مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.

دوشنبه 96/09/27
روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:شما دو توهین به من کردید:
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمیکنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست… سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند .
📚الکافی، ج ۸، کلینی

چهارشنبه 96/09/15
یکی از برادران اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان “آیا من دزدم؟" ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند :
رخداد اول:
او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود
و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم 309 پوند بود
در صورتی که پول خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم
امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم .
در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود.
در آن نامه آمده بود که:
شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ 309 پوند ، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد … ما بیش از حق خودمان دریافت نمی کنیم).جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود.
اتفاق دوم:
او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم .
در یکی از روزها … قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد.
برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت :
نه، همان نوع و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!
چرا قیمت کاکائو در قفسه ای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش می رسد؟
در پاسخ به من گفت :
به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد
اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود
این جنس جدید قیمت فروش اش 20 بینس و قبلی را چون قبلا خریدیم همان 18 بینس است.
به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را می دانم
من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.
در پاسخ در گوشی به من گفت : مگه شما یک دزدی ؟؟
شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت
و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم
در حالی که همیشه این سوال در گوش من تکرار می شودو ذهن مرا در گیر کرده است که :
آیا من دزدم ؟؟!!!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از باورهایمان عقب تر مانده ایم

یکشنبه 96/08/21
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟»
مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.»
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمیدونستم…، شرمندهام.»
مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت.
اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمرهام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»
بیایید اینقدر ساده به دیگران نمرههای پائین و منفی ندیم.
بیایید اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلطمون نشکنیم.
پیامبراکرم صلى الله علیه و آله وسلم می فرمایند :
هرگاه قضاوت مى کنید، عادلانه قضاوت کنید و هرگاه سخن مى گویید، نیکو بگویید، زیرا خداوند نیکوکار است و نیکوکاران را دوست دارد.
?نهج الفصاحه، ح ۲۰۰

شنبه 96/07/22
یکی از علمای تبریز در عصر زعامت و مرجعیت شیخ محمدحسن نجفی (صاحب جواهر) به نجف آمد.
وقتی چشمش به ایشان افتاد گفت: من از برخوردی که در دوران طلبگی صاحب جواهر با وی داشتهام او را میشناسم؛ زیرا روزی خواستم مبلغی را بین طلاب تقسیم کنم. وقتی بررسی و حساب کردم دیدم به هر طلبه یک تومان میرسد.
شروع کردم به تقسیم تا آن که به آقا محمدحسن رسیدم به او گفتم: این یک تومان سهم شما است بفرمایید.
گفت: نه من نمیگیرم.
علت را جویا شدم گفت: من برای امروز بیش از دو ریال احتیاج ندارم و برای روزهای آینده از حقوق شرعی چیزی نمیگیرم، از کجا معلوم که من بعداً زنده باشم و بتوانم در قبال مصرف آن خدمت کنم.
بالاخره پیش یکی از کفشدارهای حرم رفتیم یک تومان را خرد کردیم و ایشان تنها دو ریال که هزینه بسیار کم برای یک روزش بود برداشت.
آری، چنین بودند مردان پاک و جواهر نویسان، این است شخصیتی که جواهرش بیش از یک قرن است مورد استفاده همه فقها و محور تعلیم و تعلم همه حوزههاست.
? با اقتباس و ویراست از کتاب سیمای فرزانگان

شنبه 96/07/15
مرحوم آیه الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری (رضوانالله علیه) نقل میکنند:
هنگامی که من در کربلا بودم شبی که شب سهشنبه بود در خواب دیدم شخصی به من گفت: شیخ عبدالکریم کارهایت را انجام بده سه روز دیگر خواهی مرد. من از خواب بیدار شدم و متحیر بودم گفتم: البته خواب است و ممکن است تعبیر نداشته باشد.
روز سهشنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت روز پنجشنبه که تعطیل بود با بعضی از رفقا به طرف باغ مرحوم سید جواد رفتیم، در آنجا قدری گردش و مباحثه علمی نمودیم تا ظهر شد ناهار را همانجا صرف کردیم پس از ناهار ساعتی خوابیدیم.
در همین موقع لرزه شدیدی مرا گرفت رفقا آنچه عبا و روانداز داشتم روی من انداختند ولی همچنان بدنم لرزه داشت و در میان آتش تب افتاده بودم، حس کردم که حالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانید، آنها وسیلهای فراهم کرده و زود مرا به شهر کربلا آوردند و به منزلم رساندند.
در منزل بیحال و بیحس افتاده بودم، بسیار حالم دگرگون شد، در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را مشاهده کردم با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر کردم.
ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند و به همدیگر نگاه میکردند و گفتند: اجل این مرد رسیده مشغول قبض روحش شویم.
در همین حال با توجه عمیق قلبی به ساحت مقدس حضرت اباعبدالله (سلاماللهعلیه) متوسل شدم و عرض کردم: ای حسین عزیز دستم خالی است! کاری نکردم و زادی تهیه ننمودهام؛ شمارا به حق مادرتان زهرا (علیها السلام) از من شفاعت کنید که خدا مرگ مرا تأخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم.
بلافاصله پس از توسل دیدم شخصی نزد آن دو نفر که میخواستند مرا قبض روح کنند آمد و گفت: حضرت سیدالشهداء (سلاماللهعلیه) فرمودند: شیخ عبدالکریم به ما توسل کرده و ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت کردیم که عمرش را تأخیر اندازد.
خداوند اجابت فرموده بنابراین شما روح او را قبض نکنید در این موقع آن دو نفر به هم نگاه کردند و به آن شخص گفتند: سَمْعا وَ طاعَهً، سپس دیدم آن دو نفر و فرستاده امام حسین (سلاماللهعلیه)، صعود کردند و رفتند.
در این موقع احساس سلامتی کردم صدای گریه و زاری شنیدم که بستگانم به سر و صورت میزدند آهسته دستم را حرکت دادم و چشمم را گشودم، دیدم چشمم را بستهاند و به رویم چیزی کشیدهاند خواستم پایم را جمع کنم ملتفت شدم که شستم (انگشت بزرگ پایم) را بستهاند.
دستم را برای برداشتن چیزی بلند کردم شنیدم میگویند: ساکت شوید گریه نکنید که بدن حرکت دارد آرام شدند رواندازی که بر روی من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پایم را فوری باز کردند، با دست اشاره به دهانم کردم که به من آب بدهند آب به دهانم ریختند کمکم از جا برخاستم و نشستم.
تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم و به حمدالله از آن حالت بهکلی خوب شدم این موهبت به برکت مولایم آقا سیدالشهداء (سلاماللهعلیه) بود آری به خدا.
? منبع: کرامات الحسینیه، ص ۱۵۹

