کلید واژه: "داستان"

داستان دو دوست

​ دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:… بیشتر »

برای خدا فرقی ندارد

حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود .حاکم تا او را دید ،بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .  روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.به دستور حاکم لباس… بیشتر »

داستان 

یه نفرمیگفت:پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم،خیلی نیسانشو دوست داشت و روشم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد .یادمه یه بار نشستم کنارش گفتم من هیچی نمی بینم اینقد که شیشه شکسته شده و… بیشتر »

هدیه زندگی

در منزلِ دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام میداد بودم. زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید.  پدربزرگ با لبــخند، یک جعبه مـداد رنگی به نوه‌اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات. پسر، جعبۀ مداد… بیشتر »

خوبی

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه… بیشتر »

ببخشیم و بگذریم

​​​​ کشاورزي يک مزرعه بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.هنگام برداشت محصول بود شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضررزد. پيرمردکينه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را… بیشتر »

کینه ای نباشیم...

​ کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز… بیشتر »

شناخت

زنگوله ای برگردن می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه می‌تاخته، بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده.! تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست، البته که روباه بسیار… بیشتر »

تو هم مثل من عاجزی

​ روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند و پیش خود گفت این مرد یا خیلی… بیشتر »

زود قضاوت نکنیم...

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت:من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند ؛ هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند…مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست ؛ -عارف گفت: شايد اقوام باشند -گفت: نه… بیشتر »