داستانک


امام كاظم عليه السلام مي فرمايند:

اى هشام! … در خلوت خويش از خداوند حيا كنيد همان گونه كه در آشكار خود از مردم حيا مى ‏كنيد.

[تحف العقول صفحه: 717]


داستانك:
سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد:


« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:


«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.»

 

مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏ اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.»

 

گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم.

 

روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:

 

« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»

 

من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه‏ ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»


زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»


زن رفت. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»


من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم،

 

گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ‏ام و بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده‏ اي.»


من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.


زن گفت: «چرا چنين مي‏كني؟»

گفتم: «از ترس مردم.»

زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟»

گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.»


اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است.

به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه مي‏لرزي؟ »

زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.»

سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.»

من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم

و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»


زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.»

پرسيدم: شما كيستيد؟

فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.»

پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی ‏الله عليه و آله و سلّم).»


من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد …


سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند.

 

[منبع:فضائل ‏السادات، ص 240 و 241 و کتاب «گناه گریزی» سیدحسین اسحاقی]

 

  • 5 stars
    نظر از: مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر
    1396/06/20 @ 12:03:55 ب.ظ

    مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر [عضو] 

    خدایا ما را نیز از گناهان حفظ نما

  • پاسخ از: مهنــــا
    1396/06/20 @ 11:31:06 ب.ظ

    مهنــــا [عضو] 

    الهی آمین
    ممنون از دعا خوبتون

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.