دوشنبه 96/07/03
عجیبترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیبتر…
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هرکسی باید برگهی خودش را تصحیح میکرد…آن هم نه در کلاس، در خانه…دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم…
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم…
فردای آن روز در کلاس وقتی همهی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من…
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم…
من نمیخواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم…
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم…
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت…
چهرهی همکلاسیهایم دیدنی بود…
آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند… اما این بار فرق داشت…
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود…
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم…
چون برخلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛ از اشتباهاتم چشمپوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم…
زندگی پر از امتحان است…
خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم …
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم…
اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد…
آن روز چهرهمان دیدنی ست…
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را میگیریم…
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟

جمعه 96/06/24
یك پسر برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به یكی از این فروشگاهای بزرگ كه همه چیز می فروشند در ایالت كالیفرنیا رفت.
مدیر فروشگاه به او گفت: «یك روز فرصت داری تا به طور آزمایشی كار كرده و در پایان روز با توجه به نتیجه كار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.»
در پایان اولین روز كاری، مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید كه چند مشتری داشته است؟
پسر پاسخ داد: «یك مشتری.»
مدیر با تعجب گفت: «تنها یك مشتری؟ بیتجربهترین متقاضیان در اینجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟»
پسر گفت: «134،999/50 دلار.»
مدیر فریاد كشید: «134،999/50 دلار؟ مگه چی فروختی؟»
پسر گفت: «اول یك قلاب ماهیگیری كوچك فروختم، بعد یك قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یك چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یك چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم كجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی، من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یك قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بكشد؟ كه گفت هوندا سیویك، من هم یك بلیزر دبلیو دی4 به او پیشنهاد دادم كه او هم خرید.»
مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود كه یك قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟»
پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یك بسته قرص سردرد بخرد كه من گفتم بیا برای آخر هفتهات یك برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شد!»

سه شنبه 96/06/21

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان برو سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.
گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت می دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه . اگه نون می خواهید لواش می خرم.
مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم.
مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم . دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم.
داد زدم من اصلا نونوایی نمی رم. هر کاری می خوای بکن!
داشتم فکر می کردم خواهرم بدون اینکه کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می کنم بازهم باید این حرف و کنایه ها رو بشنوم.
دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی.
حالا مامان مجبور می شه به جای نون برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست.
با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی کنم.
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته اش کرده بود.
اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم .
هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.
یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می کرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می اومدم تصادف شده بود. مردم می گفتند به یه خانم ماشین زده . خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم .فکرم تا کجاها رفت.
سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان.
رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.
یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله.
دلم نمی خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره ای نبود.
به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر می کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می سوختم.
هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم.
منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره.

دوشنبه 96/06/20
امام كاظم عليه السلام مي فرمايند:
اى هشام! … در خلوت خويش از خداوند حيا كنيد همان گونه كه در آشكار خود از مردم حيا مى كنيد.
[تحف العقول صفحه: 717]
داستانك:
سيد محمد اشرف علوي مينويسد:
« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون ميآورد و روي سندان ميگذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نميكرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاينرو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.»
مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آنگونه نيستم كه تو گمان كرده اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو ميكني، جز از مردمان صالح سر نميزند.»
گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراينباره براي تو شرح دهم.
روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
زن رفت. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگدستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»
من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم،
گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ام و بدينجا آمدهام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده اي.»
من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنين ميكني؟»
گفتم: «از ترس مردم.»
زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نميترسي؟»
گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي ميلرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است.
به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اينگونه ميلرزي؟ »
زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.»
سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت ميكنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.»
من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم
و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»
زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.»
پرسيدم: شما كيستيد؟
فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.»
پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی الله عليه و آله و سلّم).»
من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد …
سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نميسوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند.
[منبع:فضائل السادات، ص 240 و 241 و کتاب «گناه گریزی» سیدحسین اسحاقی]

دوشنبه 96/06/20
صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه میگذشت، مى توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟
بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام «مى» بود كه پياپى نوشيده مى شد.
كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد.
در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهرهاش نمايان بود و پيشانیش از سجده هاى طولانى حكايت مى كرد از آنجا مى گذشت، از آن كنيزك پرسيد:
«صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟».
- آزاد.
- معلوم است كه آزاد است. اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى داشت و اين بساط را پهن نمى كرد.
ردوبدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد:
«چرا اين قدر ديگر آمدى؟».
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: «مردى با چنين وضع و هيئت مى گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.»
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده مى بود از صاحب اختيار خود پروا مى كرد) مثل تير بر قلبش نشست.
بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت.
دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نبود رساند.
به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.
او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» يعنى «پابرهنه» يافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت.
تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد.
?مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى (داستان راستان)جلد 18 صفحه 286