مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
یکشنبه 00/11/24
یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.
یک روز به مادرم گفتم :
ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!
اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست.
وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه!
این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم “تلویزیون رو الکی خراب نکنیم ” یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم ” تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم “
نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه…
اینروزا، بچه، ال سی دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته.
گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره.
اما کمتر کسی میگه : این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه.
ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه…
جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره.
اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته، فقط دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره، تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره….
قدر پدرانتون رو بیشتر بدونید….
امسال به جای ساختن جوک های مسخره و نشر عکس جوراب و….همه با هم پیامهای پر از احترام برای پدرانمان ترویج دهیم.
اقتدار پدر احترام مادر است و احترام مادر شکوفایی خانواده
سه شنبه 00/11/05
برگهای زرد پاییزی چهرهی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانهای کاهگلی زندگی میکرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغالتحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمیداشت.
پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشکریزان به سراغشان رفت. با گوشهی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا میخواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همینجا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.»
آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیتهای خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونههای کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب میشه؟؟»
اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند.
نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریهاش مرضیه، همسایه قدیمیاش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود.
شبها به همین منوال میگذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند میشد، با آفتابه گوشهی اتاقش، وضو میگرفت و نشسته نماز میخواند. دستانش را رو به آسمان بالا میبرد و برای فرزندانش دعا میکرد. گهگاهی از گوشهی چشمانش اشکی سرازیر میشد. جانمازش را جمع میکرد، صبحانهاش را میخورد و سراغ مرغها میرفت. برایشان آب و دانه میگذاشت.
تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست مینشست. به در خیره میشد تا شاید کسی در بزند و برای احوالپرسیاش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمیگرفت.
نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را میسوزاند.
سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایدهای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد.
نیمههای شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشهای از سقف اتاق فرو ریخت. چوبها و برفها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایهها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت.
صبح همسایهها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانهاش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آنها بدهند.
به قلم آلاله
دوشنبه 00/11/04
مهم نیست آن بیرون چه خبر است
دشمن اند یا دوست
مهربان یا نامهربان
من به گشوده شدن تمام
گره ها ایمان دارم چون کارم را به خدایِ مهربان سپردم
خدایِ خوبم هزاران بار شکر برای همه نعمت هات
چهارشنبه 00/10/29
با افکار زیبا زندگیتان را تغییر دهید
1- تصمیم بگیرید که شاکر و قدردان باشید. بارها و بارها این کار را انجام دهید.
2- بیش از حد نگران اتفاقات پیش رو نباشید. شاید مدام فکر کنید که در گذشته باید کار دیگری انجام می دادید، اما به یاد داشته باشید نباید در این افکار غرق شوید و از لحظه اکنون غافل شوید.
3- شما نمی دانید که آینده چه چیزی برایتان به ارمغان دارد، پس بهترین کار این است که بهترین استفاده را از زمان حال داشته باشید.
4- دو چیز که بیش از بقیه روزتان را می سازد، صبر و شکیبایی و دومی دیدگاه شما به زندگی است.
5- صبر کردن به معنای انتظار کشیدن نیست، بلکه به این معنی است که در هنگام تلاش کردن برای رسیدن به خواسته خود، همواره نگرشتان را مثبت نگه دارید.
سه شنبه 00/10/21
زنگ ساعت به صدا در آمد. دستش را به سمت آن برد. زنگ ساعت را خاموش کرد. ساک دستیاش را روی مبل گذاشت. به طرف آشپزخانه رفت. یخچال را باز کرد یک لیوان شیر برای خوردش ریخت و خورد. لیوان را در درون ظرفشویی گذاشت.به سمت اتاق رفت: «رویا! نمیخوای بلند شی؟ من دارم میرم … کاری نداری؟»
رویا خودش را به خواب زد و جواب نداد.
میدونم بیداری، یعنی خداحافظی هم نمیخوای بکنی؟!
رویا باز هم چیزی نگفت.
