موضوع: "داستان"

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت چهاردهم

.

.

طاها
رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم
از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه
اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا…..یهو چشمام گرد شد
وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟
اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد
واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بوده
در اتاقم زده شد
_ بفرمایید
محمد_ داداش؟
_ جانم داداش بیا تو
محمد_ داداش مامان میگه بیا شام
_ باشه برو الان میام
درو بست و رفت
به ساعت نگاه کردم 8 بود
بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم.
از اتاق رفتم بیرون. یه راست رفتم سمت آشپزخونه
مامان، بابا و محمد پشت میز نشسته بودن
یه لبخند زدم بهشون و نشستم _ سلام به همگی
همه با لبخند جوابمو دادن
مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو
_ ایول ماکارانی. دستت درد نکنه مامان
لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم
شروع کردم به خوردن. ناخودآگاه یاد زینب افتادم
یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن
اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد
اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هروقت غذاتون تموم شد خبر بدین بیام.

چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش کردم.

خلاصه نشست قابلمه رو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم
جلوش و بازم براش ریختم، چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده بود.

بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگو کدوم اونم گفت چنگال دادم بهش،

شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش میخورد یه لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی
خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره.
فکرکردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم
بابا_ کجایی پسر؟ چرا دوساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟
_ هان؟ هیچی
سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم
زیر چشمی یه نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر سر لبخند زدن
خدا میدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع
مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم
باتعجب_ چیو تعریف کنم؟
مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی
دوباره سرمو انداختم پایین
_ به چیزی فکر نمیکردم
محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟
ای خدا حالا چیکار کنم
سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم
_ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان….و از سیر تا پیاز قضیه روبراشون تعریف کردم
یه نفس عمیق کشیدم
مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره

خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم
غذا کوفتمون شده بود
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش
سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم _نه مامان الان وقتش نیست یکم
صبر داشته باشید
بابا_ پس کی وقتشه طاها
_ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوز نمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روزافتاده بوده باید بفهمم
محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمیخواست کسی اشکشو ببینه

_داداش فقط زودتر
_ چشم داداشم چشم
بهشون لبخند زدم
_ حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی
.
.

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سیزدهم

عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم
هه خوب
_ عالیم. خواهش میکنم
عرفان_ چه خبر چیکارا میکنی
_ هیچی بیکار. خوش میگذره؟
عرفان_ اره خیلی
اخ خدا…دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه
_ همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی
عرفان_ ممنونم زینب. ایشالا عروسیه تو
قلبم به درد اومد.اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟
هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم
استیکر خنده گذاشتم _خیلی ممنون. ان شاءالله
خندید_ چه ذوقیم میکنه
_ چیکار کنم خو، خودت گفتی
بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله

_ ایشالا تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت
میشی
_ ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟
عرفان_ نه. فقط فرداشب میای دیگه زینب
_ آره. یاعلی
عرفان_ خدانگهدار
خدانگهدارت باشه عشق من
خوشبخت بشی عشق من
ان شاءالله همیشه بخندی عشق من
عشق من…عشق من
چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که 7 ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم نداره

چقدر دلم گرفته…چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم…کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از 7 سال دوست داشتن من
دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم
مامان_ زینب؟ نمیخوای بلندشی؟
چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟
_ سلام
مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور
_ باشه
مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو
بلند شدم
مامان رفت بیرون
رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم
و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم
کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود
دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد
دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که
خوابم برد
چند ساعت همینجور گذشت
به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم
یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین
زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود
یه تَه آرایشی هم داشتم. جلوه ی چشمام خیلی بیشتر شده بود.
خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم
رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد
مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی!
وقتی مامان که همش بهم میگه آرایش بهت نمیاد الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم
سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن.
اخه قربونت برم خدا جون….
دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم
مامان_ بریم؟
_ بریم
راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا……

حق مومن

محمدبن اسامه ، بيمارشد و در بستر مرگ افتاد، جمعي ازبني هاشم همراه امام سجاد علیه السلام به عيادت و ديدار و احوالپرسي او رفتند، و در كنار بسترش نشستند و احوالپرسي كردند . 

محمدبن اسامه ، به آنها گفت شما ميدانيد كه من در صف شما هستم و به شما نزديك بودم ،

اينك مبلغي وام ، برعهده من هست ، دوست دارم قبل از مرگم آن را از جانب من ادا كنيد.

امام سجاد علیه السلام فرمود: يك سوم قرض تو، به عهده من ،كه ادا ميكنم سپس ساكت شد و ديگران هم سكوت كردند و چيزي نگفتند

بعد از چند لحظه سكوت ، 

امام سجاد علیه السلام به محمد بن اسامه فرمود: اداي همه قرضهايت برعهده من . 

سپس امام سجاد علیه السلام فرمود: اينكه من در آغاز همه قرض او را به عهده نگرفتم ، از اين رو بود كه بني هاشم نگويند، فلاني ازماسبقت گرفت و گرنه در همان آغاز، همه دين او را به عهده ميگرفتم 

روضه الكافي ص 332 

جامه سرخ

آورده اند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت می کرد تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را از دست داد. 

پس در نزد وزیران سخت بگریست. 

آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت، خدا به شما عمر زیاد می دهد.

پادشاه گفت: شما را غلط است. 

من بر آن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. 

پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم، 

چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم.

به نقل از: جوامع الحکایات، نوشته محمد عوفی

شکرخدا

روزی مردی خواب عجیبی دید

او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند.

مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت:
این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم.

مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از

فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است.
مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

 

حجاب من

رمان حجاب من /نویسنده: zeinab z

قسمت دوازدهم

خدایا این چه خوابی بود
به زینب نگاه کردم هیچ تغییری نکرده بود
خواستم چشممو ازش بگیرم که دیدم انگشتاش دارن تکون میخورن و کم کم چشماش باز شدن
انگار دنیارو بهم دادن خیلی خوشحال شدم دویدم رفتم دنبال دکتر و آورمش بالای سر زینب
معاینش کرد و با لبخند گفت حالش خوب شده
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با دلهره برگشت سمتم
زینب_ ساعت چنده
یه نگاه به ساعت مچیم کردم
_ 7
زینب_ وای خدا من باید برم خونه
دکتر _ نه خانم امشبو بیمارستان بمونین که تحت نظر باشین بعد فردا مرخصتون میکنیم
زینب_ اصلا حرفشو نزنین تا الان هم مطمئنم کلی نگرانم شدنو دارن دنبالم میگردن
برگشت سمت من
زینب_ لطفا گوشیمو بدین
رفتمو کیفشو اوردم دادم بهش
اصلا نا نداشت
زینب_ میشه خودتون گوشیمو در بیارین؟ زیپ جلویی
_ البته. با اجازه
دستمو کردم تو کیفش و گوشیشو بهش دادم
به زور گوشیو گرفت دستش و شماره گرفت گذاشت رو گوشش
زینب_ الو مامان
………
زینب_ آره آره میدونم دیر کردم ببخشید
………
زینب_ ببخشید مامان من گفتم حالا که اومدم یه سر هم به بیمارستان بزنم بعد به کمک نیاز داشتن موندم کمک کردم
گوشیمم دستم نبود
……….
زینب_ باشه باشه بفرست منتظرم خداحافظ
گوشیو قطع کرد
زینب با ناراحتی_ مجبور شدم دروغ بگم، ببخشید الان آژانس میاد دنبالم لطفا دکترو راضی کنید
_ باشه
رفتم دکترو راضی کردم گفت فقط باید داروهاشو حتما بخوره
حرف دکترو بهش انتقال دادم اونم قبول کرد
چادر و لباساشو اوردم و رفتم بیرون اونم لباساشو پوشید اومد

