موضوع: "حکایت"

جواب 

ابوالحسن خرقانی می گوید:

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد…!!!

اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!!!

او گفت؛ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما 

چه خواهد شد…!!!

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در 

جاده های گل آلود میرفت…

به او گفتم؛ قدم ثابت بردار تا نلغزی!

گفت؛من بلغزم باکی نیست…

به هوش باش تو نلغزی شیخ!!!

که جماعتی از پی تو خواهند لغزید…

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.

گفتم؛ این روشنایی را از کجا آورده ای؟!

کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت 

و گفت؛ تو که شیخ شهری بگو که 

این روشنایی کجا رفت؟!

چهارم: زنی بسیار زیبا و خوشرو  

که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!

گفتم؛اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!

گفت؛ من که غرق خواهش دنیا هستم 

چنان از خود بی خود شده ام که از خود 

خبرم نیست،تو چگونه غرق محبت خالقی 

که از نگاهی بیم داری ؟!!!

تذکره الاولیا

همسفر

از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو..

با یکی از دوستام  تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. 

گفتم: منم کار دارم باهات میام.

1- سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.

گفتم ممنون حالا خسته شدی من میشینم.

2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم. من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟!

 گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده.

3- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دوتا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد.

گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.

4-بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد.

گفتم رفیق معتاد بود ها. 

گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.

5-رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. 

گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه.

6- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت 4تا 5هزارتومن. 4تا ازش خرید.

 گفتم رفیق اینقد ارزش نداشتا.

گفت: میدونم، میخواستم روزیش تامین بشه. گناه داره تو آفتاب وایساده.

یه جای دیگه هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید 2 هزاروتومن!

7- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟

گفتم: من وزنمو  میدونم چقدره.  گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش ازه کجا تامین بشه؟!!!

گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم.

8-یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا. 

گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم.

9-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد

میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم.

10-یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟!!!

گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟

گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. 

گفتم: چن بهش میدی؟!!!

 گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.

11-تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.

میدونین من تو این سفر چقد  خرج کردم؟!

3هزار تومن!

یه بسنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود.‌ به من اجازه نمیداد حساب کنم.

میدونین شغل رفیق من چه بود؟! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.

میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85

میدونین چن سالش بود؟!

34 سال.

میدونین من چه کاره بودم؟!

کارمند بودم، باغ هم داشتم.

میدونین چه ماشبنی داشتم؟

206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره.

دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست:

دستهایی که کمک میکنن مقدس تر از لبهایی هستن که دعا میکنن. بنده مخلص خدا  بودن  به حرکت است نه ادعا 

بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرن.

تقوا

به بهلول گفتند: تقوا را توصیف کن؟

گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شوید، چه می‌کنید؟

گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتیاط راه می رویم تا خود را حفظ کنیم.

بهلول گفت: در دنیا نیز چنین کنید، تقوا همین است. از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هیچ گناهی را کوچک مشمارید؛ کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده‌اند.

رنجش از دیگران 

حکایت 

روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت. از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.

مردی حکیم که از آن مسیر عبور می‌کرد، ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:

درختی که پیوسته بارش خوری

تحمل کن ‌آنگه که خارش خوری

حکیم به کفاش گفت:این سوزن منبع درآمد توست. این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می‌اندازی!  

اگر از کسی رنجیدیم، خوبی‌هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم. آن وقت ضمن اینکه نمک‌نشناس نبوده‌ایم تحمل آن رنج نیز آسان‌تر می‌شود

درخت جادویی

مسافری خسته که از راهی دور می‌آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که می‌توانست آن چه که بر دلش می‌گذرد برآورده سازد!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می‌شد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او می‌توانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!

مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»

ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید. بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک‌هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاق‌های شگفت‌انگیز آن روز عجیب فکر می‌کرد با خودش گفت: «قدری می‌خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟»

ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.

یک نکته :

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نیز تحقق می‌بخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن می‌اندیشید باشید.

حکایت پندآموز

مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى؟ تو برده‌ی بنى نحاسى؟


لقمان جواب داد: آرى.


گفت: پس تو همان چوپان سياهى؟


لقمان گفت: سياهى‌ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟

آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو!


لقمان گفت: برادرزاده! اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.
گفت: چه كارى؟

لقمان گفت: فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى‌ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى‌ام به پيمان، مهمان نوازى‌ام، پاسداشت همسايه‌ام و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى.

البداية و النهاية، جلد 2، صفحه 124

 

 

حکایت زیبا

یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید:
شبی وارد جلسه شدم،کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود.چشمم که به افراد جلسه افتاد،یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود،در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است.

جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود،ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت:
به ریشش چه کار داری؟ ببین اعمالش چگونه است،
شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری!

 

کیمیای محبت

عاقبت بخیری


مي گويند ؛خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،

به تقربت و به جايگاهت اطمينان کني!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه

تو هماني که هستي بماني ، نداده است
شايد به همين دليل است که

 سفارش شده وقتي حال خوبي داري 

و مي خواهي دعا کني ، 

يادت نرود عافيت و عاقبت بخيري بطلبی
 پس به خوب بودنت مغرور نشو 

که شيطان روزي مقرّب درگاه الهی بود.

  ‎

اصالت مهم تر است یا تربیت؟

می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد: 

در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است

 يا تربيت خانوادگی شان؟

شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است. 

ولی، به نظر من “اصالت” ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که “تربيت” مهمّ تر است.

بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.

به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.

فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.

بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند. 

ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود. 

در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند. 

در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: “تربيت” از “اصالت” مهمّ تر است.

ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.

 که اين نتيجه ی اهمّيّت “تربيت” است.

شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.

شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت: 

اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز! 

کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.

ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود. 

تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.

لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت. 

او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.

چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.

زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.

در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب…..

اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !

يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه “تربيت” هم بسيار مهمّ است. ولی، “اصالت” مهمّ تر است.

يادت باشد با “تربيت” می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛

ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و “اصالت” خود بر می گردد.

و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها.

 ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌

پرنده ات را آزاد کن


پسربچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود. حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید. 

اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند. 

هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمیخواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می کردند که الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرک با التماس می گفت: نه، کاری به پرنده ام نداشته باشید. هر کاری گفتید انجام می دهم.

تا اینکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خسته ام و خوابم میاد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها می کنم، که پسرک آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. 

که با آزادی او خودم هم آزاد شدم. 

 این حکایت همه ما است. 

تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته ایم. 

پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، پاره ای زیبایی و جمالشان، عده ای مدرک و عنوان آکادمیک و خلاصه شیطان و نفس، هر کسی را به چیزی بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.

پرنده ات را آزاد کن

 
مداحی های محرم