آرین در اتاق را آرام بست تا مادر بزرگ همسرش خواب زده نشود. طولی نکشید خانم جون ضربهای به در اتاق نواخت. رویا از تختخواب بلند شد. دستپاچه اشکهایش را پاک کرد. خانم جون در را باز کرد. بی مقدمه گفت: «شوهرت رو با کم محلی راهی کردی!»
رویا نمیدانست چه بگوید. فقط لبش را گاز گرفت. خانم جون در حالی که به چشم های رویا خیره بود.:«ببین! مادر جون، شوهرداری کردن راه و رسم داره، باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه میکردی!»
دو روز تعطیلی آخر هفته رو رفت خونهی خواهرش شهرستان.
خب، چه اشکالی داره؟ تو چرا نرفتی؟ آرین بهم زنگ زد که دو روز میره شهرستان، منو آورد پیش تو که تنها نباشی.
خب! مجبور نبود بره، یه دفعه عید میرفتیم.
زن باید همدل و همزبون مردش باشه، این در رو می بینی؟ اگه لولایش با هم چفت نشه، اصلا به درد نمی خوره.
مادر جون! دوست نداشتم، برم.
دخترجون! ناز کردن هم حدی داره، از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار میکنه. حالا خود دانی.
خانم جون دستی به زانویش کشید و از اتاق بیرون رفت.نزدیک غروب صدای زنگ گوشی رویا بلند شد:«بابا! چی شده!؟»
مامانت، از چهار پایه افتاده دستش در رفته، الان از دکتر اومدیم.
الان حالش خوبه؟
آره، دکتر مسکن داده، خوابیده.
خانم جون به رویا گفت: «بهتره یه سری به مادرت بزنم، دو ساعت دیگه میام پیشت.»
خانم جون کمی صبر کنید، یه زنگ بزنم.
شماره آرین را گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «صبح رفتارم خیلی بد بود، ببخش … خانم جون رو با اسنپ می فرستم خونه مادرم که دستش در رفته.»
حتما با خانم جون برو، بمون خونه مادرت میام دنبالت.
ممنونم، خیلی با محبتی.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرد و به خودش گفت :«خونش توی شیشه کردی … که چی؟! می خواد بره کمک خواهرش؟»رویا سرش را پایین انداخت در حالی که صورتش سرخ شده بود.
داستانک
همسرداری
به قلم نرگس
دوشنبه 00/10/06
به خاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم. شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست.
او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد. پیراهنی بسیار زیبا، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز قیمت نجومی پیراهن روی آن چسبیده بود.
او گفت: اولین بار که به نیویورک رفتم، هشت-نه سال پیش، ژانِت آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به خصوصی نگه داشته بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است.
او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد. با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید، سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت: هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار. هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است.
در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود، ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. یاد کارهایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.
حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد. هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند.
اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات میکنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.
هرگز چیزی را نگه نمیدارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم.
وقتی به فروشگاه می روم، بهترین کتم را می پوشم. شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن.
من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم، یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم.
هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم، به خودم می گویم: امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب میشود.
زندگی دکمه بازگشت ندارد، قدر لحظه لحظه زندگی رو بدونید
جمعه 00/10/03
این متن توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
دارم به خانه سالمندان میروم،مجبورم.
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم میگوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
۱. جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
۲. از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
۳. عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
۴. دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و…
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و لوازم خواب دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم….
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
۱. دور خودتان را برای خوشحال شدن، شلوغ نکنید.
۲. رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
۳.زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
۴. افسوس که هر چه برده ام، باختنی است.
۵. برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و…. نباشید.
در یک کلام انبار دار نباشید.
سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.
خوب بخورید، خوب بپوشید، خوب سفر کنید، زندگی را زیاد سخت نگیرید. و به دیگران نیز خیر برسانید.
چهارشنبه 00/10/01
چیکار کنیم که خونه مون پر از برکت و آرامش بشه
۱. هنگام ورود به خونه سلام کنیم،حتی اگه کسی خونه نیست، و صلوات بفرستیم.
۲.صبح بعد از بیدار شدن صدقه بدیم هر چند کم، و آیه الکرسی و چهار قل بخونیم و به خونه و فرزندان مون فوت کنیم.
