موضوع: "حکایت"

درخت جادویی

مسافری خسته که از راهی دور می‌آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که می‌توانست آن چه که بر دلش می‌گذرد برآورده سازد!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می‌شد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او می‌توانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!

مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»

ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید. بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک‌هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاق‌های شگفت‌انگیز آن روز عجیب فکر می‌کرد با خودش گفت: «قدری می‌خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟»

ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.

یک نکته :

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نیز تحقق می‌بخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن می‌اندیشید باشید.

حکایت پندآموز

مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى؟ تو برده‌ی بنى نحاسى؟


لقمان جواب داد: آرى.


گفت: پس تو همان چوپان سياهى؟


لقمان گفت: سياهى‌ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟

آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو!


لقمان گفت: برادرزاده! اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.
گفت: چه كارى؟

لقمان گفت: فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى‌ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى‌ام به پيمان، مهمان نوازى‌ام، پاسداشت همسايه‌ام و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى.

البداية و النهاية، جلد 2، صفحه 124

 

 

حکایت زیبا

یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید:
شبی وارد جلسه شدم،کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود.چشمم که به افراد جلسه افتاد،یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود،در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است.

جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود،ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت:
به ریشش چه کار داری؟ ببین اعمالش چگونه است،
شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری!

 

کیمیای محبت

عاقبت بخیری


مي گويند ؛خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،

به تقربت و به جايگاهت اطمينان کني!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه

تو هماني که هستي بماني ، نداده است
شايد به همين دليل است که

 سفارش شده وقتي حال خوبي داري 

و مي خواهي دعا کني ، 

يادت نرود عافيت و عاقبت بخيري بطلبی
 پس به خوب بودنت مغرور نشو 

که شيطان روزي مقرّب درگاه الهی بود.

  ‎

اصالت مهم تر است یا تربیت؟

می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد: 

در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است

 يا تربيت خانوادگی شان؟

شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است. 

ولی، به نظر من “اصالت” ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که “تربيت” مهمّ تر است.

بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.

به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.

فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.

بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند. 

ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود. 

در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند. 

در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: “تربيت” از “اصالت” مهمّ تر است.

ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.

 که اين نتيجه ی اهمّيّت “تربيت” است.

شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.

شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت: 

اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز! 

کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.

ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود. 

تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.

لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت. 

او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.

چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.

زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.

در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب…..

اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !

يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه “تربيت” هم بسيار مهمّ است. ولی، “اصالت” مهمّ تر است.

يادت باشد با “تربيت” می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛

ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و “اصالت” خود بر می گردد.

و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها.

 ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌

پرنده ات را آزاد کن


پسربچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود. حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید. 

اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند. 

هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمیخواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می کردند که الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرک با التماس می گفت: نه، کاری به پرنده ام نداشته باشید. هر کاری گفتید انجام می دهم.

تا اینکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خسته ام و خوابم میاد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها می کنم، که پسرک آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. 

که با آزادی او خودم هم آزاد شدم. 

 این حکایت همه ما است. 

تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته ایم. 

پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، پاره ای زیبایی و جمالشان، عده ای مدرک و عنوان آکادمیک و خلاصه شیطان و نفس، هر کسی را به چیزی بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.

پرنده ات را آزاد کن

گاو مولانا

در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی می‌افتم که مولانا در دفتر پنجم مثنوی می‌آورد.

گاوی که تنها روی جزیره‌ای زندگی می‌کند و صبح تا شب، می‌چرد و خود را فربه می‌کند؛ اما شب تا صبح دل‌نگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار می‌شوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم. 

فردا صبح با هراس فراوان می‌خورد و حسابی فربه می‌شود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بی‌ثباتی، لاغر و رنجور می‌شود.

این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سال‌های سال زندگی گاو بیچاره را تباه می‌کند.

مولانا می‌گوید اگر گاو به “گذشته” نگاه می‌کرد، به خاطر می‌آورد که سال‌های سال زندگی کرده و کم نیاورده

آن‌گاه می‌توانست “حال"اش را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند. اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی. 

گاو نمی‌تواند به روند طبیعت اعتماد کند و با آن کنار بیاید، پس جان خود را می‌فرساید و عمر را می‌بازد. 

