کلید واژه: "حکایت"

عیب جویی

روزي پادشاهي بي عيب! به اطرافيانش گفت كه اگر از كسي عيب و ايرادي ببيند، آن شخص بايد يك درهم تاوان بدهد.يكي از شحنه ها (نگهبان) مردي را عريان ديد و گفت: بايد به دستور پادشاه يك درهم بپردازي. مرد گفت: چه….چه…چرا بايد بدهم؟! شحنه گفت دو درهم… بیشتر »

توصیف تقوا

​ به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟  گفتند: پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ کنیم… بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان… بیشتر »

فضیلت علم

وقتی اسکندر جهت فتح ممالک قطع مسالک می کرد در اقصای مغرب به شهری رسید که در آب و هوا و نعمت و صفا نظیر آن را ندیده بود فرمان داد تا در آن حوالی سراپرده بر پا نمایند . ناگاه به قبرستانی رسیدند دید بر قبر یکی نوشته شده او یکسال عمر کرده و بر دیگری… بیشتر »

بدی ... غفلت ... بیماری

روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم … سقراط… بیشتر »

حکایت دنیا

چقدر این داستان آشناست… قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید … باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را… بیشتر »

حکایت بخشش

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ - قرآن - از کجای قرآن؟ - انا فتحنا… نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما… بیشتر »

حکایت انتقاد واصلاح

​ فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.  شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در… بیشتر »

لحظه خشم

حکایت بسیاری از ما یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد.عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي… بیشتر »

خسیس دست بده ندارد

روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند. یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم. مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را… بیشتر »

پیروی بدون دلیل

چوپانی میگفت: گاهی برای سرگرمی، یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان، جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند، چوبدستی را کنار می کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم از روی مانع خیالی می پریدند. تنها… بیشتر »
1 2 ...3 4 6 7