مناجات

اِلَهِی لَمْ یَزَلْ بِرُّکَ عَلَیَّ اَیَّامَ حَیَاتِی

خدایا سایه ی نیکی ات در روزهای زندگی از من گرفته نشد.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

دلبرا‌‌..‌.


دلبرا …

در هوس ديدن رويت 

دل من تاب ندارد…

نگهم خواب ندارد

قلمم گوشه دفتر

غزلم ناب ندارد …

همه گويند به انگشت اشاره

مگراين عاشق دلسوخته‌ ارباب ندارد..‌.

توکجایی…؟گل نرگس

زفراقت دل من تاب ندارد…

السلام علیک یاصاحب الزمان(عج)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

تأمل


زن جوانی در سالن فرودگاه، منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت، کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد…
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت بر می‌داشت 

، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار، او را حسابی عصبانی کرده بود، ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. 

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت، از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

 وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود،

بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.

 و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود…

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

۱- سنگ … پس از رها کردن

۲- حرف … پس از گفتن

۳- موقعیت… پس از پایان یافتن

۴- و زمان … پس از گذشتن

  • 5 stars
    نظر از: طوباي محبت
    1399/01/17 @ 05:53:22 ب.ظ

    طوباي محبت [عضو] 

    عالي بود.
    گاهي بعضي حكايتها تن آدم رو مي لرزونه
    اين از اونا بود.

  • پاسخ از: مهنــــا
    1399/01/17 @ 07:17:37 ب.ظ

    مهنــــا [عضو] 

    ممنون خانومی
    عالی نگاه شماست

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

سودای عشق

در سرت داری اگر سودای عشق و عاشقی

عشق شیرین است اگر معشوقِ تو باشد حسین…

السَّلامُ عَلیْڪ یااَباعَبدِاللهِ الْحُسینِ الْمَظلوُم عَلیہِ السَّلام

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

مناجات


إِلَهِي هَبْ لِي قَلْباً يُدْنِيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ

 وَ لِسَاناً يُرْفَعُ إلَيْكَ صِدْقُهُ وَ نَظَراً يُقَرِّبُهُ مِنْكَ حَقُّهُ  

خدايا، قلبي به من عنايت كن، كه اشتياقش او را به تو نزديك كند،

و زباني كه صدقش به جانب تو بالا برده شود. و نگاهي كه حق بودنش او را به تو نزديك نمايد

 

فرازی از مناجات شعبانیه

  • 5 stars
    نظر از: شیدا صدیق «دین آرامشبخش»
    1399/01/15 @ 09:04:26 ق.ظ

    شیدا صدیق «دین آرامشبخش» [عضو] 

    چقدر این مناجات شعبانیه عاشقانه و عارفانه ست
    زبان صدق داشتن و…
    الهی آمین

  • پاسخ از: مهنــــا
    1399/01/15 @ 09:16:49 ق.ظ

    مهنــــا [عضو] 

    آره هربار که میخونم بیشتر عاشقش میشم
    چ خدایی داریم

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

داستان دو دوست


دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

 “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”. 

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: 

وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

  • 5 stars
    نظر از: شیدا صدیق «دین آرامشبخش»
    1399/01/15 @ 07:44:37 ق.ظ

    شیدا صدیق «دین آرامشبخش» [عضو] 

    چقدر زیبا
    واقعا کاش بشه کینه ها رو روی شن ها نوشت و سبکبار حرکت کرد

    ممنونم

  • پاسخ از: مهنــــا
    1399/01/15 @ 07:47:30 ق.ظ

    مهنــــا [عضو] 

    سلام خانم گل
    ممنون از حضور پر مهرت
    کااااااش بشه

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

خِرَد

امیرالمومنین علیه السلام:

خرد لباسی نو است که کهنه نمی شود.

غررالحکم، حدیث۱۲۳۵.

  • 5 stars
    نظر از: شیدا صدیق «دین آرامشبخش»
    1399/01/15 @ 07:46:03 ق.ظ

    شیدا صدیق «دین آرامشبخش» [عضو] 

    واقعا سلطان کلامند ایشون
    خرد و عقل و به کارگیریشون چقدر ادمو موفق میکنه و کهنگی ناپذیره

  • پاسخ از: مهنــــا
    1399/01/15 @ 08:28:27 ق.ظ

    مهنــــا [عضو] 

    واقعا
    می فرمایند: بهترين توانگرى، خردمندى است

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

مناجات 

فرازی از مناجات شعبانیه

خدایا شیفتگی به ذکرت را پیوسته به من الهام فرما

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

سندروم دست بی قرار


«سندروم دست بی‌قرار» به روایت یک جانباز اعصاب و روان

 «.. چند بار خانمم را بدرقم زده‌ام، آن چنان که از دماغش خون آمد. پسر بزرگم حالا هفت سالش است. یکبار در اوج عصبانیت او را چنان زدم که صورت و چشمش کبود شد و ورم کرد.

حالا آن اتفاقات که یادم می‌آید، گریه‌ام می‌گیرد. دخترم را با پارچ آب زدم و پسرم را با لیوان چای داغ. با کوچک‌ترین حرکات بچه‌ها ناخواسته عصبانی می‌شوم؛ حتی برای عوض کردن کانال تلویزیون. ترجیح می‌دهم بیشتر بیرون از خانه باشم تا به بچه‌ها آسیب نرسانم.

همسرم مشکل قلبی پیدا کرده است. عصبانی که می‌شوم، همسرم از ترس می‌لرزد. بارها گفته است “اول سعی کن عصبانی نشوی. اگر شدی، من و بچه‌ها را نزن. اگر زدی، به پاهای ما بزن" 

ولی آن وقت کنترل ندارم و اختیار دست خودم نیست. مغزم فرمان می‌دهد بزن و نمی‌گوید کجا بزنم. …»🤦‍♂

 بریده‌ای از کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون»؛ خاطرات رزمندگان افغانستانیِ هشت سال دفاع مقدس

نویسنده: محمد سرور رجایی

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

عمرخود راچگونه گذراندید؟

ندایی تکان دهنده که هر روز سر داده می‌شود

عَنْهُ عَنْ عَلِيِّ بْنِ اَلْحَكَمِ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ اَلنَّهَارَ إِذَا جَاءَ قَالَ يَا اِبْنَ آدَمَ اِعْمَلْ فِي يَوْمِكَ هَذَا خَيْراً أَشْهَدْ لَكَ بِهِ عِنْدَ رَبِّكَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَإِنِّي لَمْ آتِكَ فِيمَا مَضَى وَ لاَ آتِيكَ فِيمَا بَقِيَ وَ إِذَا جَاءَ اَللَّيْلُ قَالَ مِثْلَ ذَلِكَ.

 امام صادق عليه السلام فرمودند: وقتی روز می‌شود، به مردم ندا دهد: “اى فرزند آدم، در اين روز كار نيكى كن تا من در روز قيامت نزد پروردگارت براى تو گواهى دهم، زيرا من در گذشته پيش تو نيامدم و پس از اين هم نزدت نيايم.” و شب هم همين سخن را گويد.

الکافی، ط_الاسلامیه، ٢/٤٥٥

 فراموش نکنیم که از ما دربارهٔ عمرمان سؤال خواهد شد که چگونه گذراندید

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.