مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.
منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.
الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
جمعه 97/04/29
ﭘﯿﭽﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ” ﺷﮑﺴﺖ ” ..
ﺩﻭﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ” ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ” ..
ﺳﺮﻋﺖ ﮔﯿﺮ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ “ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻣﻨﻔﯽ ” …
ﻭﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ “ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ !
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﯾﺪﮐﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ” ﺍﺭﺍﺩﻩ” ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ “ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ” ،،
ﻭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ” ﺍﻣﻴﺪ ” ..
ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ «ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ»نام دارد ..
جمعه 97/04/29
سعی کنید در هر سمتی که هستید بهترینی باشید که می توانید، بهترین همسر، بهترین پدر، بهترین مادر، دوست، رئیس، کارمند، دانشجو و… بدین طریق از دنیا، جهان بهتری بسازید.
و در نهایت به خاطر بسپارید که
در مدرسه درسی را می آموزید، سپس آزمون می دهید،
در حالی که در زندگی ابتدا در آزمون شرکت می کنید و سپس درس را می آموزید،
آزمون های زندگی را جدی بگیرید
پنجشنبه 97/04/28
ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﺐ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﺭﺩ ﺑﺸﻪ، ﺍﻭﻝ ﺁﺏ ﺭﻭ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ!!
ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻦ ﭼﺮﺍ؟
ﭼﻮﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻫﯿﭻ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﭘﺎﺷﻮ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ! ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﺗﻮ ﺁﺏ…
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ…
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ:
ﺭﻭ ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ،
ﺭﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ،
ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ،
ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﻮﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ،
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﭘﺎ ﻣﯿﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﯿﻢ.
لطفا انسان باشید.
سه شنبه 97/04/26
انوشیروان نویسنده ای به نام جمیل داشت که باهوش ولی نابینا بود.
هنگامی که امام علی (علیه السلام) وارد نهروان شد ، از جمیل پرسید ای جمیل، سزاوار است انسان چگونه باشد؟
جمیل گفت باید دوستش کم و دشمنش زیاد باشد، چون وقتی دشمن زیاد شد انسان مواظب رفتار و گفتارش است که مبادا به لغزش افتاده و دشمن سوء استفاده کند و در نتیجه از لغزش ها در امان خواهد ماند.
امیر مؤمنان گفتار او را تصدیق کرد.
بحارالانوار، جلد 34، صفحه 345
دوشنبه 97/04/25
یک پلنگ تیزپا و قدرتمند، اگر با هزار کیلومتر سرعت هم بدود؛ باز نمیتواند؛ به پرواز درآید.
ولى، یک گنجشک کوچک، با کمترین سرعت هم، پرواز می کند.
زیرا براى پرواز نیاز به بال داریم؛ نه قدرت و سرعت!
بال پرواز ما انسانها، ذهن ماست.
موفقیت، هیچ ربطى به هیکل، زیبایى، جنسیت، قدرت، سن و سال، داخلى و خارجى بودن ندارد!
درصد موفقیت انسانها بستگى به درصد استفاده از قدرت ذهنشان دارد. با قدرت ذهن یا میتوان راهی یافت یا میتوان راهی ساخت.
به قول مولانا:
ره آسمان درون است؛ پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوى شد؛ غم نردبان نماند
دوشنبه 97/04/25
زمانی که خدا لبخند زد، دختر زاده شد تا نعمت خانه پدر و مادرش شود، دختر مسلمان برکتی است که دشمنان میخواهند، او را نماد قهقه شیطان کنند.
روز میلاد تو را به نام من کردهاند، روز دختر، روز تو که دختری پاک بودی و اصالتت از شاخسار خاندان معصومت ریشه میگیرد؛ دختری که پاکیت، نام معصومه را برایت برگزید و شدی مریم اهل بیت و کریمه آسمان و زمین.
روزی که به قم آمدی آسمان و زمین عطر غریب طوس گرفت، چراکه حورای طوسی برای یاری برادرش آمده بود و امروز بازهم در قم عطر طوس پیچیده است چون مسافری غریب به تهنیت و شادباش آمده است؛ برادری به دیدار خواهرش آمده است…
میگویند از لبخند خدا زاده شدی و من با افتخار به دختر بودنم، هرگاه که خنده معصومانهای را میبینم بیاختیار به یاد خودم میافتم که جلوه رضای الهی برای خانوادهام هستم آن زمان که با آفریده شدنم، لبخند خدا را به همراه داشتم.
