داستان_واره

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

اختیار اشک‌هایش، دست خودش نیست.

به قدری گریه کرده که چشمانش سرخ شده.

هر بار که می‌خواهد حرف بزند، بغض به او اجازه نمی‌دهد.

سرانجام، بر اشک و بغض خود، غلبه می‌کند و حرفش را می‌زند.

بیست سالش بود.

پدر و مادرش در محلّه به آدم‌هایی فهیم معروف‌ بودند.

پدرش، معتمد محلّ بود. مادرش هم اهل کمک کردن به این و آن.

خودش زمانی شاگرد اوّل مدرسه بوده و مُکبّر مسجد.

خانه بر خلاف ظاهرش، جای نفس کشیدن نبود.

نفسش به تنگ آمده بود از آب و هوای خانه.

پدر به خانه که می‌آمد، حوصلۀ حرف زدن با کسی را نداشت. چرا داشت؛ امّا با تلفن و با دوستانش.

مادر هم دائم دم در تکاپو و در حال باز کردن گِره از زندگی این و آن.

او هم خودش بود با تنهایی‌هایش.او بود و غصّۀ یک پدر بی‌حوصله و مادر گرفتار.

خواهرش هم به قدری کوچک‌تر از او بود که توان پُر کردن جای خالی پدر و مادر را نداشت.

خانه، پدر و مادر داشت؛ امّا مثل این که نداشت.

کسی از راه رسید. حفرۀ زندگی‌اش را دید و با زغال‌های براوفرخته‌ای که شبیه سنگ‌های درخشان بود، حفرۀ زندگی‌اش را پُر کرد.

او همیشه در حال آتش گرفتن بود و خودش را در میان نور می‌دید. راهی که در پیش گرفته بود، حالا او را رسانده بود به آخرِ خطّ زندگی.

او مدّت‌هاست شمارش معکوس را شروع کرده است.

تکیه داده بودم به دیوار ندامتگاهی که چند ماهی است میزبان اوست و در حالی حرف‌هایش را می‌شنیدم که حکمش صادر شده و او هنوز نگاهش به برق امیدی است که در گوشۀ دلش، سو سو می‌زند.

چه کار باید کرد؟ پدر و مادر مقتول، رضایت نمی‌ دهند.
____________________________________________

‌ اگر والدین باور می کردند که نپرداختن به امور تربیتی می تواند فرزند آنان را در مسیر انحرافات قرار دهد،انگیزه کافی برای پرداخت به مسائل تربیتی را پیدا می کردند.

استادعباسی_ولدی

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.