موضوع: "شهدا"

یادی از شهدا

در آسمان کردستان بودیم وسوار بر هلی‌کوپتر دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می‌کردند.

علت را پرسیدم، گفتند: وقت نماز است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین‌جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم.

خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح می‌دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم.

شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همین‌جا نمازمان را بخوانیم.

خلبان اطاعت کرد و هلی‌کوپتر نشست.

با آب قمقمه‌ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم…

…وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را…

 

شهید علی صیاد شیرازی

 

روایان: سرهنگ غلامحسین دربندی، سردار برقی


? کتاب امیر دلاور، صفحات ۶۹ و ۷۷

جنازه‌ای که هرگز نپوسید

روزی چند نوبت باید برای سیدالشهدا گریه می‌کرد؛ محمدرضا شفیعی را می‌گویم … . 

صبح‌ها زیارت عاشورا که می‌خواندیم، گریه و ناله‌هایش، جانسوز و شنیدنی بود. ساعت ۹ که کلاس عقیدتی داشتیم، استاد، بعد از درس روضه می‌خواند و او باز هم می‌گریست. نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت حسین (علیه‌السلام) شروع می‌شد و خاتمه می‌یافت و محمدرضا همچنان دوشادوش دیگران گریه می‌کرد.

غروب که می‌شد، کتابچه زیارت عاشورایش را برمی‌داشت و می‌رفت «موقعیت صفا» قبری که با دستان خودش کنده بود، بچه‌ها این اسم را رویش گذاشته بودند. روضه‌خوان خودش بود.

 

بعد از هر گریه، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و به‌صورت و بدنش می‌مالید! سر این عملش را نمی‌دانستم، اما سال‌ها بعد فهمیدم.


محمدرضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای ۴ مجروح شد و به دست عراقی‌ها افتاد.


پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید. همان‌جا دفنش کردند. پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود، اما اثر نکرده بود.


پیکر مطهرش را ۳ روز در معرض نور شدید آفتاب قرار دادند تا بپوسد، اما بعد از ۱۶ سال، خاک را که کنار زدند، هنوز جنازه محمدرضا مثل روز اول بود … او را با دیگر هم‌رزمانش در قالب «کاروان شهدا» به ایران برمی‌گردانند. نامش در میان ۷ شهیدی که پیکرشان سالم است، ثبت شده. توفیق دفن جسم از سفر برگشته‌اش، نصیب من می‌شود. راستی که فیض عظیمی است … 

مادر محمدرضا، عقیقی به من می‌دهد و سفارش می‌کند آن را زیر زبانش بگذارم. لب، زبان و دندان‌هایش هیچ تغییری نکرده‌اند!

 

شانه‌هایش را که برای تلقین خواندن، در دست می‌گیرم، تمام گوشت‌هایش را حس می‌کنم. بعد از ۱۶ سال! گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است.

 

محمدرضا از موقعیت صفا و اشک‌هایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا به‌صورت و بدنش می‌مالید، ارث زیبا و ماندگاری برد.

 

راوی: حسین علی کاجی
نثار روح شهیدمحمدرضاشفیعی صلوات فراموش نشود

هفت مصیبتِ شام از زبان امام سجاد علیه السلام

 

از امام سجاد علیه السلام پرسیدند:


‌ سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟


در پاسخ سه بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام…


امان از شام !

 

در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:

 

1.ستمگران در شام اطراف ما را باشمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله می‌نمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل می‌زدند.

 

2.سرهای شهداء را در میان هودج‌های زن‌های ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمه‌هایم زینب و ام کلثوم(علیها سلام) نگه‌داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم(علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه می‌آوردند و با سرها بازی می‌کردند، و گاهی سرها به زمین می‌افتاد و زیر سم سُتوران قرار می‌گرفت.

 

3.زن‌های شامی از بالای بام‌ها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامه‌ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.

 

4.از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می‌گفتند: «ای مردم! بکُشید این‌ها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»

 

5.ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها می‌گفتند: این‌ها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و …) کشتند و خانه‌های آن‌ها را ویران کردند . امروز شما انتقام آن‌ها را از این‌ها بگیرید.

 

6.ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.

 

7.ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شب‌ها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر می‌بردیم…

 

صلی الله علیک یا سیدالساجدین ، الامام العارفین،زین العابدین…


برگرفته از:‌‌ تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی

امرار معاش به شرط رعایت شرعیّات

دانشجو بودیم و مخارج تحصیل و امرار معاش، اقتضا می کرد که هم زمان با تحصیل، کسب درآمد هم داشته باشیم.

مجید تدریس خصوصی برای دانش آموزان دبیرستانی رو انتخاب کرده بود. اما تدریسش خیلی دوام نیاورد و بعد از یه مدت رهاش کرد.


