✨الهی✨

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.

منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.

الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .

 

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 

 

شکرخدا

روزی مردی خواب عجیبی دید

او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند.

مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت:
این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.

مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از

فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است.
مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

 

ارزشهای پنج‌گانه انسانی

ارزشهای پنج‌گانه انسانی در کلام حضرت عیسی(ع)

عنْ عَلِيٍّ (ع) قَالَ: قَالَ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ (ع) طُوبَى لِمَنْ كَانَ صَمْتُهُ فِكْراً وَ نَظَرُهُ عَبْراً وَ وَسِعَهُ بَيْتُهُ وَ بَكَى عَلَى خَطِيئَتِهِ وَ سَلِمَ النَّاسُ مِنْ يَدِهِ وَ لِسَانِه.

امیرالمؤمنین(ع) از حضرت عیسی(ع) روایت کرد که فرمود:
خوش به حال کسی که
- سکوتش از سر تفکر و
- نگاهش عبرت‌آمیز باشد و
- خانه‌اش فراخ باشد و
- بر گناه خود بگرید و
- مردم از دست و زبان او در امان باشند.

خصال شیخ صدوق، ج۱، ص۲۹۵

حجاب من

رمان حجاب من /نویسنده: zeinab z

قسمت دوازدهم

خدایا این چه خوابی بود
به زینب نگاه کردم هیچ تغییری نکرده بود
خواستم چشممو ازش بگیرم که دیدم انگشتاش دارن تکون میخورن و کم کم چشماش باز شدن
انگار دنیارو بهم دادن خیلی خوشحال شدم دویدم رفتم دنبال دکتر و آورمش بالای سر زینب
معاینش کرد و با لبخند گفت حالش خوب شده
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با دلهره برگشت سمتم
زینب_ ساعت چنده
یه نگاه به ساعت مچیم کردم
_ 7
زینب_ وای خدا من باید برم خونه
دکتر _ نه خانم امشبو بیمارستان بمونین که تحت نظر باشین بعد فردا مرخصتون میکنیم
زینب_ اصلا حرفشو نزنین تا الان هم مطمئنم کلی نگرانم شدنو دارن دنبالم میگردن
برگشت سمت من
زینب_ لطفا گوشیمو بدین
رفتمو کیفشو اوردم دادم بهش
اصلا نا نداشت
زینب_ میشه خودتون گوشیمو در بیارین؟ زیپ جلویی
_ البته. با اجازه
دستمو کردم تو کیفش و گوشیشو بهش دادم
به زور گوشیو گرفت دستش و شماره گرفت گذاشت رو گوشش
زینب_ الو مامان
………
زینب_ آره آره میدونم دیر کردم ببخشید
………
زینب_ ببخشید مامان من گفتم حالا که اومدم یه سر هم به بیمارستان بزنم بعد به کمک نیاز داشتن موندم کمک کردم
گوشیمم دستم نبود
……….
زینب_ باشه باشه بفرست منتظرم خداحافظ
گوشیو قطع کرد
زینب با ناراحتی_ مجبور شدم دروغ بگم، ببخشید الان آژانس میاد دنبالم لطفا دکترو راضی کنید
_ باشه
رفتم دکترو راضی کردم گفت فقط باید داروهاشو حتما بخوره
حرف دکترو بهش انتقال دادم اونم قبول کرد
چادر و لباساشو اوردم و رفتم بیرون اونم لباساشو پوشید اومد

