موضوع: "زندگی"

خوشبختی

خوشبختی سراغ کسی میره که بلده بخنده این زندگى نیست که زیباست، این من و تو هستیم که زندگى رو زیبا یا زشت مى‌بینیم. 

دنبال رسیدن به یک خوشبختی بى‌نقص نباش. از چیزاى کوچیک زندگى لذت ببر. اگر اون چیزا رو کنار هم بذاری میتونی کل این مسیر رو با خوشحالى طى کنی

سیزده تون پر از شادی

https://eitaa.com/kanonrahpooyan

خوب باش

The world is full of nice people

If you can’t find one, be one

جهان پر از مردم خوب است

اگر نمی توانید یکی پیدا کنید، یکی از آن ها باشید

بیمارستان

عباس مُرد. از آن زمان که خودش را توی بیمارستان، بی‌کَس و تنها دید. عباس گزینه‌‌ی جذابی نبود، برای هیچ‌کس. برای شیرین، عباس فقط یک مانع بود، مانع ازدواج. پس رهایش کرد و رفت. 

برای سیروس، عباس فقط یک نان خور اضافه بود، پس نادیده‌اش گرفت.وقتی وارد سردخانه بیمارستان شد. پرستار روی صورتش را باز کرد. خودش بود عباس با همان موهای سیاه و فرفری‌اش. می‌خواست بالا بیاورد. با یک دست جلوی دهانش را گرفت و آن یکی را به دیوار تکیه داد. پیش چشمانش سیاهی رفت. پاهایش لرزید. 

صدای مادر و پدر پیرِ عباس با لهجه شیرین روستایی‌شان در گوشش اِکُو شد. با خودش گفت:« جواب پدر و مادر پیرش را چه بدهم؟!»

 از ترس داد و قال شیرین هر جمعه یواشکی از روستا به او زنگ می‌زدند و احوال عباس را از او جویا می‌شدند. 

از همان ابتدا که شیرین، پای سیروس را به خانه‌شان برای کمک گرفتن باز کرد، از او خوشش نیامد. دلش برای عباس می‌سوخت؛ ولی کاری از دستش برنمی‌آمد. تنها کاری که می‌توانست بکند پدر و مادر پیرش را دل‌نگران نکند. هربار که زنگ می‌زدند به خیال خودش با چند دروغ مصلحتی خوشحالشان می‌کرد:

« کار و کاسبی عباس سکه شده . کنار شیرین زندگی خوب و بی دردسری داره. »

نمی دانست چه  بگوید؟! اگر می‌گفت: « پسرتان بعد از آن تصادف فلج شده و گوشه خانه اُفتاده» هر دو دِق می‌کردند!

هر وقت عباس را می‌دید فقط این جملات در ذهنش رژه می‌رفت: «شیرین چطور دلش اومد عباس و عشقش را فراموش کند. مگر همین عباس نبود سالگرد ازدواج شان او را سورپرایز می‌کرد و به مسافرت می‌برد. مگر همین عباس نبود که به پای شیرین ماند با اینکه بچه دار نمی‌شد؟!»

به قلم افراگل

لبخند بزن

گاه مشکلات آن چنان پشت سر هم می‌آید که انسان نمی‌داند، چه عکس‌العملی نشان دهد. 

در این مواقع خندیدن به مشکلات بهترین عکس‌العمل است؛ چرا که می‌توان با خود اندیشید: این هم بازی جدیدی است و کسی می‌بازد که مدام گریه و ناله سر دهد. 

به قلم آلاله

مجسمه

مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.

اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.

روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.

از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.

شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد…

خلاقیت فرزندان

 پنج راه کاربردی برای شکوفایی خلاقیت فرزندان

مهم‌ترین عامل در پرورش و شکوفایی خلاقیت فرزندان ، والدین هستند.

 کارهایی که والدین در خانه می‌توانند انجام دهند تا خلاقیت فرزندشان رشد کند ، موارد مختلفی است؛ از آن جمله:

۱ - هرگاه از کودک اشتباهی سرزد او را سرزنش

 نکنید و برای جبران آن راهنمایی اش کنید تا کنجکاوی او سرکوب نشود.

