مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
پنجشنبه 98/05/17
اگر نگران هستید که چگونه نه بگویید، برای شروع بهتر است جملات زیر را مد نظر قرار دهید:
1- می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
2- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
3- اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم.
4- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
5- الان خودم لازمش دارم نمیتونم بهتون قول بدم …
سه شنبه 98/05/15
انسان بی شباهت به «آب» نیست…
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد، باید جریان داشته باشد…
باید پیه برخورد با سنگها و سختیها را به تنش بمالد…
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد…
تا باران شود و بر جهان ببارد…
وگرنه کسی که تحمل سختیها را نداشته باشد،
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمیدهد،
با دیگران که کنار نمیآید هیچ، خودش راهم نمیتواند نجات دهدمرداب میشود و میگندد …
سه شنبه 98/05/15
سخن بد می رنجاند اگرچه پوشش شوخی رابرقامتش بپوشانی وسخن نیک غم رامی زداید و شادی آفرین است اگرچه از روی تعارف باشد
سعی کنبرای زبانت نگهبانی بگذاری تاواژه هایت را انتخاب کند
سه شنبه 98/05/08
10 قانون کلي براي زندگي:
قانون يکم:
به شما جسمي داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگي در دنياي خاکي با شماست.
قانون دوم:
در مدرسه اي غير رسمي وتمام وقت نام نويسي کرده ايد که زندگي نام دارد.
قانون سوم:
اشتباه وجود ندارد، تنها درس است.
قانون چهارم:
درس آنقدر تکرار مي شود تا آموخته شود.
قانون پنجم:
آموختن پايان ندارد.
قانون ششم:
قضاوت نکنيد،
غيبت نکنيد،
ادعا نکنيد،
سرزنش نکنيد،
تحقيرو مسخره نکنيد و گرنه سرتان مي آيد.
قانون هفتم:
ديگران فقط آينه شما هستن.
قانون هشتم:
انتخاب چگونه زندگي کردن با شماست. همه ابزار ومنابع مورد نياز رادر اختيارداريد.
قانون نهم:
جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاري که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد.
قانون دهم:
خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد.
به هيچ دسته كليدي اعتماد نكنيد بلكه كليد سازي را فرا بگيريد.
” آنتونی رابینز “
همه ی این موارد خیلی قبل تر در دین اسلام بیان شده است منتها عداوت با اسلام مانع شده تا بنام غرب ثبت شود.
جمعه 98/05/04
علت برخی از موارد عدم کنترل زبان به مزاج انسان برمی گردد
مثلاهرچقدر مزاج انسان گرمتر باشد سریع تر وبیشتر حرف میزند
هرچقدر مزاج انسا ن به سمت سردی برود آرام تر و کمتر حرف میزند
از طرفی هر چقدر آدم خشک و لاغر باشددقت کمتری در تلفظ کلمات دارد
و هرچقدر آدم تپل تر و درشت تر باشد دقت بیشتری در بکار بردن کلمات دارد
در واقع اگر کسی میخواهد سنجیده حرف بزند باید مزاجش را اصلاح کند.
.برگرفته از تنها مسیر آرامش.
دوشنبه 97/12/06
حاج شیخ کشکولی تعریف میکند که،
حدود ۲۰ سال پیش منزل ما خیابان ۱۷ شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم یش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام “شیخ هادی” که امور مسجد را انجام میداد و “معتمد” محل بود.
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که “وضوخانه” در آنجا واقع بود رفتم.
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد، دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد “محراب” شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم:
“حاجی شیخ هادی وضو ندارد.”
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت.
حاج علی که به من “اعتماد” کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب “فرادا” می خوانم.
این ماجرا بین “متدینین” پیچید، من و دوستانم برای “رضای خدا،” همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و “مامومین” کم کم از دور شیخ “متفرّق” شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا “مسلمان” است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا…
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود.
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به “عمره” مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد.
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا “جای آمپول” را “آب بکشم."
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به “یاد” شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.
نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد.! نکند؟! ؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد.
به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت “آبرویش” را بردیم
“خانواده اش را نابود کردیم."
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم.
او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و “قرآن” می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار “ناراحت و دلگیر” بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم وعلتش را پرسیدم او در جواب گفت:
من برای “آب کشیدن” جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من “تهمت” زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت:
قصد دارد این شهر را “ترک” گفته و به عراق سفر کند که در “جوار حرم امیرالمومنین (ع)” مجاور گردد.
تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم…
ناگهان “بغضم” سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.
الان حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به “نجف” مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟!چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