پشت سرش میرفتم و یه جورایی میخواستم مواظب باشم که نیوفته اخه دکتر میگفت احتمال زیاد هنوز سرگیجه داره
تا کنار در باهاش رفتم که برگشت
زینب_ خیلی ممنون که هوامو داشتین ولی دیگه نیازی نیست بیاین آژانسیه آشناست نمیخوام فکر بدی بکنه
اوه اوه فهمید چه زرنگه
لبخند زدم _ باشه پس مواظب خودتون باشین
به یه لبخند اکتفا کرد
زینب_ با اجازه خداحافظ
_ خدانگهدارتون باشه
رفت سوار ماشین شد، اونقدر نگاه کردم تا کاملا ماشین از دیدم محو شد
.
.
زینب
تو راه داروهامو گرفتم
وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم دوباره همون دروغارو تحویلش بدم
اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت:
اونو از فکرت بیرون کن زینب
یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه
لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم
از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچی نداشت
حوصلم سر رفت اوف
مامان_ زینب فرداشب میخوای چی بپوشی؟
اه لعنتی باز هم در مورد عرفان…بازهم عرفان
_ مانتو
مامان_ کدوم مانتو
_ وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه
مامان_ خب میخوام بدونم
_ مشکیه خوبه؟
مامان_ داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟
اخ مامان…مامان…تو چه میدونی از دل دخترت…تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته…تو چه میدونی که دخترت عذادار دلشه…تو چه میدونی
باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه
سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم
_ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی نباشه
 مامان دیگه چیزی نگفت ولی من فکرم همش درگیر فرداشب بود
قلبم داشت میومد تو دهنم
بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت 11 بود که مامان بابا رفتن بخوابن
منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم
یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم
گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم
_سلام پسرعمو، میدونم خوبی. مبارک باشه
ارسالش کردم به عرفان
گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم

حجاب من

رمان حجاب من /نویسنده: zeinab z

قسمت یازدهم

 

.

.

طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که
متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب بود….اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشمای قهوه ایه نا آروم روبروم
لرزشی تو چشماش بود که دنیامو میلرزوند

داشتم دیوونه میشدم وقتی اشکای حلقه زده تو چشماشو دیدم
داشتم دیوونه میشدم وقتی با این حال میدیدمش
از سرو صورتش همینجور آب می چکید خیسه خیس بود
کلا هنگ کرده بودم
اما یه دفعه به خودم اومدم و دیدم زینب بی حال دستشو زده به دیوار
دویدم سمتش حالش خیلی بد بود
مدام ازش میپرسیدم چی شده؟ چت شده؟ حالت خوبه؟ اما اون اصلا توان حرف زدن نداشت
با اخرین توانش فقط یه کلمه زمزمه کرد
زینب_ ع…عر…فان
و بعد از هوش رفت
اختیارم از دستم در رفته بود بلند بلند فقط خدا و ائمه رو صدا میزدم
نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای داد و بیدادم چندتا دکتر و پرستار اومدن فقط تونستم به زینب اشاره کنم
سریع رفتن سمتش
انتقالش دادن به اورژانس

مثل اینکه خیلی حالش بد بود چون دکتری که معاینش کرد به شدت پریشون شد هم به خاطر اینکه جون بیمارش در خطره و هم مهمتر از اون اینکه اون بیمار زینبه همون دختر شر و شیطونی که کل پرسنل بیمارستان از دستش در امان نبودن
دلشو نداشتم برم تو حال بدشو ببینم موندم بیرون تا دکتر و پرستارا بیان حالشو ازشون بپرسم
دکتر اومد بیرون خیلی ناراحت بود
سریع رفتم جلوش ایستادم
_ حالش چطوره
سرشو تکون داد_ اصلا خوب نیست علاوه بر اینکه به خاطر زیاد موندن زیر بارون تب کرده، حال بدش بیشتر برای تب عصبیشه و مهمتر از اینا چون مشکل قلبی داره اگه تنفسش ایراد پیدا کنه و حالش خدای نکرده بدتر بشه مجبوریم
انتقالش بدیم به مراقبت های ویژه
اعصابم بهم ریخت. یاد اون اتفاق شوم افتادم.چنگ زدم به موهام _ وای خدای من
دکتر_ فقط باید به خدا توکل کنیم ان شاءالله که به هوش میاد
راه افتادم سمت اتاقش
درو باز کردم و رفتم تو
وقتی دیدمش قلبم به درد اومد
اونقدر آروم و مظلوم خوابیده بود که دل سنگ هم آب میشد شنیده بودم آدمای شیطون و جستجوگر تو خواب خیلی معصومن ولی الان باور کردم
واقعا معصوم بود خوب میفهمیدم برعکس رفتار شاد و شیطونش چندتا خصلت تو وجودشه !پاکی ظاهری و باطنی، شرم و حیایی که تو این دوره و زمونه خیلی کم پیدا میشه و مهمتر از همه دل مهربونش!

درسته مدته کمیه که میشناسمش ولی خیلی خوب تونستم به اعماق قلبش نفوذ کنم و با تمام وجودم درکش کنم. هم به خاطر شغلم و هم اینکه زینب خیلی شبیه عزیزترینمه میتونم بفهممش
من حسش میکنم، درداشو حس میکنم، با قلب و روحم متوجه میشم که به شدت ضعیف شده میفهمم که نمیخواد برگرده که اگه بخواد اونقدر توانایی داره تا بتونه به بیماریش غلبه کنه ایمان خالصانه ای که به خدا و ائمه داره کمکش میکنن
ولی میترسم خیلی میترسم از اینکه اتفاقی براش بیفته از اینکه برنگرده از اینکه اون اتفاق شوم دوباره تکرار بشه
خدایا یه بار زندگیمو ازم گرفتی بهت خیلی گله کردم ولی اینبار نه اینبار دیگه انصاف نیست بگیریش
خدایا من به حسینت توکل کردم و اون آرومم کرد اما ایندفه نه
خدایا دیگه نه خواهش میکنم کمک کن
خدایا 1000 تا صلوات نذر سلامتیش میکنم تو فقط برش گردون
اونو به ما ببخش
خدایا رحم کن
همه ی اینارو با التماس و چشمای به اشک نشسته به خدا میگفتم
حاضر بودم همه چیزمو بدم ولی یه بار دیگه عزیزترینمو ببینم اما حالا، حالا که اون نیست زینب جاشو برام پر کرده و من
نمیخوام اونم از دست بدم
واقعا نمیتونستم، در توانم نبود
نشستم رو صندلیه کنارش
بهش خیره شدم
کاش بتونم بازم چشمای بازشو ببینم کاش بتونم دلیل حال امروزشو بدونم

کاش
شروع کردم به خوندن دعا هرچیزی که بلد بودم میخوندم
خیلی خسته شده بودم همونجور که در حال دعا خوندن بودم سرمو کمی عقب بردمو کم کم چشمام سنگین شد
همونجا رو صندلی نشسته خوابم برد
….
در حالی که تند تند نفس نفس میزدم از خواب پریدم
بازهم همون خواب…. خواب اونروز لعنتی
مدتها بود که دیگه خواب اون اتفاق شومو ندیده بودم ولی امروز…
به شدت پریشون شده بودم
یه نگاه به زینب کردم که…
از شدت حیرت زبونم بند اومده بود
با چشمای گشاد شده فقط به زینب نگاه میکردم
خدایا؟
چشماش باز بود داشت نگاهم میکرد
خیره نگاهم میکرد حتی پلک هم نمیزد
صداش زدم
_ زینب؟ زینب تو خوب شدی؟
هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد
_ زینب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ حالت خوبه؟
بازم چیزی نگفت
_ چت شده اخه؟ چرا حرف نمیزنی؟
سکوت کردم
یهو دیدم چهرش داره تغییر میکنه
ترسیدم
با وحشت نگاهش میکردم
چهرش کاملا تغییر کرد
نه نه خدای من نه
اون زینب نبود، اون…اون
لبخند زد و گفت_ کاری که میخوای انجام بده، راه درستیو انتخاب کردی
و بعد یهو غیبش زد
به تخت که نگاه کردم خالی بود
…..
یهو از خواب پریدم
عرق کرده بودم، بدنم یخ زده بود