دختر بودن یعنی رسیدن به آخرین نردبان تکامل که الگو و اسوه باشد نه تنها برای زنان بلکه هم برای زنان و هم برای مردان دنیا و من میخواهم برای همه الگو باشم.
گل خوشبو و ریحانه بهشتی هم نام دیگر من است و مکتبم چه والا و گرانقدر است که بالندگی من را با نامهای زیبا رقم زده است.
احساس غرور میکنم، نه از روی تکبر و خودبینی که این اصلی است که امامم من را به آن توصیه کرده است تا غرورم نگذارد هیچ مردی مرا بازیچه هوسهای خود کند.
و پیامبرم من را به حیا و عفت توصیه کرده است، حیا و عفتی که امروز آلت دست، سبک سران و بیدینانی شده است تا مرا هم همچون زنان خود به ورطه نابودی اخلاق بکشانند.
من یک دخترم، دخترمسلمانی که به یاد میآورد، زمانی را که جاهلیت عرب، دختران خویش را با شرمساری از داشتنشان، زنده به گور میکردند و امثال من را مایه ننگ خود میدانستند، اما بزرگ مرد مکتب من با بوسه بر دستان دختر خود به همه آموخت که من بهترین فرزندان هستم.
امروز جاهلیت دیگری میخواهد من و تو را که جلوههای لبخند خداییم، گرفتار قهقههای شیطانی خود کند، روسریهایمان را کمی به عقب میکشاند، چهرههایمان را بزک میکند و لباسهایمان روز به روز بیشتر آب میرود و تنگ میشود و حالا لبخند خدایی بر رخسارمان کمرنگ شده است.
چندی پیش دختران جوانی را دیدم که در خیابانهای شهرم، دوچرخهسواری میکنند و مردها با چشمهایشان مسیر را برای آنان باز میکنند.
ورزش و تفریح برای ما هم لازم است، اما با خودنمایی؟ قبول دارم که ما جایی را مختص خودمان نداریم تا بتوانیم به راحتی تواناییهایمان را در آن جا تقویت کنیم، اما آیا درست است برای رسیدن به لذت کسب توانایی، هنجار جامعه را زیر سوال ببریم و نگاههای هرزه را به طرف خود جلب کنیم؟
قهقه شیطان به گوش میرسد، کمی که خوب گوش کنی میبینی که چشم و گوشمان را بستهاند تا نتوانیم، برکت خانهمان باشیم.
مادر بودن وظیفه و رسالت سنگین آینده من و توست و اینک شیطان میخواهد، نوچههای خودش را راهی دامان من و تو کند تا لشگری شیطانی را برای فردایمان، مهیا کند و من و تو بازهم چشم به صفحهای دوختهایم که هرچند نامش من و تو است اما یک دنیا فاصله انداخته است میان من و تو تا خودش ما بشود.
اگر کلاه داشتی میگفتم، کلاهت را قاضی کنی اما خدا را شکر که کلاهی را که سر مادر بزرگهایمان گذاشتند، کسی نمیتواند سرمان بگذارد، اگر خودمان نخواهیم، و میدانم نه تو و نه من این را نمیخواهیم.
بیا کمی دخترانه بیاندیشیم؛ جان من اگر روزی به تو بگویند به این ایمان داری که لبخند خدایی؟ چه خواهی گفت؟
کجای چهره رنگ کرده ما نشانی از خدایی بودن دارد که بخواهیم لبخند ملکوتیش را برای دیگران تداعی کنیم؟
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری ندای «العجل» در صحرای غربت پیچیده است، دل مولایمان را به درد آوردهایم، جان مولا بیا کمی معصومهوار باشیم.
