مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
رمان حجاب من/نویسنده: zeina
قسمت نهم
مامان_ زینب
یهو از خواب پریدم
مامان_ مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟
به ساعت نگاه کردم
_ وای خواب موندم
مامان_ واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن
_باشه باشه
سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون
مامان نبود از فرصت استفاده کردم قبل از اینکه بیاد بهم گیر بده بگه صبحانه نخوردی قرص نخوردی دویدم سمت حیاط
مثل چی میدویدم
موقع لباس پوشیدن به سارا زنگ زدم و گفتم بمونن الان میام بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم قطع کردم
میدونم الان میخوان کلمو بکنن
از دور دیدمشون دست تکون دادم
اوه اوه سارا داره برام خطو نشون میکشه فاطمه هم که کلا روشو برگردوند
رسیدم بهشون
_ سلام
سارا_ سلامو درد چرا اینقدر دیر کردی؟
_ ببخشید خواب موندم زود باشین که دیر شد
با یه ربع تاخیر رسیدیم
رسما بدبخت شدیم خانم تقوی خیلی روی زمان حساسه حتما باید همه راس ساعت تو بیمارستان باشن
این سارا و فاطمه هم همینجور زیر لب دارن فحش بارونم میکنن
_ اه بسه دیگه به جای اینکه اینهمه فحش به منه بدبخت بدین مواظب باشین خانم تقوی نبینتمون
حواسشونو جمع کردن
سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون
همچین یواش رو نُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی
رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو
بزنیم
خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟
یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم
آروم و با ترس برگشتیم
خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود
زمزمه کردم _ الان میخورتمون
سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش
تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد.
_ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید
اخماش باز شد_ واقعا فردا روز آخره؟
آه کشیدم _ بله
طاها_ اینجا چه خبره؟
همه برگشتیم سمتش
طاها_ سلام
_ سلام خبری نیست
طاها_ شنیدم داشتین میگفتین فردا روزه آخره آره؟
_ بله
طاها_ چه زود گذشت
بیشتر غمگین شدم اصلا دلم نمیخواد از بیمارستان برم. مشکلم اینه که خیلی زود وابسته میشم به اطرافیانم
_با اجازه
رفتم تو اتاق با چهره ی غمگین لباسمو عوض کردم
اون دوتا هم پشت سرم اومدن
در زدم
طاها_ بفرمایین
رفتم تو که سرشو بلند کرد
طاها_ بشین
نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید
2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم
_ ببخشید شما تخصصتون چیه؟
با تعجب سرشو بلند کرد
طاها_ یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدی؟
لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب سوالت من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم
تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟
سوالمو به زبون اوردم
_ چرا مریضارو معاینه نمیکنی؟
طاها_ راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی
رمان حجاب من/نویسنده: zeina
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مهنــــا در 1397/03/17 ساعت 12:58:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |