موضوع: "حکایت"

گاو مولانا

در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی می‌افتم که مولانا در دفتر پنجم مثنوی می‌آورد.

گاوی که تنها روی جزیره‌ای زندگی می‌کند و صبح تا شب، می‌چرد و خود را فربه می‌کند؛ اما شب تا صبح دل‌نگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار می‌شوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم. 

فردا صبح با هراس فراوان می‌خورد و حسابی فربه می‌شود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بی‌ثباتی، لاغر و رنجور می‌شود.

این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سال‌های سال زندگی گاو بیچاره را تباه می‌کند.

مولانا می‌گوید اگر گاو به “گذشته” نگاه می‌کرد، به خاطر می‌آورد که سال‌های سال زندگی کرده و کم نیاورده

آن‌گاه می‌توانست “حال"اش را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند. اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی. 

گاو نمی‌تواند به روند طبیعت اعتماد کند و با آن کنار بیاید، پس جان خود را می‌فرساید و عمر را می‌بازد. 

شاید اگر مولانا این روزهای پرتشویش ما را می‌دید که یک روز نگران ویروس قدیمی هستیم و روزی دیگر از ترس ویروس جدید، چنان می‌لرزیم که حتی خود بیماری هم نمی‌تواند تا این حد ما را بلرزاند، اگر مولانا این روزهای ما را می‌دید، داستانی شبیه قصه گاوی تنها در جزیره‌ای خرم برایمان می‌خواند

 شاید به جای گاو از تشبیهی مودبانه‌تر استفاده می‌کرد و شاید هم همان مولانای بی‌تعارف و بی‌ملاحظه می‌ماند

 اما به هرحال به یادمان می‌آورد که قرن‌هاست داستان زندگی ما پر بوده از بیماری و غصه و فقدان و…با این حال ما تاب آورده‌ایم و حالا ، به احتمال زیاد در امن‌ترین نقطه از نظر پزشکی و صلح و آسایش ایستاده‌ایم و در عین حال، (بازهم احتمالا) در متزلرل‌ترین نقطه به لحاظ روحی روانی 

ما بسی بیش از گذشتگان می‌لرزیم، چون تصوری صحیحی از ذات زندگی نداریم.

 گاو قصه ی مولانا از اضطراب این‌که “فردا چی بخورم؟” جان خود را می‌فرساید و ما از اضطراب این‌که “فردا چی می شه؟!”

بی‌آنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور می‌کنم اندازه نگرانی ما،در تناسب با خطراتی که ما را تهدید می‌کند، نیست.

 گاهی لازم است نگاهی به “گذشته” بیندازیم تا در “حال"، آرام بگیریم.

“یک جزیره هست اندر این جهان

اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟

گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح ،گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت

هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی‌ام

چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام؟

باز چون شب می شود آن گاو زفت

می شود لاغر که آوه رزق رفت “

نویسنده: ناشناس

دنیا مثل گردویی بی مغزه

مـلا مهرعلی خـویی ، روزی در کوچه دید دو کـودک بر سـر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشـم دیگری را با چـوب کور کرد. یکی را درد چشـم گرفت و دیگـری را ترس چشـم درآوردن . گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند

ملا گردو را برداشت و شکست ودید، گردو از مغز تهی است، شروع کرد به گریه کردن. سوال کردند تو چرا گریه میکنی؟ گفت دو کودک ازروی نادانی و حس کودکانه، بر سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغز نداشت

دنیا هـم همینه ، مثل گـردویی بـدون مغز!  که بر سر آن می ‌جنگیم و وقتی خسته شدیـم و آسیب به خـود و یا دیگران رسـاندیم و پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می‌ رویم

آه جانکاه زاهد هنگام مرگ 

 

uote>

زاهد وارسته ای در بصره سکونت داشت در بستر مرگ قرار گرفت، خویشانش بر بالین او نشسته و گریه می کردند.

 زاهد به پدرش رو کرد و گفت: چرا گریه می کنی؟ پدر گفت: چگونه گریه نکنم، وقتی فرزندی از دنیا برود، پشت پدر می شکند.

زاهد به مادرش گفت: چرا گریه می کنی؟ مادر گفت: چگونه نگریم که امیدوار بودم در ایام پیری عصای دستم باشی و به من خدمت کنی، و در هنگام بیماری و مرگم در بالینم باشی.

زاهد به همسرش گفت: چرا گریه می کنی؟ همسر گفت: چگونه گریه نکنم که با مرگ تو، فرزندانم یتیم و بی سرپرست می شوند.

زاهد، فریاد زد آه! آه! شما هرکدام برای خود گریه می کنید، هیچ کس برای من نمی گرید، که بعد از مرگ بر من چه خواهد رسد و حالم چه خواهد شد؟ آیا دو سوالات فرشته نکیر و منکر را می دهم یا درمانده می شوم؟ هیچکس برای من نمی گرید که مرا تنها در لحد گور می گذارند، و از اعمال من می پرسند، این را گفت و آهی کشید و جان سپرد.

 منهاج الشارعین - منهج ۱۳، ص۵۹۳
‌‌‌‌‌‌‌‌‌

درخت جادویی

مسافری خسته كه از راهي دور می‌آمد، به درختی رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادویی بود، درختی كه می‌توانست آن چه كه بر دلش می‌گذرد برآورده سازد…!

وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می‌شد اگـر تخت خواب نـرمی در آنجا بود و او می‌تـوانست قـدری روی آن بيارامد.

فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد!!!

مسافر با خود گفت: 

چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذای لذيذی داشتم…

ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.

پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد…

بعـد از سیر شدن، كمی سـرش گيج رفت و پلـك‌هايش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق‌های شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر می‌كرد با خودش گفت: 

قدری می‌خوابم. 

ولی اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟

و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را دريد…

هر يك از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست. ولی بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت افكار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نيز تحقق می‌بخشد.

بنابر اين مراقب آن چه كه به آن می‌انديشيد باشيد…

تا بهشت چقدر راه است؟

از پیرمرد دانایی پرسیدند:

تابهشت چقدر راه است؟!

گفت یک قدم.

گفتند: چطور؟!

 گفت: یک پایتان راکه روی نفس شیطانی بگذارید پای 

دیگرتان دربهشت است…

حیات آدمی


بهلول را پرسيدند:حيات آدمي را در مثال به چه ماند؟

بهلول گفت: به نردباني دو طرفه ،كهاز يك طرف :

سن بالا مي رود  و ازطرف ديگر :

زندگي پايين مي آيد.

فقط اعتقاد داشتن کافی نیست


مرد و زنی نزد حکیمی رفتند و از او خواستند
 برای بدرفتاری فرزندانشانتوجیهی بیاورد.مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسـرم هم همین طور؛اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسائل اخلاقی بی‌اعتنا هستند و آبروی ما را دردهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم منو هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شده‌ایم؟”

حکیم به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”

مرد با تعجب جواب داد: 

“این چه ربطی به موضوع دارد؟

حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی

دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار

گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با 

پنجره‌های بزرگ، اثاثیه درون ساختمان

هم بسیار کامل است. در گوشه حیاط هم

انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم

آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”

حکیم پرسید : 

“درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”

زن با تعجب پرسید :

”منظورتان چیست! مگر می‌توان درون

خانه ، خدا داشت؟”

حکیم گفت: 

بله فقط اعتقاد داشتن کافی نیست!

باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در

هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم

خدا را هم در نظر بگیریم.

برایم بگویید در هر اتاق چه قدر جا برای

کارهای خدایی کنار گذاشته‌اید؟

آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران

مراسمی برگزار کرده‌اید؟

آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا

برای در راه مانده‌ها و تهی‌دستان استفاده‌ای

شده‌است؟ 

آیا پرده‌ای که به پنجره‌ها آویخته‌اید

نقشی خدایی بر آن‌ها وجود دارد؟ 

 بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان

خدا را پخش کرده‌اید و رد پای خدا را در

کجاهای منزلتان می‌توانید پیدا کنید. 

اگر چهار فرزند شما به بی‌راهه کشانده شده‌اند،

این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا

را کم دارید.

اعتقادی را که مــدعی آن هستید به

صورت عملی در زندگی‌تان پخش کنید،

خواهید دید که نه تنها فرزندان‌تان بلکه

بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما

هم به راه راست کشانده خواهند

شد.

زندگی


پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم

پادشاه موضوع را به وزیر گفت وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه 99 نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید گروه 99 دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با 99 سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد

خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد 99 سکه؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا 100 تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ،او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه 99 است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند

خوشبختی در سه جمله است:

تجربه از دیروز

استفاده از امروز

امید به فردا 

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: 

حسرت دیروز

اتلاف امروز

ترس از فردا

سفری پر سود و استخاره بد

مردی در مدینه به خدمت حضرت صادق(ص) آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! می خواهم به مسافرتی بروم و به نظرم رسید از شما تقاضا کنم تا برایم استخاره کنید؛ امام استخاره کردند و به او فرمودند: خوب نیست.مرد خداحافظی کرد و رفت؛ به استخارهٔ امام ششم گوش نداد و به مسافرت رفت، سه یا چهار ماه بعد برگشت، خدمت حضرت آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! چند ماه پیش برای من یک استخاره کردید و بد آمد. فرمودند: بله، الآن هم می گویم آن استخاره بد است. گفت: یابن رسول الله! استخاره کردم که یک سفر تجارتی بروم و شما فرمودید بد است، ولی من به این استخارهٔ شما گوش ندادم و به این سفر رفتم، در این سفر با دادوستدی که انجام دادم، نزدیک ده هزار درهم سود کردم، چرا استخاره تان بد آمد؟

امام(ع) فرمودند: در این سفر چندماهه که رفتی، یادت می آید که یکبار نماز صبحت قضا شد و بلند نشدی در وقتش نماز بخوانی؟ عرض کرد: بله! فرمودند: سود تجارتت در این سفر حدود ده هزار درهم بود؟ عرض کرد: بله

 فرمودند: هرچه در کرهٔ زمین است، در راه خدا صدقه بدهی، جبران آن دو رکعت نماز قضا شده را نمی کند

سخنرانی استاد انصاریان در شیراز حرم شاهچراغ - ذی القعده۱۴۳۸

رقابت خرید

در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گران قیمت چوب غذاخوری بسازد. 

 پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: «بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان توست!»

 شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند. اما پدر در ادامه سخنانش گفت: «وقتی چوب غذاخوری از عاج گران قیمت داشته باشی، گمان میکنی که آنها به ظرف های گلی میز غذایمان نمی آیند. پس به فنجان ها و کاسه هایی از سنگ یشم نیازمند میشوی. در آن صورت، خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گران قیمت و اشرافی میروی!

 کسی که به غذاهای اشرافی و گران قیمت عادت می‌کند، حاضر نمیشود لباس هایی ساده بپوشد و در خانه ای بی زر و زیور زندگی کند. پس لباس هایی ابریشمی میپوشی و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی. 

 به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می‌کنی و خواسته هایت بی پایان می‌شود. در این حال، زندگی تجملی و هزینه هایت بی حد و اندازه میشود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری. 

 نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود. چوب غذاخوری گران قیمت تو تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه ای است، که سرانجام ویرانی ساختمان را درپی دارد

 شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان خواسته اش را فراموش کرد. سال ها بعد که او به پادشاهی رسید، درمیان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت.

 یادمون باشه یک خواسته، خواسته دیگری را درپی خود دارد و هر خواسته برآورده شده ای غالبا خواسته های بزرگتر را به دنبال دارد. ما در جامعه ای وسوسه کننده و اغواگر زندگی می‌کنیم. در چنین جوامعی، هدف رسانه ها و تبلیغات، همیشه القای خواسته های تازه و البته اغلب اوقات غیرضروری و دستیابی به آنها ست.

به 70 درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست!

70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند!

70 درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود!

70 درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی می ماند!

بیایم خودمون رو از این دور خارج کنیم، واقعا خریدن بعضی چیزها ضروری نیست چرا میخواهم وارد رقابتی شویم که محکوم به شکست است.