موضوع: "داستان"

نامگذاری فرزند


حدیث نامگذاری فرزند

قال امیرالمومنین(عليه السلام)وَ حَقُّ الوَلَدِ عَلَى الوالِدِ أن يُحَسِّنَ اِسمَهُ وَ يُحَسِّنَ اَدَبَهُ، و يُعَلِّمَهُ القُرآنَ؛


حقّ فرزند بر پدر ، آن است كه نام خوب بر او بگذارد و او را خوب تربيت كند و قرآن به او بياموزد .

____________________________________________
?نهج البلاغة(صبحی صالح) ص546 ، حكمت 399

____________________________________________

امام کاظم(عليه السّلام)فرمودند:سَمِعْتُ اَبَا الْحَسَنِ عليه السلام يَقُولُ: لايَدْخُلُ الْفَقْرُ بَيْتا فيهِ اسْمُ مُحَمَّدٍ اَوْ اَحْمَدَ اَوْ عَلِىٍّ اَوِالْحَسَنِ اَوِالْحُسَيْنِ اَوْ جَعْفَرٍ اَوْطالِبٍ اَوْ عَبْدِاللّه ِ اَوْ فاطِمَةَ مِنَ النِّساءِ؛


در خانه اى كه نام محمّد، احمد، على، حسن، حسين، جعفر، طالب، عبداللّه  و فاطمه از زنان باشد، فقر وتنگدستى به آن خانه وارد نمى شود.

____________________________________________
?وسائل الشيعه،ج15،ص129

____________________________________________

?? داستانک

ابوهارون گوید: من در مدینه همنشین امام صادق علیه السلام بودم . چند روزی گذشت و نتوانستم به خدمت او حاضر شوم . پس از چندی که به خدمت او مشرف گشتم
 فرمود: ای ابو هارون چند روزی بود که تو را نمی دیدم . عرض کردم : سبب آن این بود که پسری برایم متولد شده بود.
امام علیه السلام فرمود: خدا مبارک بگرداند چه نامی برای او انتخاب کردی ؟
عرض کردم : محمد

حضرت نام محمد را که شنید صورتش را نزدیک زمین برد و می گفت : محمد، محمد، محمد،
تا آنکه نزدیک بود صورتش به زمین برسد.
 سپس فرمودند جانم و مادرم ، پدرم تمامی اهل زمین فدای رسول خدا صلی اللّه علیه و آله باد.
آنگاه فرمود: این پسر را دشنام نده و او رانزن و بااو بدی نکن و بدان که خانه ای نیست که در آن محمد باشد مگر آنکه آن خانه هر روز تطهیر وتقدس می شود.

____________________________________________

?? بحارالانوار ج17 ص 30
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری

____________________________________________

معامله با خـدا یا چشم مردم

✨شخصی مسجدی ساخت. بهلول از او پرسید :


مسجد را برای رضای خدا ساختی یا اینکه بین مردم شناخته شوی؟


شخص پاسخ داد :


معلوم است برای رضای خداوند!


بهلول خواست اخلاص شخص را بیازماید.


در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است .


صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد ایهاالناس بهلول دروغ میگوید
این مسجد را من ساختم .

من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!


بهلول خندید و پاسخ داد:


معامله تو باخلق بوده نه با خالق!

بیایید در زندگیمان با خدا معامله کنیم نه با چشم مردم. 

مورچه و سليمان نبي(ع)



روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت.

 

✨سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم.

 

سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد:

 

اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.۱


✨« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»۲✨

 

۱- داستان انبیاء
۲-(سوره فصلت - آيه 51)

داستان کوتاه


خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم

به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم

یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم.

آن روز ها سوم راهنمایی بودم

جو عجیبی داشت آن مدرسه

انگار که تمام دانش آموزانش هر دقیقه یک رد بول* را سر می کشیدند.

قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا می‌کردند
این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم
زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچکس از جایش تکان نمی خورد
انگار که تمام بچه های پر انرژی و شَر کلاس مومیایی شده اند
هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش
در کلاس باز شد ، برای اولین بار‌ دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند
چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم
کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکی‌از بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند
چه برگه ای؟ برگه ی امتحان
هیچکس جرات اعتراض نداشت
امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود
امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم
در حال و هوای خودم بودم که گفت : «این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید »
یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود
یخ زدم
در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق!
از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم
انشا ، علوم ، ورزش ، ندید می شد گفت بهترین روز هفته ست ولی اینطور نبود
من تا آخر آن سال دیگر‌ هرگز‌ علوم بیست نگرفتم‌ از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم
دست هایم را بالا میگرفتم و سیم به‌انگشت هایم می خورد
هر نیم نمره کمتر یک سیم
اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد
درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود
با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور می‌کرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند

روز آخر کلاس ها من را کنار‌کشید و گفت « توان تو‌ بیست بود، من سیم رو می زدم تا هیچوقت از چیزی که توانایی ش رو داری دست نکشی ، تا به کمتر از حق و توانت راضی نشی »
امشب به این فکر می‌کنم که در این سال ها چقدر دست‌هایم‌ به سیم خوردن احتیاج‌ داشته ، به اینکه چه جاهایی به حقم نرسیدم و همه ی توانم رو نگذاشتم.



