حجاب من

رمان حجاب من / نویسنده: zeinab z

قسمت هشتم

طاها_ ادب نشدی؟
با اخم برگشتم سمتش
طاها_ اینجوری نگاه نکن تقصیره خودت بود از بس شیطونی. این آمپول برات درس عبرت بشه دیگه از این کارا نکنی
بهش محل ندادم چشمامو بستم
کم کم مسکن اثر کرد و خوابم برد
.
.
به ساعت نگاه کردم 12 شب ولی خوابم نمیبره هدفن لبتابو گذاشتم رو گوشم و دارم اهنگ گوش میدم اهنگی که اینروزا
شده بود همدمم. با هر بیتش یاد کسی که دوسش داشتم میفتم یاد پسرعموم .عشقم
————
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
نمیخوام. نمیخوام بدونه که چقدر دوسش دارم. نمیخوام بدونه که چقدر بی تابشم
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره

یاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خوب یادمه که گفت هیچ حسی بهم نداره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
داشتم میمردم انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون یکی از بدترین روزهای عمرم بود
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راهشو بگیرم
اون تمام زندگیم بود نمیتونستم جلوشو بگیرم و از کسی که دوسش داره جداش کنم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
میترسم از روزای بدون اون. تنها امیدم به اینه که فامیله و حداقل سالی یکبار هم که شده بالاخره میبینمش
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
خدایا کمکم کن دلم نمیخواد هیچوقت حالمو بفهمه
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
اشکام همینجور میریختن برای تنهایی خودم. برای اینکه هیچ شونه ای برای اشکام ندارم. هیچکسو به جز خدا ندارم
که باهاش دردو دل کنم
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
هنوز نمیتونم باور کنم که دوستم نداره. هنوز دلم میخواد امید داشته باشم
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره

چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
————
اهنگ که تموم شد بلند شدم جلوی آینه وایستادم
صورتم خیسه اشک بود. چشمام خون افتاده بود و لبام صورتی پر رنگ شده بودن عادتم بود هروقت گریه میکردم این شکلی میشدم
قاب عکسیو که رو کمدم بود برداشتم
من، مامان، بابا، مامان بزرگم و عرفان تو عکس بودیم
رو عکسش دست کشیدم
_ یادت باشه این اشکا برای تو دارن میریزن دارن دلتنگیمو برات میگن اما تو نمیبینیشون
ساعت 2 شده بود
رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم.

رمان حجاب من / نویسنده: zeinab z

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.