نوشته شده توسط
مهنــــا در حرف حساب
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی … گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” گفتم:…
بیشتر »