پشت سرش میرفتم و یه جورایی میخواستم مواظب باشم که نیوفته اخه دکتر میگفت احتمال زیاد هنوز سرگیجه داره
تا کنار در باهاش رفتم که برگشت
زینب_ خیلی ممنون که هوامو داشتین ولی دیگه نیازی نیست بیاین آژانسیه آشناست نمیخوام فکر بدی بکنه
اوه اوه فهمید چه زرنگه
لبخند زدم _ باشه پس مواظب خودتون باشین
به یه لبخند اکتفا کرد
زینب_ با اجازه خداحافظ
_ خدانگهدارتون باشه
رفت سوار ماشین شد، اونقدر نگاه کردم تا کاملا ماشین از دیدم محو شد
.
.
زینب
تو راه داروهامو گرفتم
وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم دوباره همون دروغارو تحویلش بدم
اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت:
اونو از فکرت بیرون کن زینب
یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه
لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم
از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچی نداشت
حوصلم سر رفت اوف
مامان_ زینب فرداشب میخوای چی بپوشی؟
اه لعنتی باز هم در مورد عرفان…بازهم عرفان
_ مانتو
مامان_ کدوم مانتو
_ وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه
مامان_ خب میخوام بدونم
_ مشکیه خوبه؟
مامان_ داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟
اخ مامان…مامان…تو چه میدونی از دل دخترت…تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته…تو چه میدونی که دخترت عذادار دلشه…تو چه میدونی
باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه
سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم
_ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی نباشه
 مامان دیگه چیزی نگفت ولی من فکرم همش درگیر فرداشب بود
قلبم داشت میومد تو دهنم
بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت 11 بود که مامان بابا رفتن بخوابن
منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم
یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم
گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم
_سلام پسرعمو، میدونم خوبی. مبارک باشه
ارسالش کردم به عرفان
گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم

حجاب من

رمان حجاب من /نویسنده: zeinab z

قسمت یازدهم

 

.

.

طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که
متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب بود….اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشمای قهوه ایه نا آروم روبروم
لرزشی تو چشماش بود که دنیامو میلرزوند

داشتم دیوونه میشدم وقتی اشکای حلقه زده تو چشماشو دیدم
داشتم دیوونه میشدم وقتی با این حال میدیدمش
از سرو صورتش همینجور آب می چکید خیسه خیس بود
کلا هنگ کرده بودم
اما یه دفعه به خودم اومدم و دیدم زینب بی حال دستشو زده به دیوار
دویدم سمتش حالش خیلی بد بود
مدام ازش میپرسیدم چی شده؟ چت شده؟ حالت خوبه؟ اما اون اصلا توان حرف زدن نداشت
با اخرین توانش فقط یه کلمه زمزمه کرد
زینب_ ع…عر…فان
و بعد از هوش رفت
اختیارم از دستم در رفته بود بلند بلند فقط خدا و ائمه رو صدا میزدم
نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای داد و بیدادم چندتا دکتر و پرستار اومدن فقط تونستم به زینب اشاره کنم
سریع رفتن سمتش
انتقالش دادن به اورژانس

مثل اینکه خیلی حالش بد بود چون دکتری که معاینش کرد به شدت پریشون شد هم به خاطر اینکه جون بیمارش در خطره و هم مهمتر از اون اینکه اون بیمار زینبه همون دختر شر و شیطونی که کل پرسنل بیمارستان از دستش در امان نبودن
دلشو نداشتم برم تو حال بدشو ببینم موندم بیرون تا دکتر و پرستارا بیان حالشو ازشون بپرسم
دکتر اومد بیرون خیلی ناراحت بود
سریع رفتم جلوش ایستادم
_ حالش چطوره
سرشو تکون داد_ اصلا خوب نیست علاوه بر اینکه به خاطر زیاد موندن زیر بارون تب کرده، حال بدش بیشتر برای تب عصبیشه و مهمتر از اینا چون مشکل قلبی داره اگه تنفسش ایراد پیدا کنه و حالش خدای نکرده بدتر بشه مجبوریم
انتقالش بدیم به مراقبت های ویژه
اعصابم بهم ریخت. یاد اون اتفاق شوم افتادم.چنگ زدم به موهام _ وای خدای من
دکتر_ فقط باید به خدا توکل کنیم ان شاءالله که به هوش میاد
راه افتادم سمت اتاقش
درو باز کردم و رفتم تو
وقتی دیدمش قلبم به درد اومد
اونقدر آروم و مظلوم خوابیده بود که دل سنگ هم آب میشد شنیده بودم آدمای شیطون و جستجوگر تو خواب خیلی معصومن ولی الان باور کردم
واقعا معصوم بود خوب میفهمیدم برعکس رفتار شاد و شیطونش چندتا خصلت تو وجودشه !پاکی ظاهری و باطنی، شرم و حیایی که تو این دوره و زمونه خیلی کم پیدا میشه و مهمتر از همه دل مهربونش!

