کلید واژه: "خاطره"

خاطره

خاطره ای بی نظیر از معلم شهید محمدعلی رجایی : یکی از شاگردان قدیم شهیدرجایی نقل می کند: به هفته آخر ماه اسفند نزدیک می شدیم. دانش آموزان می خواستند هر طوری شده، اون هفته رو تعطیل کنند! بچه ها برای هر معلمی نقشه ای کشیدند. این معلم که حاضره تعطیل کنه.… بیشتر »

آمده بود که آخرش برود

آمده بود که آخرش برود…  بعد از جنگ، زمانی‌که بحث درجات در سپاه مطرح شد، از سپاه رفت و گفت ما برای این مرحله نیامده بودیم. بعد از آن رفت دنبال امورات زندگی‌اش و دنیا هم همه جوره به او رو کرد. متنعم بود دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه… بیشتر »

خاطره از شهدا

خاطره ای زیبا از شهید علی چیت سازیان زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و ُیک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر می گشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسید:”کجا می رین؟ “ مرد گفت: کرمانشاه . علی گفت: ” رانندگی بلدی گفت… بیشتر »

خاطره بچه زرنگ

​خاطره یکی از دوستان  ما خونه ترکی حرف میزنیم ولی چون قم هستیم بیرون فارسی حرف میزنیم، یه وقتایی که تبریز میرم اشتباهی یادم میره فارسی حرف میزنم، یه بار صبح ترمینال پیاده شدم یادم رفت ترکی بگم به فارسی گفتم: ببخشید میخوام برم …، از ترمینال تا… بیشتر »

پنج شنبه آخرسال

معلم می گفت این …. جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید، ولی نمی‌دانست بعضی از جاهای خالی هرگز پر نمی‌شوند  تو سال گذشته خیلی از ما عزیزانمون از دست دادیم، خیلی‌ها به خاطر کرونا داغدار شدند جاشون خالیه خیلی خالی … بیشتر از هر زمان دیگری… بیشتر »

خاطرات

​ خاطره ها گاه و بی گاه  می آیند  کنارم می‌نشینند می‌خندند گریه می‌کنند اما  پیر نمی‌شوند  محمدرضا عبدالملکیان  بیشتر »

خاطره

خاطره جالبی از علامه محمد تقی جعفری درباره یکی از دوستانش!یکی از دوستانم که به زیارت مشهد رفته بود، به امام رضا(ع) گفت: یا امام رضا(ع)، دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر شما بشناسم که چه جور منو میبینی! نشونه اش هم این باشه که تا وارد صحنت شدم از… بیشتر »

آخوند جهنمی

سال چهارم حوزه استادی داشتیم که تحصیل کرده فرانسه در رشته پزشکی بود و بعد حوزه آمده، روی نظم و سخت کوشی حساس بود هرکسی در یک جلسه غیبت می کرد جلسه بعد او را به کلاس راه نمی داد و می گفت برو پیش مسئول مدرسه -که سخت گیر بود- مجوز کتبی بگیر و بیا. او از… بیشتر »

خاطره ای شنیدنی

   خاطره‌ای شنیدنی از استاد شفیعی کدکنی: حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می‌کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست‌های چروک و آفتاب‌سوخته! دست‌هایی که هر وقت آن‌ها را می‌دیدم دلم می‌خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ‌وقت اجازه به خود ندادم… بیشتر »