۳. نزاریم آشغال زیاد تو خونه بمونه.
۴. در طول روز حداقل ده دقیقه صدای قرآن تو خونه پخش کنیم.
۵. عصر ها حدیث کسا بخونیم و اگر نمیتونیم صوتش رو تو خونه پخش کنیم.
۶. هروقت مشاجره یا کدورتی پیش اومد یک کاسه آب نمک درست کنیم و شب تا صبح تو خونه بزاریم و صبح بریزیم دور، آب نمک انرژی های منفی رو به خودش جذب میکنه.
۷. در طول روز ،پنج بار سوره توحید رو بخونیم و به امام زمان هدیه کنیم و ازشون بخوایم برای زندگی ما دعا کنن.
۸.هر پول یا نعمتی که به وارد زندگیمون میشه اول شکرگزاری زبانی کنیم و بعد شکرگزاری عملی، یعنی یا صدقه بدیم از اول مال یا کسی رو هم در اون نعمت شریک کنیم که اینطوری نه تنها چیزی ازش کم نمیشه بلکه برکت میگیره و خیلی دیرتر تموم میشه
۹. اسراف نکنیم ، به اندازه ی نیازمون مصرف کنیم، حواسمون به مصرف آب باشه، نسبت به نان بی احترامی نکنیم. اسراف باعث از دست رفتن نعمت ها میشه.
۱۰.با مردم مدارا کنیم. با اهل خانه خوش رفتار باشیم.
۱۱. نماز اول وقت بخونیم و روزی پنجاه آیه قرآن بخونیم.
۱۲.دعای خیر برای همنوعان و علی الخصوص دعا برای پدر و مادر باعث برکت و رزق غیرمنتظره میشه، همیشه شنیدیم که پدر و مادر برای بچه شون دعا کنن دعاشون مستجاب میشه اما دعای فرزند در حق پدر و مادرش چه زنده باشن چه در قید حیات نباشن باعث جلب رحمت الهی میشه.
۱۳.اظهار فقر نکردن و ناله نکردن . ماها عادت کردیم تا کسی رو میبینیم شروع میکنیم به ناله که وضع مون خوب نیست و گرونیه و ….درصورتیکه این کار ناشکریه، مگه خدا تا حالا ما رو لنگ گذاشته؟؟ در حدیث داریم که هرکس اظهار فقر کند ،فقیر می شود.
۱۴.مداومت بر یکسری اذکار مانند: یا غنی_ یا وهاب_ یا الله_ و توسل به امام جواد
یکشنبه 00/09/07
وقتی هیچی درست پیش نمیره،
صبور باش
بپذیر آنچه که متعلق به توست
به صحیح ترین شکل ممکن
در لحظه مناسب بهت میرسه
چون خدا حواسش هست…
روزتون بخیر و خوشی
پنجشنبه 00/08/27
خوشبختی یعنی رضایت و شکرگزاری
آنها که موهای صاف دارند، فر میزنند و آنها كه موی فر دارند مویشان را صاف میكنند.عدهای آرزو دارند خارج بروند و آنها كه خارج هستند برای وطن دلشان لک زده و ترانهها میسُرايند.مجردها میخواهند ازدواج کنند و متأهلها میخواهند مجرد باشند.عدهای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری میكنند و عدهای ديگر با قرص و دارو میخواهند باردار شوند. لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند و چاقها همواره حسرت لاغری را میكشند.
شاغلان از شغلشان مینالند و بیکارها دنبال همان شغلند.فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند و ثروتمندان دغدغه نداشتن صفا و خونگرمیِ فقرا را دارند.افراد مشهور از چشم مردم پنهان میشوند و مردم عادی میخواهند مشهور شده و دیده شوند.سیاهپوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه میکنند.
و هیچکس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است:«قدر داشتههایت را بدان و از آنها لذت ببر.»قانونهای ذهنی میگویند خوشبختی یعنی رضایت و شکرگزاری.مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر؛ مهم این است که از همانی که داری راضی و شکرگزار باشى، آنوقت “خوشبختی".