موضوع: "زندگی"

سه شنبه مهدوی

«السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام»
سلام بر بــهار مردمان و خرمی روزگاران

سلام بر شمایی

که بهار حقیقی، زمان ظهور پر برکت شماست

سلام خدمت شما مهدی یاوران گرامی

سه شنبه ی مهدوی

ان شالله با اشتراک این فایل و همچنین تفکر و تٱمل در رابطه با محتوای این فایل بتونیم در راه یاری مولای غریبمون قدمی برداریم،

 ان شالله

قرار بر این هست از امروز تا نیمه شعبان هرروز، روزشماری برای شما ارسال شود جهت اشتراک

تشکر بابت همراهی شما عزیزان

نگاه مهربان مولا شامل حالتان.

درخت جادویی

مسافری خسته که از راهی دور می‌آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که می‌توانست آن چه که بر دلش می‌گذرد برآورده سازد!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می‌شد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او می‌توانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!

مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»

ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید. بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک‌هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاق‌های شگفت‌انگیز آن روز عجیب فکر می‌کرد با خودش گفت: «قدری می‌خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟»

ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.

یک نکته :

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نیز تحقق می‌بخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن می‌اندیشید باشید.

در هیاهوی زندگی


در گذر از جاده ی زندگی آموختم…

که زندگی طولانی ترین داستان دنیاست

که نمیشه زودتر صفحه آخرش رو خوند 

و برای دونستن آخر داستان باید تمام

عمر و هستیت رو صرف خوندنش کنی

كه خدا عشقه و همیشه باید 

به باران رحمتش امیدوار باشم

خدا با تمام بزرگیش عاشقانه انتظار ميكشه 

تا همیشه به رحمتش اميدوار باشم

آموختم از هر کسی تنها به اندازه شعورش 

انتظار داشته باشم اینطوری کمتر اذیت میشم 

و اینکه آموختم كه زندگي سخته 

ولي من از اون سخت ترم….

دوستت دارم


گاهی دلت می‌‌خواهد
دنج ‌ترین گوشه دنیا بنشینی و با خیال راحت
دلتنگی‌‌ها یت‌ را پهن کنی‌ و دوستت دارم‌ها را فریاد بزنی‌
برای کسی‌ که قرار نیست هیچ وقت بفهمد دوستش داری

 

زندگی زیباست

 

زندگی هرگز نمیتواند کامل باشد


اما همیشه میتواند زیبا باشد

چگونه سطح ارتعاشات مثبت مان را افزايش دهيم ؟

​​
چگونه سطح ارتعاشات مثبت مان را افزايش دهيم ؟

1 - شكرگزار باشيد.

2 - تحرك داشته باشيد.

3 - مراقب تغذيه خود باشيد.

4 - هميشه در حال يادگيري باشيد.

5 - با طبيعت در تماس باشيد.

6 - خود و ديگران را ببخشيد.

7 - با خودتان خلوت كنيد.

8 - در حق ديگران كار نيك انجام دهيد.

9 - قدرت خنده را جدي بگيريد.

10 - به حيوانات غذا بدهيد.

11 - اگر بچه كوچكي در خانواده داريد، با او وقت بگذرانيد.

12 - با گياهان صحبت كنيد.

13 - در حق ديگران دعاي خير كنيد.

14 - به كارهاي جانبي مثل نقاشي و آشپزي و عكاسي بپردازيد.

15 - كارها را صرفا از روي مهرباني انجام دهيد.

16 - مراقبه كنيد.

17 - جنبه مثبت قضايا را نگاه كنيد.

18 - موسيقي گوش كنيد.

19 - از خودتان مراقبت كنيد و آراسته باشيد.

20 - با افرادي داراي فركانس ارتعاشي بالا هستند  بيشتر در ارتباط باشيد

از خدای مهربان میخواهم همیشه شاد باشید 

زندگی کن


ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ،

ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻧﺮﺳﯿﺪﯼ،

ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ …

ﯾﺎﺩ ﻗﻮﻟﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﺒﺎﺵ،

ﺗﻮ ﺗﻼﺷﺘﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻣﺎ ﻧﺸﺪ …

ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻧﺪﻩ

ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ،

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻢ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ … ﻧﺸﺪ

ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ 

ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻥ …

ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯ ﻗﻤﺮﯼ ﻫﺎ … ﺍﺯ ﺑﺎﺩ … ﺑﺎﺭﺍﻥ …ﺍﺯ ﻫﻤﻪ …

مواظب امروزتون باشید. این روزها چه خوب چه بد خاطره هاتون میشن

مواظب باش نبازی

اونجاها که بخاطر خدا پا روی غرورتون میزارید،

خودتون رو کوچیک می کنید

اونجاهاست که دارند بزرگت می کنند، 

دارند روحت رو بزرگ می کنند،

مواظب باشید که با ناراحت شدنتون بازی رو نبازید. 

مثلث خود مشغولی چيست؟


- رنجش، عصبانیت و ترس، “مثلث خودمشغولی” را به وجود می‌آورند.

شاید جالب باشد که بدانید، تمام نواقص اخلاقی از این سه واکنش سرچشمه می‌گیرند.

“رنجش” واکنش ما در برابر آن قسمت از گذشته‌مان است که مسایل طبق خواسته و روال ما پیش نرفته، از این طریق ما دوباره به گذشته باز می‌گردیم و در آن زندگی می‌کنیم.

“عصبانیت” روش رویارویی ما با زمان حال و واکنشی به منظور انکار واقعیت است.

“ترس” احساسی است که وقتی ما به آینده‌مان فکر می‌کنیم دچار آن می‌شویم و به بیان دیگر ، واکنش ما در مقابل ناشناخته‌ها و احساس نگرانی از به وقوع نپیوستن رویاهایمان است.

این واکنش‌ها در مقابل آدم‌ها، مکان‌ها و وقایع گذشته، حال و آینده زمانی ظاهر می‌شود که انتظارات ما از آن‌ها برآورده نشود.

مثلث رهايى

اما راه حل کلیدی برای رهایی از خودمشغولی:

 پذیرش را جایگزین رنجش

 عشق را جایگزین عصبانیت

 ایمان را جایگزین ترس کنیم…

معرفت پشه ها



​برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، 

رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.

فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.

اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. 

و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها…

جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ “کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟” گفتم نه! 

ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.

می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!

همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!

نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.

وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.

پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!

توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟

شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.

گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟

با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است… 

می گفت “نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!” می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.

نوجوان بوده، 16 ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود.

و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.

چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.

خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها… هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.

به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.

نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.

می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.

خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور… چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.

انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.

کاش حرف تندی می زد! 

کاش شکایتی می کرد!

کاش فریادی می کشید و سبک می شد!

و مرا هم سبک می کرد!

یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم

همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند

نه پدران و مادران پیر شهدا را…

بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!

از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!

کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند

وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!

و بس می کردند،

و می رفتند،

ما چه می دانیم جانبازی چیست…

« هفته دفاع مقدس گرامی باد. »