برگرفته شده از mnasfiya.blog.ir
یکشنبه 97/04/24
سروده ای زیبا از حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ جعفر ناصری، در مورد خاک قم و حضرت معصومه سلام الله علیها:
خاك قم ای عرش همه خاكيان
مايه خمير همه افلاكيان
قبله معبود و حريم امان
عُش امامان و امام زمان
خاك شدي در ره دخت علي
خاك شده در تو هزاران ولي
بوسه زدي بر كف پايش به راه
وه كه چه لطفي به تو دارد اله
وهر پاكي بدي اي تابناك
عرش نشين گشته اي خاك پاك
دختر دين، پاي به فرق تو زد
فرق به پاي تو زدن مي سزد
خاك ببين تا به كجا مي رسد
خاک ببين چون به سماء مي رسد
اين همه لطفي كه به خاك قم است
از قدم نور مه هفتم است
نور دل مردم و نور حقي
اي به تو معلوم سعيد از شقي
نام تو معصومه نهاده است حق
فارقه ظلمت شام از شفق
پرده نشين صفت «يا خفي»
حسن تو بر حسن خدا مكتف را
جاه و جلال و جبروت تو را
كس چه شنيده است به ارض و سما
مصدر افعالي و صرّاف جود
مايه دلگرمي حق در وجود
مفتخر از پاكي تو امهات
مادر اركاني و ام جهات
درس طهارت كه دهي بر همه
يك دو سه جمله بود از فاطمه
پاك بگو پاك شنو پاك بين
پاك بينديش و طهارت گزين
من كه ندارم گله از بخت خويش
يافتم آسان ز تو هر سخت خويش
ريزه خور سفره جود تو ايم
قطره ناچيز ز بود تو ايم
پاي مكش از سر ما هيچ گاه
تا نشود عاقبت ما تباه
دي كه نشستم بر او رو به رو
گفت ضميرم سخني نقل از او
«جعفر» ما كار به سامان رسد
نوبت احسان به غلامان رسد
هر كه غلام در اين خانه شد
در دو جهان گوهر يكدانه شد
حاجت اگر هست تو را گو به ما
تا بستانيم ز حق بر شما
پرسي اگر اينكه چه خواهي به سير
خواه شود عاقبتت ختم خير
هر چه ز ما خواسته اي باك نيست
معرفتي خواه كه در خاك نيست
پر شود از غصه و غم گر دلت
حل شود از جانب ما مشكلت
جمعه 97/04/22
نقل می کنند در زمان مرحوم شیخ بهایی، عالم و عارف و وزیر دانشمند صفویه، مش حسن نامی که در یکی از مدرسه های اصفهان تحصیل می کرد با این مرد عالم ربانی حسادت و بغض دیرینه ای داشت و هرجا می نشست از وی بد می گفت. شیخ کمابیش حرف های مش حسن به گوشش خورده بو بید اما از آنجا که مرتبت و شأن او بالاتر از همزبانی و پاسخگویی به بدگویی های این طلبه تازه کار بود چیزی نمی گفت. از قضا روزی شاه قصد دیدار از مدارس و مراکز علمی شهر را کرد و در حین گشت و گذار به مدرسه ای که مش حسن در آن تحصیل می کرد رسیدند.
آن ساعت که شاه و شیخ بهایی و ملازمان به مدرسه رفتند زمان فراغت بود و طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کارهای شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.
با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه برخاسته و به استقبال رفتند جز مش حسن که از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی در گوشه ای رفت و مشغول کار خودش شد.
شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یکباره چشمش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ وی را داد. شیخ به فراست حال و هوای او را دریافت و برای آنکه پاسخی مناسب به رفتار ناپسند او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.
مش حسن به یکباره در عالم رؤیا خود را کنار شاه دید و مشغول صحبت و گفت و گو با وی شد. شاه چند پرسش از او کرد و او بدون لحظه ای تأمل پاسخ داد و مورد تشویق شاه و حضار قرار گرفت. چند روز گذشت و پیک نامه ای از دربار صفوی برای وی آورد که در فلان روز شاه قصد دیدار تو را دارد و همراه نامه خلعتی و کیسه ای زر.
در روز موعود مش حسن به حمام رفت و لباس مرحمتی شاه را پوشید و به دربار آمد و مثل نوبت قبل مورد استقبال شاه و درباریان قرار گرفت. رفت و آمد مش حسن به دربار و مرحمتی ها و تفقد ملوکانه ادامه داشت تا اینکه یکی از روزها که به دربار رفته بود و همه بزرگان مملکت جمع بودند، شاه در حضور همه از تخت پایین آمد و ردای وزارت را از دوش شیخ بهایی برداشت و بر دوش او افکند و گفت: از این پس تو وزیر همه کاره من هستی.
مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟
شاه اشاره ای به او کرد و گفت: تکلیفش با توست. شیخ بهایی به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!
و مش حسن چپ چپ نگاهی به او انداخت و با فریاد گفت: برو جایی که دیگر چشمم به تو نیفتد که ناگهان عطسه ای کرد و دید شیخ بهایی روبروی او ایستاده است و اشاره به وی می کند که:
مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!
و بنده خدا تازه دریافت که همه اینها را در عالم رؤیا دیده است