✨الهی✨

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.

منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.

الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .

 

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 

 

داستان واقعی عبرت آموز



نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ بنا بر شمّ پليسيم، رفتم تو نخش؛ 

كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم. 

در كيوسک رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟ يه لحظه تشريف بيار». خيلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش، خيلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سركار. مشكلى پيش اومده؟»

از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر مي شد؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل. لحنمو كمى دوستانه تر كردم: «خسته نباشى، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم».

 بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد. دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه مي رفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد.

 پرسيدم «چى گوش ميدى؟» گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه». كنجكاوتر شدم: «انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى». 

شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد! 

«فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچه چيزى رو مى خونى؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت: «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ … به خاطر شغلمه». 

استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم: «متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره؟». 

نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد

 و گفت: *«من استاد هستم تو دانشگاه».* 

قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاكبان اين منطقه است. «آقاى عزيزى». 

در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خيلى تعريف كرده جناب حيدرى پور.

 من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند».

چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش كردم و گفتم درود به شرفت مرد، قدر باباتم بدون، خيلى آدم درست و مهربونيه.

بر اساس داستانى واقعى،

به قلم على رضوى پور، روانشناس و مربى زندگى

هدف داشته باش


غمها ارزش جنگيدن ندارند رهايشان کنيد

غمها آنقدر خسته اند که با کمترين بي توجهي از پا در مي آيند

براي شادی بغل باز کنيدو با اميد زندگی کنيد

به لبخندتان اجازه دهيدتا دنيايتان را تغييـر دهد

ولي به دنيايتان اجازه ندهيدکه لبخندتان را تغيير دهد.

سیاه ترین شبها هم تموم میشه و تو روز روشن رو میبینی 

تلاشت رو بکن وهدف داشته باش تو زندگیت

شاد باش


با خودم عهد کرده ام شاد باشم

بیخیالِ قضاوت ها ، حسادت ها ، دشمنی ها و کینه ورزی ها

بیخیالِ مشکلات و نداشته ها

بیخیالِ هرچیز که دلم را می رنجاند

بیخیالِ هرچیز که لبخند را از صورتم می دزد

متمرکز می شوم روی داشته هایم

به جای دشمنی ها و حسادتها؛ دوستانم را می بینم

و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند

به جای مشکلاتم؛ به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم

و میخندم … از تهِ دلم می خندم

من اگر هیچ هم نداشته باشم ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند

به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوایِ بیقراری ام را دارد

من باخودم عهد کرده ام شاد باشم

و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است

رفیق


چند تا رفیق داری ؟
وقتایی که اونا حالشون بده ؟ 

یا وقتایی که من حالم بده ؟

رفیق کودکانمون باشیم در واقعیت نه در رویاهاشون

خاطرات


خاطره ها گاه و بی گاه  می آیند 

کنارم می‌نشینند می‌خندند گریه می‌کنند

اما  پیر نمی‌شوند 

محمدرضا عبدالملکیان 

جدی ترین لحظات انسان

جدی ترین لحظات انسان

سحر لحظه اصلی زندگی مومنان است جدی ترین لحظات انسان و عمیق ترین ثانیه های در سحر سپری می شودولی برعکس ما در چنین لحظاتی در خواب به سر می بریم و شبیه مرده ها هستیم. لا اقل بیدار باشیم و اگر در لحظات سحر زندگی نمی کنیم ، زنده باشیم

 استاد پناهیان

زندگی خیلی ساده است


زندگی خیلی ساده است

در چهار عبارت خلاصه میشود؛ که اسرار حیات آدمیست

آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛

تا بتواند بگوید: “متاسفم”

آدمی باید شجاعت داشته باشد؛

تا بتواند بگوید: “من را ببخش”

آدمی باید عشق داشته باشد؛

تا بتواند بگوید: “دوستت دارم”

آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛

تا بتواند بگوید: “متشکرم”

و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛

تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد…

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

از حالم باخبری...


و تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی 

بین همه سختی ها  و آشوب های زندگی 

‏دلم خوش است که  از حالم با خبری… 

مناجات ائمه علیهم السلام 

فریاد نزنید


هیچوقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید

آنکه شما را بفهمدصدای سکوتتان را بهتر می شنود

جبران خلیل جبران

آیا واقعا تر و خشک با هم می سوزند؟

استاد مرحوم آقای برهان می فرمود: اینکه می گویند :«آتش که بیاید ترو خشک با هم می سوزد» درست نیست.

چرا که چوب تر اول مدتی کنار چوب خشک می ماند و خشک می شود و بعد می سوزد. 

در یک شهری که عده ای به گناه مشغول هستند اگر خوبان نهی از منکر نکنند مومنین هم مثل فاسقین می شوند و عذاب که بیاید هر دو را می گیرد.

چنانکه پیامبر(صل الله علیه و آله و سلم) فرمود:

خداوند همه مردم را بخاطر عمل عده ای خاص (کم) عذاب نمی کند.

مگر اینکه گناه را پشت (گوششان) بیاندازند و بتوانند نهی از منکر کنند و نکنند پس وقتی اینگونه شد خدا همه را عذاب می کند…

 
مداحی های محرم