مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.
منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.
الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
جمعه 95/12/27
?مثل چای و صابون
چای اگر یک شب تا صبح کنار صابون باشد طعم و بوی صابون میگیرد و دیگر به درد نمیخورد و جایش سطل زباله است. چرا؟ چون همنشین صابون بوده است.
پس همنشینی اثر دارد. ما هم با هر کسی بنشینیم و نشست و برخاست داشته باشیم، رنگ و بوی او را میگیریم. خیلیها که جهنمی میشوند از همین راه است.
ندیدی در قرآن یکی از نالههای اهل جهنم این است که ای کاش همنشینی با رفیقهای ناباب را نداشتند.
ای کاش با فلانی همنشین و رفیق نبودم.
? منبع
مثل شاخه های گیلاس محمد رضا رنجبر
جمعه 95/12/27
حدیث نامگذاری فرزند
قال امیرالمومنین(عليه السلام)وَ حَقُّ الوَلَدِ عَلَى الوالِدِ أن يُحَسِّنَ اِسمَهُ وَ يُحَسِّنَ اَدَبَهُ، و يُعَلِّمَهُ القُرآنَ؛
حقّ فرزند بر پدر ، آن است كه نام خوب بر او بگذارد و او را خوب تربيت كند و قرآن به او بياموزد .
____________________________________________
?نهج البلاغة(صبحی صالح) ص546 ، حكمت 399
____________________________________________
امام کاظم(عليه السّلام)فرمودند:سَمِعْتُ اَبَا الْحَسَنِ عليه السلام يَقُولُ: لايَدْخُلُ الْفَقْرُ بَيْتا فيهِ اسْمُ مُحَمَّدٍ اَوْ اَحْمَدَ اَوْ عَلِىٍّ اَوِالْحَسَنِ اَوِالْحُسَيْنِ اَوْ جَعْفَرٍ اَوْطالِبٍ اَوْ عَبْدِاللّه ِ اَوْ فاطِمَةَ مِنَ النِّساءِ؛
در خانه اى كه نام محمّد، احمد، على، حسن، حسين، جعفر، طالب، عبداللّه و فاطمه از زنان باشد، فقر وتنگدستى به آن خانه وارد نمى شود.
____________________________________________
?وسائل الشيعه،ج15،ص129
____________________________________________
?? داستانک
ابوهارون گوید: من در مدینه همنشین امام صادق علیه السلام بودم . چند روزی گذشت و نتوانستم به خدمت او حاضر شوم . پس از چندی که به خدمت او مشرف گشتم
فرمود: ای ابو هارون چند روزی بود که تو را نمی دیدم . عرض کردم : سبب آن این بود که پسری برایم متولد شده بود.
امام علیه السلام فرمود: خدا مبارک بگرداند چه نامی برای او انتخاب کردی ؟
عرض کردم : محمد
حضرت نام محمد را که شنید صورتش را نزدیک زمین برد و می گفت : محمد، محمد، محمد،
تا آنکه نزدیک بود صورتش به زمین برسد.
سپس فرمودند جانم و مادرم ، پدرم تمامی اهل زمین فدای رسول خدا صلی اللّه علیه و آله باد.
آنگاه فرمود: این پسر را دشنام نده و او رانزن و بااو بدی نکن و بدان که خانه ای نیست که در آن محمد باشد مگر آنکه آن خانه هر روز تطهیر وتقدس می شود.
____________________________________________
?? بحارالانوار ج17 ص 30
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
____________________________________________
جمعه 95/12/27
❃↫«پشت دیوار
بلنـدزندگے
مانده ایم
چشم انتظاریڪ خبر??
یڪ اناالمهـدے
بگو یابن الحسن….
ما همچنان منتظریم.??
?اللّٰھـُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ?
پنجشنبه 95/12/26
تلخکامی درتنبیه به کودک معیارمیدهد
وقتی بالبخندبه کودک میگویید کارت بدبود،نبایدمیکردی?
کودک میگویدازحرفهایت که چیزی نفهمیدم
ولی لبخندت میگه کارم بدنیست?
ومجددانجام میدهد.
پنجشنبه 95/12/26
اگرکسےهست که
نمیتوانےببخشےاش..?
اگر چیزےهست که
نمیتوانۍ ببخشی اش..?
اگرنمیتوانےخود راببخشۍ
بدان هرگز طعم خوشبختےرا نميچشۍ..?
اگر با گذشت کردن کسےکوچک ميشد
خداتا این حدبزرگ نبود!!
★آخر سالی خونه ی دلمون رو خالی کنیم همه رو ببخشیم شاید بخشیده بشیم ★
پنجشنبه 95/12/26
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد ،
عزیز میشود !
يک لحظه آفتاب در هوای سرد ،
غنيمت میشود !
خدا در مواقع سختی ها ،
تنها پناه میشود !
يک قطره نور در دريای تاريکی ،
همهی دنيا میشود …
يک عزيز وقتی که از دست رفت ،
همه کس میشود …
زمستان وقتی که تمام شد ٬
به نظر قشنگ و قشنگتر میشود !
و ما همیشه دیر متوجه میشویم !!!
” قدر داشتههایمان را بدانیم …
چرا که ، خیلی زود ، دیر میشود ! “
قدر لحظات باقی مانده را بدانیم.
پنجشنبه 95/12/26
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﺍﯾﺎ:
1 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻋﺰﺕ ﺍﺳﺖ.
2 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ.
3 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﺍﺳﺖ.
4 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
5 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ همسر ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ.
6 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻔﻞ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺍﺳﺖ.
7 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻓﺎ ﺍﺳﺖ.
8 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺳﺖ.
9 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ.
10 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﻋﺎ ﺍﺳﺖ.
11 - ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﺕ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺎ ﺍﻧﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾم،
ﺑﻬﺘﺮﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ پروردگار آرزو میکنم…
ادامه »
پنجشنبه 95/12/26
امام صادق (علیه السلام) :
قسم به خداى متعال، مردگان رفتن شما را مى دانند و با حضور شما مسرور مى شوند و با شما اُنس مى گیرند و بهره مند مى شوند .
وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۸۷۸
در آخرین پنج شنبه سال با فاتحه و صلواتی یاد کنیم از کسانی که در بین ما نیستند:(
اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجه
پنجشنبه 95/12/26
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم…
سومی می لرزید…
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید…
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد…
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد…
همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند…
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را…
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
«سهراب سپهرى »
چهارشنبه 95/12/25
ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ :
ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟!
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ
ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ ..
“عبيد زاكاني”