درسته مدته کمیه که میشناسمش ولی خیلی خوب تونستم به اعماق قلبش نفوذ کنم و با تمام وجودم درکش کنم. هم به خاطر شغلم و هم اینکه زینب خیلی شبیه عزیزترینمه میتونم بفهممش
من حسش میکنم، درداشو حس میکنم، با قلب و روحم متوجه میشم که به شدت ضعیف شده میفهمم که نمیخواد برگرده که اگه بخواد اونقدر توانایی داره تا بتونه به بیماریش غلبه کنه ایمان خالصانه ای که به خدا و ائمه داره کمکش میکنن
ولی میترسم خیلی میترسم از اینکه اتفاقی براش بیفته از اینکه برنگرده از اینکه اون اتفاق شوم دوباره تکرار بشه
خدایا یه بار زندگیمو ازم گرفتی بهت خیلی گله کردم ولی اینبار نه اینبار دیگه انصاف نیست بگیریش
خدایا من به حسینت توکل کردم و اون آرومم کرد اما ایندفه نه
خدایا دیگه نه خواهش میکنم کمک کن
خدایا 1000 تا صلوات نذر سلامتیش میکنم تو فقط برش گردون
اونو به ما ببخش
خدایا رحم کن
همه ی اینارو با التماس و چشمای به اشک نشسته به خدا میگفتم
حاضر بودم همه چیزمو بدم ولی یه بار دیگه عزیزترینمو ببینم اما حالا، حالا که اون نیست زینب جاشو برام پر کرده و من
نمیخوام اونم از دست بدم
واقعا نمیتونستم، در توانم نبود
نشستم رو صندلیه کنارش
بهش خیره شدم
کاش بتونم بازم چشمای بازشو ببینم کاش بتونم دلیل حال امروزشو بدونم

کاش
شروع کردم به خوندن دعا هرچیزی که بلد بودم میخوندم
خیلی خسته شده بودم همونجور که در حال دعا خوندن بودم سرمو کمی عقب بردمو کم کم چشمام سنگین شد
همونجا رو صندلی نشسته خوابم برد
….
در حالی که تند تند نفس نفس میزدم از خواب پریدم
بازهم همون خواب…. خواب اونروز لعنتی
مدتها بود که دیگه خواب اون اتفاق شومو ندیده بودم ولی امروز…
به شدت پریشون شده بودم
یه نگاه به زینب کردم که…
از شدت حیرت زبونم بند اومده بود
با چشمای گشاد شده فقط به زینب نگاه میکردم
خدایا؟
چشماش باز بود داشت نگاهم میکرد
خیره نگاهم میکرد حتی پلک هم نمیزد
صداش زدم
_ زینب؟ زینب تو خوب شدی؟
هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد
_ زینب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ حالت خوبه؟
بازم چیزی نگفت
_ چت شده اخه؟ چرا حرف نمیزنی؟
سکوت کردم
یهو دیدم چهرش داره تغییر میکنه
ترسیدم
با وحشت نگاهش میکردم
چهرش کاملا تغییر کرد
نه نه خدای من نه
اون زینب نبود، اون…اون
لبخند زد و گفت_ کاری که میخوای انجام بده، راه درستیو انتخاب کردی
و بعد یهو غیبش زد
به تخت که نگاه کردم خالی بود
…..
یهو از خواب پریدم
عرق کرده بودم، بدنم یخ زده بود

حجاب من

رمان حجاب من/ نویسنده : zeinab z

قسمت دهم

پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی؟
طاها_ خب تو جواب سوال اولت باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم _ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
طاها_ چرا چرا همین الان
……………………………..
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از طاها خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در هال و باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلا بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و… از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایلامو بشکنم
حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
_ مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان_ باشه با کی میری؟
_ با خودم. من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من
جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلا دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم
عشق پاکه من چقدر بد به پایان رسید
خدایا بعد از 7 سال چرا اینطوری جوابمو دادی
دلم گرفته خدا خیلی گرفته چرا ارومم نمیکنی مگه من بَندَت نیستم؟ مگه تو خالق من نیستی؟ خدایا تورو به اهل بیتت کمکم کن دارم دیوونه میشم دارم میمیرم خدا دارم میمیرم
همینجور میرفتم بی هدف بی اراده یه دفعه دیدم جلوی بیمارستانم نمیدونم چرا و به چه جراتی ولی رفتم، رفتم داخل
بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم پاهام منو به سمت اتاق طاها میبرد روبروی در اتاق ایستادم خواستم در بزنم
که یهو به خودم اومدم
من اینجا چیکار میکنم؟ من دارم چیکار میکنم؟
راه افتادم برم پشتم به در بود هنوز دو قدم بر نداشته بودم که در اتاق باز شد
عقلم میگفت برو زینب برو ولی پاهام توان حرکت نداشتن
اومد از کنارم رد بشه که یه لحظه بهم نگاه کرد اول نفهمید ولی بعد سریع برگشتو اومد سمتم با تعجب و وحشت نگاهم میکرد
بهش خیره شدم
چشمای قهوه ایش خیلی نگران بودن
چشماش داشتن صورتمو کنکاش میکردن، از سر و صورتم گرفته تا چادرم از بس خیس بودن همینطور آب بود که ازشون چکه میکرد
وقتی یک ساعت تمام زیر اون سیل بدون چتر راه رفتم بایدم اینقدر خیس میشدم
هوا خیلی سرد بود ولی من مثل کوره داغ بودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم، چشمام شده بودن مثل وزنه ی 100کیلویی، تحمل وزنمو نداشتم

دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم میپرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از
دهانم خارج شد اونم به زور
_ ع…عر…فان
و بعد سیاهیه مطلق
لحظه ی اخر فقط صدای طاهارو شنیدم که داشت خدا و ائمه رو صدا میزد

رمان حجاب من/ نویسنده : zeinab z

نیایشی بسیار زیبا

امام سجاد عليه السلام:

اَللّهُمَّ ارْزُقْنى عَقْلاً كامِلاً وَ عَزْما ثاقِبا وَ لُبّا راجِحا وَ قَلْبا زَكيّا وَ عِلْما كَثيرا وَ اَدَبا بارِعا، وَ اجْعَلْ ذلِكَ كُلَّهُ لى وَ لاتَجْعَلْهُ عَلَىَّ، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ!؛

خدايا! مرا عقلى كامل، تصميمى نافذ، خردى برتر، دلى پاك، دانشى فراوان و ادبى والا، روزى كن و تمام اينها را به سود من قرار ده، نه به زيانم، اى مهربان ترين مهربانان!

صحيفه سجاديه، از دعاى 22

وَ هَبْ لى نُورا اَمْشى بِه فِى النّاسِ، وَ اهْتَدى بهِ فِى الظُّـلُماتِ، وَ اسْتَضى ءُ بِهِ مِنَ الشَّكِّ وَ الشُّبُهاتِ؛ 

[خداوندا!] مرا نورى بخش تا با آن، در ميان مردم گام بردارم و به واسطه آن، در تاريكى ها راه يابم و در پرتو آن، از شكّ و شبهات به درآيم.

صحيفه سجاديه، از دعاى 22.

نشانه های ارتجاع

حضرت على عليه السلام فرمود:چـهار چيز نشانه انحـطاط و ارتجـاع است:

-تدبـير و مديريـت بـد،

- ولخرجى هاى زشت و ناپسـند،

-از حـوادث روزگار كم عبرت گرفـتن

-و غـرور و فريب دنـيا را فـراوان خوردن.

غررالحكم 2، فصل 88 ح 4 .

نیامدی

شبهای قدر آمد و آقا نیامدی

زیباترین ستاره دنیا نیامدی

مثل یتیم کوفه خرابه نشین شدم

صاحب عزای مجلس مولا نیامدی

گفتیم جمعه میرسد و میرسی،

ولی جمعه گذشت و حضرت دریا نیامدی

دعای روز بیست‌و‌سوم

🔹 اللَّهُمَّ اغْسِلْنِي فِيهِ مِنَ الذُّنُوبِ وَ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الْعُيُوبِ

🔸 اى خدا در اين روز مرا از گناهان پاكيزه گردان و از هر عيب و نقص پاك ساز

🔹 وَ امْتَحِنْ قَلْبِي فِيهِ بِتَقْوَى الْقُلُوبِ يَا مُقِيلَ عَثَرَاتِ الْمُذْنِبِينَ

🔸 و دلم در آزمايش رتبه دل‌هاى اهل تقوى بخش اى پذيرنده عذر لغزشهاى گناهكاران

یاری مظلوم




امام على عليه‌السلام:
أحسَنُ العَدلِ نُصرَةُ المَظلومِ

زيباترين عدالت ، يارى دادن ستمديده است.

غررالحكم، ۲۹۷۷

 
مداحی های محرم