موضوع: "زندگی"

شاد باشید


دنیای زیبای درونتان را با فکر کردن به اشتباهات دیگرانبه جهنم تبدیل نکنید


لبخند بزنید و ببخشید
آنها شاید بخاطر تربیت درمحیطی عاری از فرهنگ و ادبدیگران را آزار میدهند

شما شاد باشيد و بی تفاوت

بی خیال باش



گاهی فقط بی‌خیال باش…

وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی؛

روزت را برایِ عذابِ داشتن‌ها و افسوسِ نداشتن‌ها خراب نکن!

دنیا همین است؛

همه‌ی بادهای آن موافق،

همه‌ی اتفاقات آن دلنشین،

و همه‌ی روزهای آن خوب نیست!

اینجا گاهی حتی آب هم سربالا می‌رود…

پس تعجبی ندارد اگر آدم‌ها جوری باشند که تو دوست نداری!

گاه‌گاهی در انتخاب‌هایت تجدیدنظر کن.

فراموش نکن؛

تو مجاز به انتخابِ آدم‌هایی، نه تغییرِ آنها…

تَهِ بودن


باید بلند شد 

در امتدادِ وقت قدم زد ؛

گل را نگاه کرد ، 

ابهام را شنید 

باید دوید تا تهِ بودن …

سهراب سپهری 

زندگی


دلخوشی های کوچک
یعنی یک لبخند در جواب نگاهت

یعنی ذوق کودک از توصیف کفش جدیدش

دلخوشی های کوچک یعنی در عین همه نداشتنها

یک برگ پاییزی را بگذاری در میان کتابهایت برای یادگاری

دلخوشی های کوچک یعنی جمع دوستانت

یعنی امروز باز تو زنده هستی 

یعنی باز عقربه ساعت زندگی ات

برای ۲۴ ساعت دیگر به راه افتاده

دلخوشی کوچک یعنی

چراغ خانه هنوز روشن است

زندگی

همین دلخوشی های کوچک است

به جزییات زندگی دقت می کنم و از آنها لذت می برم…

هدف داشته باش


غمها ارزش جنگيدن ندارند رهايشان کنيد

غمها آنقدر خسته اند که با کمترين بي توجهي از پا در مي آيند

براي شادی بغل باز کنيدو با اميد زندگی کنيد

به لبخندتان اجازه دهيدتا دنيايتان را تغييـر دهد

ولي به دنيايتان اجازه ندهيدکه لبخندتان را تغيير دهد.

سیاه ترین شبها هم تموم میشه و تو روز روشن رو میبینی 

تلاشت رو بکن وهدف داشته باش تو زندگیت

شاد باش


با خودم عهد کرده ام شاد باشم

بیخیالِ قضاوت ها ، حسادت ها ، دشمنی ها و کینه ورزی ها

بیخیالِ مشکلات و نداشته ها

بیخیالِ هرچیز که دلم را می رنجاند

بیخیالِ هرچیز که لبخند را از صورتم می دزد

متمرکز می شوم روی داشته هایم

به جای دشمنی ها و حسادتها؛ دوستانم را می بینم

و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند

به جای مشکلاتم؛ به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم

و میخندم … از تهِ دلم می خندم

من اگر هیچ هم نداشته باشم ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند

به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوایِ بیقراری ام را دارد

من باخودم عهد کرده ام شاد باشم

و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است

رفیق


چند تا رفیق داری ؟
وقتایی که اونا حالشون بده ؟ 

یا وقتایی که من حالم بده ؟

رفیق کودکانمون باشیم در واقعیت نه در رویاهاشون

زندگی خیلی ساده است


زندگی خیلی ساده است

در چهار عبارت خلاصه میشود؛ که اسرار حیات آدمیست

آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛

تا بتواند بگوید: “متاسفم”

آدمی باید شجاعت داشته باشد؛

تا بتواند بگوید: “من را ببخش”

آدمی باید عشق داشته باشد؛

تا بتواند بگوید: “دوستت دارم”

آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛

تا بتواند بگوید: “متشکرم”

و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛

تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد…

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

عشق



ترس از عشق ترس زندگی است 

آنان که از عشق دوریمیکنند مردگانی بیش نیستند

عشق در نمیزند به یکباره می آید

و آن ها که پسش میزنند بزرگترین بازنده های  دنیا هستند …

مـــــــادر


چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”

خجالت کشیدم …

حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم

نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!

آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…

نوشته کیه نمیدونم ولی تلنگر خوبیه برامون تا عزیزامون رو فراموش نکنیم