۲- در برابر تلاش و کارهای خوب فرزند، او را تشویق و تحسین کنید. گاهی وقت‌ها هم جایزه بدهید.

۳- کودک را از به هم ریختن و کثیف کاری منع نکنید. می‌توانید اتاقی را برای او تعیین کنید و از بی نظمی اش نگران نشوید. 

۴- خود والدین کارهای خلاقانه انجام دهند تا الگویی برای فرزند خود باشند.

۵- استفاده از تلویزیون و بازی‌های رایانه و موبایل کنترل شده و حداقلی باشد. 

حواسمان باشد هر کودک استعداد و سلیقه منحصر به فردی دارد. بنابراین قضاوت و مقایسه کردن ممنوع است و خود دلیلی می‌شود بر از بین رفتن خلاقیت فرزندمان.

به قلم افراگل

حس خوب آرامش

گاهی از خودم میپرسم

در این دنیای خَموش

میان حجمِ عظیمِ تشویش

چه کسی دستت رامیگیرد ؟

چه کسی، دانه ی اُمید

در دلت  میکارد ؟

چه کسی میان تنهایی ها کنارت هست ؟

در این فکر ها که غرق میشوم 

 یادِ تو میفتم"  خدا ” !

تمام مسئله ها و معادله های

گنگِ ذهنم حل می شود

تو همراه منی ، نه فقط من 

تو امید همه ی مایی خدایِ خوبم

جانِ جانان صدهزار مرتبه شکرت که همیشه هستی و به قلبمون آرامش میدی

شبتون بخیر

سخت نگیر

شبی را یادمه که از ترس اینکه فرداش امتحانم را خوب ندهم تا خود صبح بیدار بودم …

الان که به آن شب فکر میکنم خنده‌ام میگیرد…

 دنیای من چقدر کوچک بود … 

فرضا که امتحانم را بد میدادم خب که چی …

 مگه دنیا به آخر میرسید؟! نه!

 میخواهم بگویم یک زمانی یک چيزی برات آنقدر مهمه که به خاطرش روح و روانت را آزار میدهی …

 اما همان چیز یکسال بعد ممکن است کاملا برایت بی اهميت باشد .. 

میدانم همین الان یاد يكی از دغدغه هایت افتادی …

 آره همانی که در ذهنت هست!

 زیاد به خاطرش خودت را اذیت نکن .. ميدانی شايد سال بعد ، شایدم چند سال بعد ، ديگر حتی به آن فکر هم نكنی .. سعی كن فقط بزرگش نکنی ، خب؟!

- شاید‌به‌شنیدنش‌نیاز‌داشتی ؛)

زندگی دکمه بازگشت ندارد، قدر لحظه لحظه زندگی‌ رو بدونید

به خاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم. شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست.

او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد. پیراهنی بسیار زیبا، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز قیمت نجومی پیراهن روی آن چسبیده بود.

او گفت: اولین بار که به نیویورک رفتم، هشت-نه سال پیش، ژانِت آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به خصوصی نگه داشته بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است.

او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد.  با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید، سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت: هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار. هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است.

در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود، ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. یاد کارهایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.

حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد. هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند. 

اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات میکنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.

هرگز چیزی را نگه نمیدارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم.

وقتی به فروشگاه می روم، بهترین کتم را می پوشم. شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن.

من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم، یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم. 

هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم، به خودم می گویم: امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب میشود.

زندگی دکمه بازگشت ندارد، قدر لحظه لحظه زندگی‌ رو بدونید

تامل برانگیز

سه نکته از استاد جاودان :

نکته اول: ما برای تا ابد ماندن اینجا نیامدیم، مدت دارد. کم و زیاد. سی سال، چهل سال و… تمام می شود. آخر، تمام می شود.

دوم، بعد از این عالَم، عالَم دیگری است که انسان باید در آنجا تا ابد بماند.

سوم:هر چه اینجا عمل کنید، آنجا نتیجه می گیرید.