*معنی ردبول استراتوس در دانشنامه ویکی پدیا
یا ماموریتِ بسویِ لبهٔ فضا یک پروژه پرش فضایی از لایه استراتوسفر با مشارکتِ فلیکس باوم گارتنر چتربازِ اتریشی بود. این پرش در تاریخِ ۱۴ اکتبر ۲۰۱۲ در نیومکزیکو، ایالات متحده آمریکا با موفقیت انجام شد.

 

حسین_حائریان

داستانک

========================================= روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود…

پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت…

سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.

آن مرد تعجب کرد وگفت :ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟

تاجر جواب داد : ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم…

پروردگارا……

کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر ما عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم…..

بشر حافی

=======================
=======================
روزي حضرت كاظم عليه السلام از در خانه (بشر حافي ) در بغداد مي گذشت كه صداي ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنيد .

ناگاه كنيزي از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت .
امام فرمود : اي كنيز صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟
عرض كرد : آزاد است .
فرمودند : راست گفتي اگر بنده بود از مولاي خود مي ترسيد .

كنيز چون برگشت (بشر حافي ) بر سر سفره شراب بود و پرسيد : چرا دير آمدي ؟ كنيز جريان ملاقات را با امام نقل كرد .

بشر حافي با پاي برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگي نمود و از كار خود توبه كرد .

… ازآن روز به بعد بشر پا برهنه میگشت، مردم می پرسیدند تو چرا این گونه می گردی و بشر جوا ب می داد: آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه بودم می خواهم با این کار، تا همیشه به یاد آن روز باشم. (حافی یعنی پابرهنه )

جامع السعادات ، 2/235
=======================
=======================

داستان_واره

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

اختیار اشک‌هایش، دست خودش نیست.

به قدری گریه کرده که چشمانش سرخ شده.

هر بار که می‌خواهد حرف بزند، بغض به او اجازه نمی‌دهد.

سرانجام، بر اشک و بغض خود، غلبه می‌کند و حرفش را می‌زند.

بیست سالش بود.

پدر و مادرش در محلّه به آدم‌هایی فهیم معروف‌ بودند.

پدرش، معتمد محلّ بود. مادرش هم اهل کمک کردن به این و آن.

خودش زمانی شاگرد اوّل مدرسه بوده و مُکبّر مسجد.

خانه بر خلاف ظاهرش، جای نفس کشیدن نبود.

نفسش به تنگ آمده بود از آب و هوای خانه.

پدر به خانه که می‌آمد، حوصلۀ حرف زدن با کسی را نداشت. چرا داشت؛ امّا با تلفن و با دوستانش.

مادر هم دائم دم در تکاپو و در حال باز کردن گِره از زندگی این و آن.

او هم خودش بود با تنهایی‌هایش.او بود و غصّۀ یک پدر بی‌حوصله و مادر گرفتار.

خواهرش هم به قدری کوچک‌تر از او بود که توان پُر کردن جای خالی پدر و مادر را نداشت.

خانه، پدر و مادر داشت؛ امّا مثل این که نداشت.

کسی از راه رسید. حفرۀ زندگی‌اش را دید و با زغال‌های براوفرخته‌ای که شبیه سنگ‌های درخشان بود، حفرۀ زندگی‌اش را پُر کرد.

او همیشه در حال آتش گرفتن بود و خودش را در میان نور می‌دید. راهی که در پیش گرفته بود، حالا او را رسانده بود به آخرِ خطّ زندگی.

او مدّت‌هاست شمارش معکوس را شروع کرده است.

تکیه داده بودم به دیوار ندامتگاهی که چند ماهی است میزبان اوست و در حالی حرف‌هایش را می‌شنیدم که حکمش صادر شده و او هنوز نگاهش به برق امیدی است که در گوشۀ دلش، سو سو می‌زند.

چه کار باید کرد؟ پدر و مادر مقتول، رضایت نمی‌ دهند.
____________________________________________

‌ اگر والدین باور می کردند که نپرداختن به امور تربیتی می تواند فرزند آنان را در مسیر انحرافات قرار دهد،انگیزه کافی برای پرداخت به مسائل تربیتی را پیدا می کردند.

استادعباسی_ولدی

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

بلند همتی

==================
==================

قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام …

إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يُحِبُ‏ مَعَالِيَ‏ الْأُمُورِ وَ يَكْرَهُ سَفْسَافَهَا الْحَدِيثَ.

امام صادق عليه السلام مي فرمايند:

خداوند همتهاي بلند و شريف را دوست دارد و از چيزهاى پست بيزار است.

منبع:وسائل الشيعة ؛ جلد‏17 ،صفحه 73 ؛ باب 25

داستانك:

روزی حضرت رسول ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مسافرت به شخصی برخوردند و میهمان او شدند. آن شخص پذیرائی شایانی از حضرت نمود، هنگام حركت آن جناب فرمود: چنانچه خواسته‌ای از ما داشته باشی از خداوند درخواست می‌كنم تو را به آرزویت نائل نماید.

