مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.

شنبه 02/08/06
داستان سیبزمینیهای بدبو
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
داستان سیبزمینیهای بدبو
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

دوشنبه 02/05/30
نقل شده است که روزی «سید هاشم» امام جماعت مسجد «سردوزک» بعد از نماز به منبر رفت. در ضمن توصیه به لزوم حضور قلب در نماز، فرمود:
روزی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم. ناگاه مردی با هیأت روستایی وارد شد، از صفوف جماعت عبور کرد تا به صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤمنین از اینکه یک نفر روستایی رفت و در صف اوّل ایستاد، ناراحت شدند، اما او اعتنایی نکرد. در رکعت دوم در حال قنوت، قصد فرادا کرد و نمازش را به تنهایی به اتمام رساند و همانجا نشست و مشغول خوردن نان شد. چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به رفتار ناپسند او حمله و اعتراض کردند ولی او به کسی پاسخ نمی داد.
پدرم فرمود: چه خبر است؟ به او گفتند: مردی روستایی و جاهل به مسأله، به صف اوّل جماعت آمد و پشت سر شما اقتدا کرد و آنگاه وسط نماز، قصد فرادا کرد و هم اکنون نشسته و نان می خورد.
پدرم به آن شخص گفت: چرا چنین کردی؟
او در پاسخ گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟
پدرم گفت: در حضور همه بگو.
گفت: من وارد این مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهره مند شوم، اما وقتی اقتدا کردم، دیدم شما در وسط حمد، از نماز بیرون رفتید و در این خیال واقع شدید که من پیر شده و از آمدن به مسجد عاجز شده ام لذا به الاغی نیاز دارم، پس به میدان الاغ فروشها رفتید و خری را انتخاب کردید و در رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. بدین سبب من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را فرادا تمام کردم. این را بگفت و برفت.
پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی است، او را نزد من بیاورید، با او کار دارم، مردم رفتند که او را بیاورند اما او ناپدید گردید و دیگر دیده نشد.
داستانهای شگفت، ص ۸۸

شنبه 02/05/14
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم.
مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت و او را مجروح میساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شدهام. میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری برای خود بیابی!!!»
عادت ها ابتدا به صورت مهمان وارد میشوند اما دیری نمیگذرد که خود را صاحبخانه میکنند و کنترل ما را به دست میگیرند.

سه شنبه 01/01/30
می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.
ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشها انگور را به
مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت:نه.
ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشها انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت:
مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟
منبع:هزار داستان

شنبه 01/01/20
در حالات مقدس اردبیلی رحمة الله علیه نقل کردهاند که مقدس اردبیلی یک شب سحر بلند شد دلو را داخل چاه میاندازد و بالا میکشد میبیند پر از طلا است. خداوند میخواست او را امتحان بکند. مقدس طلاها را داخل چاه برمیگرداند و رو به آسمان میکند که خدایا احمد از تو آب میخواهد نه طلا. من آب میخواهم که وضو بگیرم و با تو راز و نیاز بکنم. دوباره سطل را بالا میکشد میبیند طلاست. میگوید خدایا من طلا نمیخواهم من آب میخواهم. بار چهارم آب در میآید وضو میگیرد و برای مناجات میرود. برای او طلا قیمت نداشت. در جریان دیگری مقدس اردبیلی آخر شب از کنار حمامی رد میشد دید این حمامدار آتش و هیزم را داغ کرده و نشسته با خدا دارد مناجات و درد دل میکند.
خدایا تو را شکر میکنم که سلطان نشدم اگر سلطان میشدم میدانم مسئولیتم زیاد میشد و ظلم میکردم. خدایا تو را شکر که ریاست به من ندادی. خدایا تو را شکر که ثروتمند نشدم. چون من گول میخوردم و مال مردم را میخوردم. خدایا شکر که من وزیر نشدم خدایا تو را شکر که من استاندار نشدم. خدایا شکر که مقدس اردبیلی نشدم. مقدس اردبیلی تا این را شنید تکان خورد. (گفتم ریا و شرک خیلی ریز و دقیق است مثل مورچهای سیاه که روی سنگ سیاه در شب تاریک ظلمانی راه برود) مقدس اردبیلی داخل میرود و سلام میکند و گرم میگیرد او هم نمیشناخت که این مقدس اردبیلی است. مقدس میگوید از چند دقیقه قبل اینجا بودم صدای مناجات شما را میشنیدم که دعای میکردی خدایا شکر که سلطان و وزیر و اینها نشدم این دعاهایت خوب بود اما یکی هم گفتی خدا را شکر که مقدس اردبیلی نشدم.
میخواهم ببینم که مقدس اردبیلی چه جنایتی انجام داده که شما گفتی الحمدالله که مقدس اردبیلی نشدم. حمامچی گفت: مقدس اردبیلی هم کارش درست نیست. مقدس گفت: چطور؟ گفت: این هم یک چیزی قاطی دارد شرک و ریا دارد. گفت: یک داستانی برای مقدس اردبیل نقل میکنند میگویند یک شب نصف شب بلند شد میخواست نماز شب بخواند دلو را داخل چاه انداخت طلا درآمد سه بار طلا در آمد داخل چاه سرازیر کرد گفت خدایا من از تو آب میخواهم من با این چیزها گول نمیخورم. این طور چیزی میگویند درست است؟ مقدس گفت: درست است. (حمامچی نمیدانست این خود مقدس است) حمامچی گفت: آن وقتی که این جریان برای او پیش آمد تنها بود یا کسی هم با او بود؟ مقدس گفت: تنها بود. گفت: اگر تنها بود چرا فردای آن روز این داستان در نجف پخش شد. حتما نشسته یک جا خودش تعریف کرده است. یک حمامچی مچ مقدس اردبیلی را میگیرد. حواستان جمع باشد ریا اینقدر ریز است.