حجاب من

رمان حجاب من/ نویسنده : zeinab z

قسمت دهم

پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی؟
طاها_ خب تو جواب سوال اولت باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم _ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
طاها_ چرا چرا همین الان
……………………………..
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از طاها خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در هال و باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلا بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و… از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایلامو بشکنم
حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
_ مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان_ باشه با کی میری؟
_ با خودم. من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من
جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلا دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم
عشق پاکه من چقدر بد به پایان رسید
خدایا بعد از 7 سال چرا اینطوری جوابمو دادی
دلم گرفته خدا خیلی گرفته چرا ارومم نمیکنی مگه من بَندَت نیستم؟ مگه تو خالق من نیستی؟ خدایا تورو به اهل بیتت کمکم کن دارم دیوونه میشم دارم میمیرم خدا دارم میمیرم
همینجور میرفتم بی هدف بی اراده یه دفعه دیدم جلوی بیمارستانم نمیدونم چرا و به چه جراتی ولی رفتم، رفتم داخل
بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم پاهام منو به سمت اتاق طاها میبرد روبروی در اتاق ایستادم خواستم در بزنم
که یهو به خودم اومدم
من اینجا چیکار میکنم؟ من دارم چیکار میکنم؟
راه افتادم برم پشتم به در بود هنوز دو قدم بر نداشته بودم که در اتاق باز شد
عقلم میگفت برو زینب برو ولی پاهام توان حرکت نداشتن
اومد از کنارم رد بشه که یه لحظه بهم نگاه کرد اول نفهمید ولی بعد سریع برگشتو اومد سمتم با تعجب و وحشت نگاهم میکرد
بهش خیره شدم
چشمای قهوه ایش خیلی نگران بودن
چشماش داشتن صورتمو کنکاش میکردن، از سر و صورتم گرفته تا چادرم از بس خیس بودن همینطور آب بود که ازشون چکه میکرد
وقتی یک ساعت تمام زیر اون سیل بدون چتر راه رفتم بایدم اینقدر خیس میشدم
هوا خیلی سرد بود ولی من مثل کوره داغ بودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم، چشمام شده بودن مثل وزنه ی 100کیلویی، تحمل وزنمو نداشتم

دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم میپرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از
دهانم خارج شد اونم به زور
_ ع…عر…فان
و بعد سیاهیه مطلق
لحظه ی اخر فقط صدای طاهارو شنیدم که داشت خدا و ائمه رو صدا میزد

