مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
عباس مُرد. از آن زمان که خودش را توی بیمارستان، بیکَس و تنها دید. عباس گزینهی جذابی نبود، برای هیچکس. برای شیرین، عباس فقط یک مانع بود، مانع ازدواج. پس رهایش کرد و رفت.
برای سیروس، عباس فقط یک نان خور اضافه بود، پس نادیدهاش گرفت.وقتی وارد سردخانه بیمارستان شد. پرستار روی صورتش را باز کرد. خودش بود عباس با همان موهای سیاه و فرفریاش. میخواست بالا بیاورد. با یک دست جلوی دهانش را گرفت و آن یکی را به دیوار تکیه داد. پیش چشمانش سیاهی رفت. پاهایش لرزید.
صدای مادر و پدر پیرِ عباس با لهجه شیرین روستاییشان در گوشش اِکُو شد. با خودش گفت:« جواب پدر و مادر پیرش را چه بدهم؟!»
از ترس داد و قال شیرین هر جمعه یواشکی از روستا به او زنگ میزدند و احوال عباس را از او جویا میشدند.
از همان ابتدا که شیرین، پای سیروس را به خانهشان برای کمک گرفتن باز کرد، از او خوشش نیامد. دلش برای عباس میسوخت؛ ولی کاری از دستش برنمیآمد. تنها کاری که میتوانست بکند پدر و مادر پیرش را دلنگران نکند. هربار که زنگ میزدند به خیال خودش با چند دروغ مصلحتی خوشحالشان میکرد:
« کار و کاسبی عباس سکه شده . کنار شیرین زندگی خوب و بی دردسری داره. »
نمی دانست چه بگوید؟! اگر میگفت: « پسرتان بعد از آن تصادف فلج شده و گوشه خانه اُفتاده» هر دو دِق میکردند!
هر وقت عباس را میدید فقط این جملات در ذهنش رژه میرفت: «شیرین چطور دلش اومد عباس و عشقش را فراموش کند. مگر همین عباس نبود سالگرد ازدواج شان او را سورپرایز میکرد و به مسافرت میبرد. مگر همین عباس نبود که به پای شیرین ماند با اینکه بچه دار نمیشد؟!»
به قلم افراگل
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مهنــــا در 1400/11/19 ساعت 11:45:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |