موضوع: "زندگی"

زندگی خیلی ساده است


زندگی خیلی ساده است

در چهار عبارت خلاصه میشود؛ که اسرار حیات آدمیست

آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛

تا بتواند بگوید: “متاسفم”

آدمی باید شجاعت داشته باشد؛

تا بتواند بگوید: “من را ببخش”

آدمی باید عشق داشته باشد؛

تا بتواند بگوید: “دوستت دارم”

آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛

تا بتواند بگوید: “متشکرم”

و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛

تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد…

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

عشق



ترس از عشق ترس زندگی است 

آنان که از عشق دوریمیکنند مردگانی بیش نیستند

عشق در نمیزند به یکباره می آید

و آن ها که پسش میزنند بزرگترین بازنده های  دنیا هستند …

مـــــــادر


چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”

خجالت کشیدم …

حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم

نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!

آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…

نوشته کیه نمیدونم ولی تلنگر خوبیه برامون تا عزیزامون رو فراموش نکنیم 

تبر نامهربانی





ریشه های قالی را تا می کنیم 
تا سالم بماندولی ریشه ی زندگی یکدیگر را  با تبر نامهربانی قطع می کنیم

و اسمش را می گذاریم ؛برخورد منطقی

دل می شکنیم؛و اسمش می شود فهم و شعور

چشمی را اشکبار می کنیم؛و اسمش را می گذاریم حق

غافل از اينكه …

اگر در تمام این مواردفقط کمی صبوری کنیم؛

دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی کنیم

ریشه ی زندگیِ انسانها را دریابیم

و چون ریشه های قالی محترم بشماریم

گاهی متفاوت باش

بخشش را از خورشيد بیاموز

محبت را بی محاسبه پخش کن

خوشبختی


خوشبخت ترین مخلوق خواهی بود…

اگر امروزت را آنچنان زندگی کنی،

که گویی نه فردایی وجود دارد برای دلهره

و نه گذشته ای برای حسرت…

زندگی


زندگۍ

باتبسم ⇦شیرین 

باعشق⇦زیبا

بامحبت⇦محکم

باصداقت⇦امن

با یادِ خُدا⇦آرام مۍشود

راهکارهای زندگی موفق

راهکارهای زندگی موفق

منفعت طلبی

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.

ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.

در آنجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.

ملا طبعا از درب دومی وارد شد.

ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!

این داستان حکایت زندگی ماست.

کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.

راهکارهای زندگی موفق در قرآن 

راهکارهای زند گی موفق در جزء سوم قرآن