چهارشنبه 00/12/04
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش
به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم
پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد

سه شنبه 00/11/19
عباس مُرد. از آن زمان که خودش را توی بیمارستان، بیکَس و تنها دید. عباس گزینهی جذابی نبود، برای هیچکس. برای شیرین، عباس فقط یک مانع بود، مانع ازدواج. پس رهایش کرد و رفت.
برای سیروس، عباس فقط یک نان خور اضافه بود، پس نادیدهاش گرفت.وقتی وارد سردخانه بیمارستان شد. پرستار روی صورتش را باز کرد. خودش بود عباس با همان موهای سیاه و فرفریاش. میخواست بالا بیاورد. با یک دست جلوی دهانش را گرفت و آن یکی را به دیوار تکیه داد. پیش چشمانش سیاهی رفت. پاهایش لرزید.
صدای مادر و پدر پیرِ عباس با لهجه شیرین روستاییشان در گوشش اِکُو شد. با خودش گفت:« جواب پدر و مادر پیرش را چه بدهم؟!»
از ترس داد و قال شیرین هر جمعه یواشکی از روستا به او زنگ میزدند و احوال عباس را از او جویا میشدند.
از همان ابتدا که شیرین، پای سیروس را به خانهشان برای کمک گرفتن باز کرد، از او خوشش نیامد. دلش برای عباس میسوخت؛ ولی کاری از دستش برنمیآمد. تنها کاری که میتوانست بکند پدر و مادر پیرش را دلنگران نکند. هربار که زنگ میزدند به خیال خودش با چند دروغ مصلحتی خوشحالشان میکرد:
« کار و کاسبی عباس سکه شده . کنار شیرین زندگی خوب و بی دردسری داره. »
نمی دانست چه بگوید؟! اگر میگفت: « پسرتان بعد از آن تصادف فلج شده و گوشه خانه اُفتاده» هر دو دِق میکردند!
هر وقت عباس را میدید فقط این جملات در ذهنش رژه میرفت: «شیرین چطور دلش اومد عباس و عشقش را فراموش کند. مگر همین عباس نبود سالگرد ازدواج شان او را سورپرایز میکرد و به مسافرت میبرد. مگر همین عباس نبود که به پای شیرین ماند با اینکه بچه دار نمیشد؟!»
به قلم افراگل

