بار خدایا !
تاکی میان من و تو ،منی و مائی بود .منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم .
الهی، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم، کمتر از همه ام .
رمان حجاب من | zeinab z قسمت بیست ویکم مامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و رفت تو آشپزخونه وایسا ببینم برگشتم سمت زینب دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در… بیشتر »
رمان حجاب من | zeinab z قسمت بیستم یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم یه نگاه به محمد کردم یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی دوست داشت زده بود. یه نگاه… بیشتر »
رمان حجاب من | zeinab z قسمت نوزدهم با ذوق میگه باشه پس برای اون ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم یه چیزه دیگه هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه بهش بگیم برای مهمون ماکارانی درست کن میگه زشته بعد میخوان بگن برامون ماکارانی درست کرده… بیشتر »
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با اصحاب نشسته بود. جوانی نیرومند، صبح زود، بر ایشان بگذشت. 🔹یکی پرسید: در این وقت صبح به کجا می روی؟ 🔸گفت: به دکانم در بازار. 🔹گفتند: دریغا! اگر این صبح خیزی او در راه خدای تعالی می… بیشتر »