گفتم: چرا دیگه تدریس نمیکنی؟


گفت: بعضی از خانواده ها آداب شرعی رو رعایت نمیکنن.


بعد ادامه داد: آخرین روزی که برای تدریس رفتم، مادر یکی از دانش آموزهایی که بهش درس میدادم بدحجاب بود.


چند لحظه پشت در ایستادم تا خودشو بپوشونه اما دیدم خیلی بی تفاوته.


خیلی ناراحت شدم و گفتم لااقل یه چادر بیارید من خودمو بپوشونم.
اینو گفتم و از همون جا برگشتم.

شهید_مجید_شهریاری

? شهید علم، ص۱۰

شهید عید غدیر

 

آن شب نیز مثل هر شب، آرام در بستر خوابیده بودم، اما رؤیایی جلو چشمانم نقش بست که زندگی‌ام را عوض کرد.

در خواب علی به خانه ما آمد. با هم سوار بر مرکبی به آسمان بال گشودیم. در طی طریق اشک از نهاد هر کدام از ما جاری شده بود.

با هم در آسمان این آیه را زمزمه می‌کردیم: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره الحسنه…»

ناگهان دیدم آن مرکب ما را به آسمان بهشت زهرا برد، به مقبره تابناک شهیدان.

بر سر قبر شهیدان طوافی کردیم و به راه خود ادامه دادیم و به بوستانی از گل‌های رنگارنگ و درختان شاداب و خرم رسیدیم و در سایه سار آن نشستیم که ناگاه از خواب پریدم…

بی‌اختیار این آیه بر زبانم جاری بود «ربنا آتنا…».

صبح آن شب رؤیایی بود که علی به خواستگاریم آمد.

روی ایوان خانه امام (ره) نشسته بودیم.

از هیجان این پیوند در حضور اماممان، سینه‌ام گنجایش قلب تپنده‌ام را نداشت.

بوسه‌ای بر دستان و ملکوتی امام زدیم. امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد.

بعد به‌عنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد: «عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید ان‌شاءالله که مبارک باشد.»

علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود: «ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد: «هم و ازواجهم فی ضلال علی الارائک متکئون…»

عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم.

گفتم ناهار بخور. گفت روزه‌ام! گفتم روز عروسیت! گفت نذر داشتم، اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم!

گفت الآن دعات مستجابه, دعا می‌کنم, امین بگو! دست هامو بردم بالا.

گفت خدایا همان‌طور که عید غدیر به دنیا آمدم، عید غدیر ازدواج کردم، شهادتم را عید غدیر بذار! گفتم امین.

هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم. عید غدیر ۶۶ شهید شد.

راوی: همسر شهید حاج علی کسائی

یادی از علی اکبر های انقلاب

 

خاطرات شیرین و طنز

 

فرمانده گردانمون شهید حاج علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد:

برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه!
سکوت، سکوت، سکوت
کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.
باید سکوت رو تمرین کنیم.


گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود،که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد.


آقای اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود: در تاریکی قبر علی به فریادت برسه بلند صلوات بفرست.
همه بچه‌ها مونده بودند صلوات بفرستند؟ بخندند؟
بعضی‌ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند وبعضی‌ها هم آرام اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا

سکوت سکوت سکوت


و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که، این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید: لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست.


و باز ما مانده بودیم چه کنیم …
حاج علی باقری دوباره عصبانی‌تر …


هنوز حرف‌های حاج علی تمام نشده بود که فریاد اسحاقیان بلند شد:


سلامتی فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر…
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه

شهید علی باقری

حکمت درد و رنج زندگی

«وما انسان را در رنج و سختی آفریدیم.»

(سوره بلد آیه ۴)

 

انسان گاه گاهي خود را فراموش مي‌کند.

فراموش مي‌کند که بدن دارد، بدني ضعيف و ناتوان، که در مقابل عالم و زمان، کوچک و ناچيز و آسيب پذير است.

 

فراموش مي‌کند که هميشگي نيست و چند صباحي بيشتر نمي‌پايد.

 

فراموش مي‌کند که جسم مادي او نمي‌تواند با روح او هم پرواز شود، لذا اين انسان احساس ابديت و مطلقيت و قدرت مي‌کند،

 

سرمست پيروزي و اوج آمال و آرزوهاي دور و دراز خود، بي خبر از حقيقت تلخ و واقعيت‌هاي عيني وجود، به پيش مي‌تازد و از هيچ ظلم و ستمي روگردان نمي‌شود .

