حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست ویکم

 

 

مامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و
رفت تو آشپزخونه
وایسا ببینم
برگشتم سمت زینب دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفره
ی کنارم بود نگاه کردم
با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
برگشت سمتم
در گوشش گفتم
_ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
نگاهشون کرد
نازنین_ خب چیه مگه
_ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
یه بار دیگه نگاه کرد
نازنین_ اا راست میگیا چه باحال
خندیدم
زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ

دقیقا کپی برابر اصل محمد
به نازنین گفتم اونم نگاه کرد
زیر زیرکی داشتیم این دوتارو دید میزدیم میخندیدیم که یهو مامان زینب از جاش بلند شد راه افتاد سمت آشپزخونه،
زینب هم پشت سرش
.
.
زینب
با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟
مامان_ کاری هست کمکتون کنیم؟
خانمه_ نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست
ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم کنارش
_ بزارین ما میریزیم
کاسرو از دستش گرفتم و چندتا چندتا بردمشون رو میز نهار خوریه 6 نفرشون گذاشتم مامان هم شروع کرد به ریختن
ماستا
بعد از اون مامان به زور تو ریختن خورشت و برنج کمکش کرد البته قبلش همون دختره نازنین اومد تو آشپزخونه برای
کمک
منم که دیدم کاری برای ما نیست به خانمه گفتم سفررو ببریم؟
خانمه_ نه عزیزم زحمتت میشه بچه هارو صدا میکنم میزارن

زینب_ نه بابا چه زحمتی بدین میزارم
نازنین_ آره مامان جون بدین منم کمکش میکنم
خلاصه با کلی زحمت ازش گرفتیمو رفتیم گزاشتیم
یکم که وسیله هارو آوردیم طاها و همون پسره اسمش چی بود؟ آها محمد. اون دوتا هم بلند شدن اومدن کمک
وقتی همرو گذاشتیم رفتم کنار ایستادم
کم کم همه اومدن نشستیم سر سفره
به ساعت نگاه کردم 8 بود
منتظر بودیم مامان طاها بیاد تا شروع کنیم آخه زشت بود
غذا نهار گردو همون فسنجون، بود و مرغ
منم که مرغ ندوست نهارگردو رو ترجیه میدم
دو دقیقه بعد مامان طاها در حالی که دو دیس ماکارانی تو دستش بود اومد
وای انگار عشقمو دیدم چشمام برق زد. خیلی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم ولی خب نشد دیگه
سرمو که برگردوندم دیدم طاها، داداشش، مامانش و باباش دارن با لبخند نگاهم میکنن
یه نگاهه کنجکاو به طاها کردم که بهم یه لبخند دندون نما زد
مغزم فعال شد
وای ماجرای ماکارانیو گفته ای خدا بزنم لهش کنم اینو
افسرده شدم سرمو انداختم پایین

مامان_ ماکارانی بریزم؟
با حسرت به ماکارانی نگاه کردم
_ نه نهار گردو
برام ریخت گذاشت جلوم
دیدم که طاها متعجب داشت بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت بودم
اون ماجرا بهونه بود یاد عرفان افتاده بودم
یاد روزی که داشتم ماکارانی درست میکردم و همزمان بهم دیگه اس ام اس میدادیم یاد اون لحظش که داشتم پیازا رو خورد میکردم برای داخلش و وقتی پرسید الان چیکار میکنی گفتم گریه عصبی شد گفت گریه چرا منم گفتم پیاز خوردمیکنم
برگشت گفت آخه یعنی چی بزارش کنار نمیخواد درست کنی اشکتو در آورده
آه کشیدم بازم این چشمای لعنتی اشکی شده بودن
تا آخر غذا سرمو بالا نیاوردم چون میدونستم طاها مشکوک شده و اگه صورتمو ببینه میفهمه
بالاخره غذا تموم شد
هرچی مامان طاها گفت عزیزم ماکارانی بخور گفتم نه ممنون
بلند شدم و به بقیه کمک کردم ظرفارو جمع کنیم
همشون که جمع شدن و سفره هم پاک شد تو آشپزخونه بودم یهو دیدم صدای طاها اومد
طاها_ گوشیه کیه زنگ میخوره؟

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.