شنبه 00/11/09
از کار زیاد خسته شده بود. دلگیر و دلتنگ رو به روی تلویزیون روی مبل چمپاتمه زده بود و هر از گاهی که کودک چندماهه اش از پاهایش او را می گرفت و میایستاد، هم ذوق میکرد، هم مانده بود چگونه استراحت کند. استراحت کارشاقی بود برای مادر جوانی که هنوز با پیچ و خم فرزندآوری آشنا نبود و دو کودک نوپا داشت. آن هم وقتی همسرش بیشتر روز را بیرون خانه، میگذراند.
فکری به سرش زد. دلش تنوع میخواست. برخاست و ازمیان صفحه های آشپزی، یک دسر خوشرنگ و رو که موادش را در خانه داشته باشد، پیدا کرد.
در میان غرهای دو فرزندش، آن را درست کرد و در یخچال گذاشت. ساعت که به دو نزدیک میشد، کم کم همسرش از راه میرسید. ساعت گاز را تنظیم کرد و سراغ سالاد رفت. بعد سری به اتاق خواب زد و سرخاب سفیدآبی کرد. سفره را چید. دسر هم آماده شده بود. زنگ که به صدا درآمد، مثل کفتری به سمت در بال گشود و در واحد را باز کرد. مرتضی با دیدن چهره ی شاد او، متعجب شد: «چی شده خبریه؟ »
آرام پایش را در هال گذاشت و وقتی سفره را دید یقین کرد مناسبت امروز را فراموش کرده است. دستهایش را شست و تقویم جیبی را از جیبش درآورد، هرچه گشت مناسبتی نبود هنوز تا سالگرد ازدواجشان چند ماهی مانده بود تولد محبوبه هم هفته ی بعدی بود.
_ببینم بازم خبریه؟ توراهی داریم؟ باباش قربونش.
نخیر خدا نکنه. میخوام امروز قشنگ فرصت داشته باشیم، برنامه بریزیم.
مرتضی آرام شروع به کشیدن برنج کرد: «یاخدا. چه برنامه ای! »
بگم یا باشه بعد غذا.
_امروز خسته نیستم شمام که حسابی تدارک دیدی وشرمنده کردی! هرچه میخواهد دل تنگت بگو.
_راستش من خیلی دوست دارم باشگاهی یا خیاطی یا هر کلاس مفیدی برم؛ اما این بچه ها امونم بریدن. دوست دارم کمی هم برای خودم وقت بذارم. دوست دارم کمک کار داشته باشم. چند وقته تو خیلی درگیر کارات هستی و حواست به ما نیست!
محبوبه راست میگفت. مرتضی به تازگی ارتقای شغلی پیدا کرده بود و کمتر سراغی از بچه ها میگرفت وخسته به خانه می آمد.
_خب برنامهات چیه خانومی؟ حق داری. قبول دارم کم کاری کردم.
میتونی هفتهای یکی دو روز، دو ساعت بچه ها رو نگه داری تا من بتونم به مسجد سر بزنم و توکلاساش شرکت کنم؟
_فقط همین؟
همین. هرروزی که خودت بتونی.
_چشم ودیگه؟
هیچی. همین تا چند دقیقه ی پیش بزرگترین ارزوم بود.
_شرمندتم که درگیر خودم و کارام بودم وبا خودخواهیم ناراحتت کردم عزیزم.
به قلم ترنم

دوشنبه 00/11/04
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: “متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."
ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: “چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!”
دختر خندید و گفت “مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.”
خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم….!!

سه شنبه 00/10/21
زنگ ساعت به صدا در آمد. دستش را به سمت آن برد. زنگ ساعت را خاموش کرد. ساک دستیاش را روی مبل گذاشت. به طرف آشپزخانه رفت. یخچال را باز کرد یک لیوان شیر برای خوردش ریخت و خورد. لیوان را در درون ظرفشویی گذاشت.به سمت اتاق رفت: «رویا! نمیخوای بلند شی؟ من دارم میرم … کاری نداری؟»
رویا خودش را به خواب زد و جواب نداد.
میدونم بیداری، یعنی خداحافظی هم نمیخوای بکنی؟!
رویا باز هم چیزی نگفت.
آرین در اتاق را آرام بست تا مادر بزرگ همسرش خواب زده نشود. طولی نکشید خانم جون ضربهای به در اتاق نواخت. رویا از تختخواب بلند شد. دستپاچه اشکهایش را پاک کرد. خانم جون در را باز کرد. بی مقدمه گفت: «شوهرت رو با کم محلی راهی کردی!»
رویا نمیدانست چه بگوید. فقط لبش را گاز گرفت. خانم جون در حالی که به چشم های رویا خیره بود.:«ببین! مادر جون، شوهرداری کردن راه و رسم داره، باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه میکردی!»
دو روز تعطیلی آخر هفته رو رفت خونهی خواهرش شهرستان.
خب، چه اشکالی داره؟ تو چرا نرفتی؟ آرین بهم زنگ زد که دو روز میره شهرستان، منو آورد پیش تو که تنها نباشی.
خب! مجبور نبود بره، یه دفعه عید میرفتیم.
زن باید همدل و همزبون مردش باشه، این در رو می بینی؟ اگه لولایش با هم چفت نشه، اصلا به درد نمی خوره.
مادر جون! دوست نداشتم، برم.
دخترجون! ناز کردن هم حدی داره، از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار میکنه. حالا خود دانی.
خانم جون دستی به زانویش کشید و از اتاق بیرون رفت.نزدیک غروب صدای زنگ گوشی رویا بلند شد:«بابا! چی شده!؟»
مامانت، از چهار پایه افتاده دستش در رفته، الان از دکتر اومدیم.
الان حالش خوبه؟
آره، دکتر مسکن داده، خوابیده.
خانم جون به رویا گفت: «بهتره یه سری به مادرت بزنم، دو ساعت دیگه میام پیشت.»
خانم جون کمی صبر کنید، یه زنگ بزنم.
شماره آرین را گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «صبح رفتارم خیلی بد بود، ببخش … خانم جون رو با اسنپ می فرستم خونه مادرم که دستش در رفته.»
حتما با خانم جون برو، بمون خونه مادرت میام دنبالت.
ممنونم، خیلی با محبتی.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرد و به خودش گفت :«خونش توی شیشه کردی … که چی؟! می خواد بره کمک خواهرش؟»رویا سرش را پایین انداخت در حالی که صورتش سرخ شده بود.
داستانک
همسرداری
به قلم نرگس