نوشته شده توسط
مهنــــا در مناسبت
دلت دریا بود که اشکت نریخت … زیر آفتاب که ایستاده بودی … ابروهای اخم ندیده ات را که گره زده بودی در هم،جلوی خورشید … دست هایش را که گرفته بودی در دستت … محکم … می آزمودیشان شاید برای طاقت بند … با دانه دانه شان که به اتمام رساندی حجت را …در…
بیشتر »