 

چه بسا اگر انسان با همین قدرت و جایگاه بعنوان اشرف مخلوقات و جانشین با روح دمیده شده از خدا در وجودش خداوند وارد بهشت میشد چه بسا ادعای خدایی میکرد در بهشت اما…

 

اما “درد” و ضعف و رنج دنیوی آدمي را به خود مي‌آورد،

حقيقت وجود او را به آدمي مي‌ فهماند، و ضعف و زوال و ذلت خود را درک مي‌کند،

و دست از غرور کبريايي بر مي‌ دارد، و معني خودخواهي و مصلحت طلبي و غرور را مي‌فهمد و آن را توجيه نمي‌کند. و یادش میاد چی بوده و از کجا آمده و چه جایگاهی داشته است»

 

شهيد دکتر مصطفي چمران

با شهدا

کلام شهدا :

آنان که در راه خداجان باختند - یعنی شهدا -آنان را که پای بر خون آنها نهند و از طریق وحدت وخدمت ،خارج شوند نخواهند بخشید .هشدار میدهم شمارا از شکایت شهیدان در نزد پروردگار خویش؛ هشدار می دهم همه را بالاخص مسئولین را از اینکه مباد محرومین ومستضعفین جامعه را فراموش کنند. شهيد ايرج فيروزي

 


خاطره شهدا :

با این که سن و سال کمی داشت، کمک حال پدر و مادر بود و بیشتر خرید های خونه رو خودش انجام می داد. اون روز مادر منتظر علی اصغر نشد و خودش رفت خرید. وقتی علی اصغر برگشت، دید مادر تازه از خرید اومده! مادر رو نشوند، یه پتویی روش انداخت، بعدش هم رفت آب میوه براش آورد و داد دستش و گفت: مادر جون بخور. همون ایام، پدرش داشت خونه رو تعمیر می کرد. علی اصغر، پدر رو قانع کرده بود که کارها رو بسپاره دستش. به پدر گفته بود: من خودم هستم، شما استراحت کن.

شهید علی اصغر ابراهیمی

منبع : کتاب کوله پشتی به نقل از تبسم آسمانی
منبع کلام شهدا:اسك دين

شهیدی که بدنش با اسید هم از بین نرفت!

شهیدی که بدنش با اسید هم از بین نرفت

✨مجروح که شد، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثی ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد، هنگام تبادل جنازه ‌ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه محمدرضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می ‌آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده، سالمِ سالم…

صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی‌ ها داده بشه. اونو سه ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند، اما تفاوتی نکرد، رو پیکرش آهک و اسید پاشیدند ولی باز هم بی‌ تأثیر بود..

✨مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟

✨گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:

√ اهتمام جدی به نماز شب داشت
√ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت
√ هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی‌ شد
√ هر وقت برای امام حسین (ع) گریه می ‌کرد، اشک ‌هایش رو به بدنش می ‌مالید

✨مادرش هم میگفت: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می ‌اومد، رفتن به جمکران را ترک نمی ‌کرد

__________________________________________________

چه غریبانه رفتند!

چه غریبانه رفتند!

کلام شهدا :خطاب به كارمندان دولت: در کارها سعی کنید کم‌کاری نشود و در محلّ کار، نماز جماعت داشته باشید. با انجمن‌های اسلامی هماهنگ شوید. “شهید سیّد عبدالکریم قدسی”

خاطره شهدا : آقای مفتح برخوردش بیشتر با آخوندها بود. در آنجا نشوونمای آقای مفتح سبب کمرنگ شدن آدمهایی چون آقای مصلح می شد. به عنوان مثال آقای مصلح در مراسمی که در دانشگاه برای تجلیل از شاه می گرفتند، حضور پیدا می کرد وآقای مفتح حتی یک بار هم نرفتند. یک روز به عنوان روز شکرگزاری همه کلاسها را تعطیل کرده بودند، اما دانشگاه باز بود، ایشان کلاس را تعطیل هم نکرد… در دانشکده چند بار گفته شد که آقای مصلح و دیگران کلاسهایشان را تعطیل کرده اند، شما چرا تعطیل نمی کنی؟ ایشان با یک ریشخند می گفتند، چرا باید کلاسم را تعطیل کنم؟ چه اتفاقی افتاده است؟ آن روزها می گفتند روز رفع خطر از ذات مبارک ملوکانه. ایشان می فرمود، کی این اتفاق افتاده؟ چه خبر شده؟ … در همان جلسه عده ای گفتند استاد! چرا تعطیل نمی کنید؟ ایشان گفتند وخصمنا قد قال بالتعطیلی و ساواک را خیلی ظریف به عنوان خصمنا به دانشجویان شناساندند و دانشجویان کف زدند و ایشان به شوخی گفتند، می توانید سر ما را به باد بدهید؟ ما داریم بحث فلسفی می کنیم. چرا حرفهای دیگری می زنید؟ که دانشجویان دوباره کف زدند. دانشجویان خیلی مواظب بودند که آقای مفتح چه می گوید. “شهيد دكتر مفتح”

منبع : برگرفته ازماهنامه شاهد ياران
منبع کلام شهدا:سايت وصيت