رمان حجاب من/ نویسنده : zeinab z

حجاب من

رمان حجاب من/نویسنده: zeina

قسمت نهم

مامان_ زینب
یهو از خواب پریدم
مامان_ مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟
به ساعت نگاه کردم
_ وای خواب موندم
مامان_ واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن
_باشه باشه
سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون
مامان نبود از فرصت استفاده کردم قبل از اینکه بیاد بهم گیر بده بگه صبحانه نخوردی قرص نخوردی دویدم سمت حیاط
مثل چی میدویدم
موقع لباس پوشیدن به سارا زنگ زدم و گفتم بمونن الان میام بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم قطع کردم
میدونم الان میخوان کلمو بکنن
از دور دیدمشون دست تکون دادم
اوه اوه سارا داره برام خطو نشون میکشه فاطمه هم که کلا روشو برگردوند
رسیدم بهشون
_ سلام
سارا_ سلامو درد چرا اینقدر دیر کردی؟
_ ببخشید خواب موندم زود باشین که دیر شد
با یه ربع تاخیر رسیدیم
رسما بدبخت شدیم خانم تقوی خیلی روی زمان حساسه حتما باید همه راس ساعت تو بیمارستان باشن
این سارا و فاطمه هم همینجور زیر لب دارن فحش بارونم میکنن
_ اه بسه دیگه به جای اینکه اینهمه فحش به منه بدبخت بدین مواظب باشین خانم تقوی نبینتمون
حواسشونو جمع کردن
سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون
همچین یواش رو نُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی
رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو
بزنیم
خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟
یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم
آروم و با ترس برگشتیم
خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود
زمزمه کردم _ الان میخورتمون
سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش
تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد.
_ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید
اخماش باز شد_ واقعا فردا روز آخره؟
آه کشیدم _ بله
طاها_ اینجا چه خبره؟
همه برگشتیم سمتش
طاها_ سلام
_ سلام خبری نیست
طاها_ شنیدم داشتین میگفتین فردا روزه آخره آره؟
_ بله
طاها_ چه زود گذشت
بیشتر غمگین شدم اصلا دلم نمیخواد از بیمارستان برم. مشکلم اینه که خیلی زود وابسته میشم به اطرافیانم
_با اجازه
رفتم تو اتاق با چهره ی غمگین لباسمو عوض کردم
اون دوتا هم پشت سرم اومدن
در زدم
طاها_ بفرمایین
رفتم تو که سرشو بلند کرد
طاها_ بشین
نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید
2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم
_ ببخشید شما تخصصتون چیه؟
با تعجب سرشو بلند کرد
طاها_ یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدی؟
لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب سوالت من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم
تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟
سوالمو به زبون اوردم
_ چرا مریضارو معاینه نمیکنی؟
طاها_ راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی

رمان حجاب من/نویسنده: zeina

 

حجاب من

رمان حجاب من / نویسنده: zeinab z

قسمت هشتم

طاها_ ادب نشدی؟
با اخم برگشتم سمتش
طاها_ اینجوری نگاه نکن تقصیره خودت بود از بس شیطونی. این آمپول برات درس عبرت بشه دیگه از این کارا نکنی
بهش محل ندادم چشمامو بستم
کم کم مسکن اثر کرد و خوابم برد
.
.
به ساعت نگاه کردم 12 شب ولی خوابم نمیبره هدفن لبتابو گذاشتم رو گوشم و دارم اهنگ گوش میدم اهنگی که اینروزا
شده بود همدمم. با هر بیتش یاد کسی که دوسش داشتم میفتم یاد پسرعموم .عشقم
————
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
نمیخوام. نمیخوام بدونه که چقدر دوسش دارم. نمیخوام بدونه که چقدر بی تابشم
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره

یاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خوب یادمه که گفت هیچ حسی بهم نداره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
داشتم میمردم انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون یکی از بدترین روزهای عمرم بود
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راهشو بگیرم
اون تمام زندگیم بود نمیتونستم جلوشو بگیرم و از کسی که دوسش داره جداش کنم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
میترسم از روزای بدون اون. تنها امیدم به اینه که فامیله و حداقل سالی یکبار هم که شده بالاخره میبینمش
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
خدایا کمکم کن دلم نمیخواد هیچوقت حالمو بفهمه
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
اشکام همینجور میریختن برای تنهایی خودم. برای اینکه هیچ شونه ای برای اشکام ندارم. هیچکسو به جز خدا ندارم
که باهاش دردو دل کنم
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
هنوز نمیتونم باور کنم که دوستم نداره. هنوز دلم میخواد امید داشته باشم
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره

چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
————
اهنگ که تموم شد بلند شدم جلوی آینه وایستادم
صورتم خیسه اشک بود. چشمام خون افتاده بود و لبام صورتی پر رنگ شده بودن عادتم بود هروقت گریه میکردم این شکلی میشدم
قاب عکسیو که رو کمدم بود برداشتم
من، مامان، بابا، مامان بزرگم و عرفان تو عکس بودیم
رو عکسش دست کشیدم
_ یادت باشه این اشکا برای تو دارن میریزن دارن دلتنگیمو برات میگن اما تو نمیبینیشون
ساعت 2 شده بود
رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم.

رمان حجاب من / نویسنده: zeinab z