شاید اگر مولانا این روزهای پرتشویش ما را می‌دید که یک روز نگران ویروس قدیمی هستیم و روزی دیگر از ترس ویروس جدید، چنان می‌لرزیم که حتی خود بیماری هم نمی‌تواند تا این حد ما را بلرزاند، اگر مولانا این روزهای ما را می‌دید، داستانی شبیه قصه گاوی تنها در جزیره‌ای خرم برایمان می‌خواند

 شاید به جای گاو از تشبیهی مودبانه‌تر استفاده می‌کرد و شاید هم همان مولانای بی‌تعارف و بی‌ملاحظه می‌ماند

 اما به هرحال به یادمان می‌آورد که قرن‌هاست داستان زندگی ما پر بوده از بیماری و غصه و فقدان و…با این حال ما تاب آورده‌ایم و حالا ، به احتمال زیاد در امن‌ترین نقطه از نظر پزشکی و صلح و آسایش ایستاده‌ایم و در عین حال، (بازهم احتمالا) در متزلرل‌ترین نقطه به لحاظ روحی روانی 

ما بسی بیش از گذشتگان می‌لرزیم، چون تصوری صحیحی از ذات زندگی نداریم.

 گاو قصه ی مولانا از اضطراب این‌که “فردا چی بخورم؟” جان خود را می‌فرساید و ما از اضطراب این‌که “فردا چی می شه؟!”

بی‌آنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور می‌کنم اندازه نگرانی ما،در تناسب با خطراتی که ما را تهدید می‌کند، نیست.

 گاهی لازم است نگاهی به “گذشته” بیندازیم تا در “حال"، آرام بگیریم.

“یک جزیره هست اندر این جهان

اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟

گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح ،گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت

هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی‌ام

چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام؟

باز چون شب می شود آن گاو زفت

می شود لاغر که آوه رزق رفت “

نویسنده: ناشناس

دنیا مثل گردویی بی مغزه

مـلا مهرعلی خـویی ، روزی در کوچه دید دو کـودک بر سـر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشـم دیگری را با چـوب کور کرد. یکی را درد چشـم گرفت و دیگـری را ترس چشـم درآوردن . گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند

ملا گردو را برداشت و شکست ودید، گردو از مغز تهی است، شروع کرد به گریه کردن. سوال کردند تو چرا گریه میکنی؟ گفت دو کودک ازروی نادانی و حس کودکانه، بر سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغز نداشت

دنیا هـم همینه ، مثل گـردویی بـدون مغز!  که بر سر آن می ‌جنگیم و وقتی خسته شدیـم و آسیب به خـود و یا دیگران رسـاندیم و پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می‌ رویم

آه جانکاه زاهد هنگام مرگ 

 

uote>

زاهد وارسته ای در بصره سکونت داشت در بستر مرگ قرار گرفت، خویشانش بر بالین او نشسته و گریه می کردند.

 زاهد به پدرش رو کرد و گفت: چرا گریه می کنی؟ پدر گفت: چگونه گریه نکنم، وقتی فرزندی از دنیا برود، پشت پدر می شکند.

زاهد به مادرش گفت: چرا گریه می کنی؟ مادر گفت: چگونه نگریم که امیدوار بودم در ایام پیری عصای دستم باشی و به من خدمت کنی، و در هنگام بیماری و مرگم در بالینم باشی.

زاهد به همسرش گفت: چرا گریه می کنی؟ همسر گفت: چگونه گریه نکنم که با مرگ تو، فرزندانم یتیم و بی سرپرست می شوند.

زاهد، فریاد زد آه! آه! شما هرکدام برای خود گریه می کنید، هیچ کس برای من نمی گرید، که بعد از مرگ بر من چه خواهد رسد و حالم چه خواهد شد؟ آیا دو سوالات فرشته نکیر و منکر را می دهم یا درمانده می شوم؟ هیچکس برای من نمی گرید که مرا تنها در لحد گور می گذارند، و از اعمال من می پرسند، این را گفت و آهی کشید و جان سپرد.

 منهاج الشارعین - منهج ۱۳، ص۵۹۳
‌‌‌‌‌‌‌‌‌

درخت جادویی

مسافری خسته كه از راهي دور می‌آمد، به درختی رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادویی بود، درختی كه می‌توانست آن چه كه بر دلش می‌گذرد برآورده سازد…!

وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می‌شد اگـر تخت خواب نـرمی در آنجا بود و او می‌تـوانست قـدری روی آن بيارامد.

فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد!!!

مسافر با خود گفت: 

چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذای لذيذی داشتم…

ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.

پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد…

بعـد از سیر شدن، كمی سـرش گيج رفت و پلـك‌هايش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق‌های شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر می‌كرد با خودش گفت: 

قدری می‌خوابم. 

ولی اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟

و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را دريد…

هر يك از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست. ولی بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت افكار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نيز تحقق می‌بخشد.

بنابر اين مراقب آن چه كه به آن می‌انديشيد باشيد…