عرض كرد: از خداوند بخواهید به من شتری بدهد كه اسباب و لوازم زندگی‌ام را بر آن حمل نمایم و چند گوسفند كه از شیر آنها استفاده كنم، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آنچه می‌خواست برایش تقاضا نمود. آن گاه رو به اصحاب كرده فرمودند: ای كاش همت این مرد نیز مانند پیرزن بنی اسرائیل بلند بود و از ما می‌خواست كه خیر دنیا و آخرت را برایش بخواهیم.
عرض كردند: ‌داستان پیرزن بنی اسرائیل چگونه بوده است،
آن جناب فرمود: هنگامی كه حضرت موسی خواست با بنی اسرائیل از مصر به طرف شام برود …از هر كس جویای محل قبر یوسف شد اظهار بی‌اطلاعی می‌نمود به آن جناب اطلاع دادند كه پیرزنی است ادعا دارد من قبر یوسف را می‌دانم در كجاست، دستور داد او را احضار كنند… عجوزه گفت: یا موسی «علم قیمت دارد»، من سالها است این مطلب را در سینه خود پنهان كرده‌ام، در صورتی برای شما اظهار می‌كنم كه سه حاجت از برای من برآوری. حضرت فرمود: حاجت‌های خود را بگو. گفت:
اوّل آنكه جوان شوم؛
دوّم: به ازدواج شما درآیم؛
سوّم: در آخرت هم افتخار همسری شما را داشته باشم.
حضرت موسی از بلند همتی این زن كه با خواسته‌خود جمع بین سعادت دنیا و آخرت می‌كرد متعجب شد، از خداوند درخواست نمود هر سه حاجت او برآورده شد.

منبع: كتاب داستانها و پندها ، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی ، جلد چهارم صفحه 57
=======================

داستان واره

✨✨✨✨✨✨✨✨✨

در کلاس، سی، چهل نفر مادر نشسته بودند.

بحث تربیت فرزند، داغ بود و مادرها هم حسابی خوششان آمده بود.

در میانۀ بحث بود که پرسیدم: چه کسی تا به حال، ده کتاب تربیتی خوانده است؟

منتظر بودم که دستی بالا برود. حتّی یک دست هم بالا نرفت.

مادرانی که جلو نشسته بودند، سرشان را برگرداندند تا کسی را در پشت سرِ خود ببینند که دستش را بالا برده باشد؛ امّا کسی پیدا نشد.

یک کتاب، پایین آمدم و گفتم: چه کسی تا به حال، نُه کتاب تربیتی خوانده است.

باز هم منتظر دستی ماندم که بالا برود؛ امّا همۀ دست‌ها پایین بود.

همین طور آمدم پایین تا این که به چهار، پنج کتاب رسیدم. در این هنگام، یک نفری دستش را بلند کرد.

وقتی که رسیدم به یک کتاب، فهمیدم که بسیاری از این افراد، حتّی یک کتاب هم در زمینۀ تربیت فرزندشان مطالعه نکرده‌اند.

پیش خودم گفتم: چرا در میان این تعداد مادری که در مقابل من نشسته‌اند، مباحث تربیتی این اندازه باید غریب باشد؟

یکی از پاسخ‌های این سؤال را می‌شود در گیر و دار زندگی و در دل بهانه‌ای به نام «وقت»، پیدا کرد.

باز هم تصمیم گرفتم که یک آمار دیگری بگیرم. برای همین هم پرسیدم: چه کسانی در روز، تنها به دیدن یک فیلم یا یک سریال، بسنده می‌کنند؟

منتظر بودم دستی بلند شود، امّا هیچ دستی بلند نشد؛ یعنی باید باور می‌کردم هیچ کدام از این مادرها، در طول روز، بیش از یک فیلم یا یک سریال را تماشا می‌کنند.

پیش خودم محاسبه کردم، دیدن تماشای یک فیلم یا یک سریال در هر روز، یعنی صرف حدّاقل چهل دقیقه تا یک ساعت و نیم زمان.

از خودم پرسیدم: چرا یک مادر برای دیدن سریال یا فیلم در هر روز وقت دارد؛ امّا برای مطالعۀ کتاب در زمینۀ اصلی‌ترین وظیفۀ خود، یعنی تربیت فرزند، وقت ندارد؟

به سراغ سومین آمارگیری رفتم و از مادران پرسیدم: تا به حال چند نفر از شما با دیدن فیلم یا سریالی، یک تغییر رفتاری مثبت در زندگی‌تان رخ داده یا یک رفتار منفی از زندگی‌تان حذف شده است؟

دست‌ها، همه پایین بود و من هم سؤال آخرم را پرسیدم: چرا برای چیزی که پس از سال‌ها حتّی نتوانسته یک تغییر مثبت در زندگی‌مان ایجاد کند، وقت داریم؛ امّا برای مسئله‌ای که می‌تواند در تربیت نسل ما مؤثّر باشد، وقت نداریم؟

استادعباسی_ولدی
_______________________________________

داستان کوتاه

داستان_کوتاه

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد.
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو.
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است؛
یکی جیب من و کله ی تو که هر دو خالی است،
و دیگری جیب تو و کله ی من که هر دو پر است…