حکایت پندآموز

مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى؟ تو برده‌ی بنى نحاسى؟


لقمان جواب داد: آرى.


گفت: پس تو همان چوپان سياهى؟


لقمان گفت: سياهى‌ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟

آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو!


لقمان گفت: برادرزاده! اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.
گفت: چه كارى؟

لقمان گفت: فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى‌ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى‌ام به پيمان، مهمان نوازى‌ام، پاسداشت همسايه‌ام و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى.

البداية و النهاية، جلد 2، صفحه 124

 

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.