بن بست زندگی...

 

در زندگی به بن بست رسیده بود. میخواست خودکشی کند…

اما جرأتش را نداشت.

پیش یک مشاور رفته بود؛ از آن مشاورها!!!

به او گفته بود باید دوستی از جنس مخالف برای خودت پیدا کنی.
مشاور گفته بود اگر حال نماز خواندن نداری، نخوانید و احساس گناه هم نکن.

از دفتر مشاور که بیرون آمد، به دنبال دوستی از جنس مخالف رفت. پیدا کردنش کاری نداشت؛اما این دوست راه چاره مشکلش که نشد هیچ، او را به چاه عمیق تری انداخت.

حالا آمده بود پیش من. مرا ایستگاه آخر می دانست. به من می گفت:اگر نتوانی راه پیش پایم بگذاری، کاری را که تا بحال جرأتش را نداشتم انجام می دهم.

دستوراتی به او دادم. یکی از آنها این بود:هر هفته برای کمک به فقرا کاری انجام بده؛ البته با دست خودت. مهم نیست چه چیزی کمک می کنی، مهم آن است که با دست خودت باشد.


سه سال بعد او را دیدم. جلو آمد. شناختمش. از او پرسیدم :چه خبر از خودکشی؟

خندید و گفت :همه چیز تمام شد. به زندگی برگشتم. نماز را هم می خوانم.

خیلی خوشحال شدم.

او ادامه داد:من آمده ام به شما بگویم آنچه مرا نجات داد، همان کمکی بود که باید با دست خودم به فقرا میکردم. هنوز هم این کار را ترک نکرده ام. من با این کار به زندگی برگشتم…..

 

 

من_دیگرما
استادعباسی

  • 5 stars
    نظر از: متین
    1396/06/11 @ 03:17:09 ق.ظ

    متین [عضو] 

    با سلام .
    بسیار عالی بود .

  • پاسخ از: مهنــــا
    1396/06/11 @ 06:55:56 ق.ظ

    مهنــــا [عضو] 

    سلام عالی حضور شماست

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.