موضوع: "داستان"

آمرزش امت

داستان جالب از زندگی سرور زنان عالم

هنگام شهادت بانوی اسلام، حضرت زهرا(علیها السلام)، امیرمؤمنان علی(علیه السلام) در کنار بستر ایشان جعبه ای را مشاهده کرد، پرسید این چیست؟ 

حضرت فاطمه(علیها السلام) عرض کرد: در میان این جعبه، حریر سبزی است که داخل آن صفحه ای سفید وجود دارد و در آن صفحه چند سطر نوشته شده. 

[حضرت] علی(علیه السلام) فرمود: مضمون آن چیست؟ 

دختر پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) پاسخ داد: در شب عروسی و زفاف، من در جایگاه عبادت خود نشسته بودم، مستمندی آمد و تقاضای جامه ای کرد، من دو پیراهن داشتم، یکی نو که در آن شب پوشیده بودم و دیگری کهنه، همان پیراهن نو را به او دادم. صبحگاه پدرم برای دیدن ما آمد، فرمود تو که جامه نو داشتی چرا نپوشیدی!؟ 

گفتم: مگر شما نفرمودید هر چه انسان صدقه و کمک به مستمندان کند، برایش باقی می ماند، من هم آن جامه نو را به بینوائی دادم. 

فرمود: اگر جامه نو را می پوشیدی و کهنه را به فقیر می دادی برای شوهرت بهتر بود و آن بینوا هم به پوشاک می رسید. 

عرض کردم در این کار هم از شما پیروی کردم؛ زیرا مادرم خدیجه(سلام الله علیها) هنگامی که افتخار شرفیابی خدمت شما پیدا کرد و تمام اموال خود را در اختیار شما گذاشت، همه آنها را در راه خدا بخشیدی تا به جائی رسید که سائلی از شما پیراهنی خواست، جامه خود را به او دادی و در این امور مانند شما کسی نیست! پدرم گریه کرد و مرا به سینه چسبانید. در این هنگام فرمود: جبرئیل نازل شده و از جانب خداوند به تو سلام می رساند و می گوید: به فاطمه بگو هر چه از ما می خواهد درخواست کند که من او را دوست دارم. گفتم: «یا اَبَتَاهُ! شَغَلَتْنِی عَنِ الْمَسْئَلَةِ لَذَّة خِدْمَتِهِ، لَاحَاجَةَ لِی غَیرَ لِقَاءِ رَبِّی الْکرِیمِ فِی دَارِ السَّلَامِ»؛ پدر جان! مرا شیرینی فیض حضورش چنان به خود مشغول داشته که به یاد درخواست چیزی نیستم و جز لقاءِ پروردگار، آرزویی ندارم.

پدرم دست های خود را بلند کرد و به من نیز دستور داد دستم را بلند کنم و فرمود: «اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِاُمَّتِی»؛ (خدایا امّت مرا ببخش و بیامرز!) جبرئیل فرود آمد و عرض کرد: خداوند می فرماید: کسانی از امّت تو که محبّت فاطمه و همسر او و فرزندانش را داشته باشند، آمرزیدم! 

من تقاضای سندی برای این موضوع کردم. جبرئیل این حریر سبز را آورد که در آن نوشته است: «کتَبَ رَبُّکمْ عَلی نَفْسِهِ الرَّحْمَة» و جبرئیل و میکائیل نیز گواهی دادند. 

پدرم فرمود: آن را حفظ کن و در هنگام وفات سفارش کن که با تو در قبر گذارند، می خواهم در روز قیامت که زبانه های آتش شعله می کشد، درخواست آمرزش امّت کنی”

رَیاحینُ الشَّریعَه، محلاتی، ذبیح الله، دارالکتب الاسلامیه، تهران، ۱۳۹۶ ش، ج۱، ص ۷۲.

دانش ناتمام

دانشِ ناتمام

روزی بود و روزگاری. یک روز یکی از دانشمندانِ حکمت و فلسفه درباره‌ی عدالت سخنرانی می‌کرد و می‌گفت: «وزن و ارزش هر چیزی در جای خودش با وزن و ارزش چیزهای دیگه یکیه. مثلاً سرما و گرما هر کدوم به یک اندازه در زندگی انسان به کار میان.»

اتفاقی یک آشپز بی‌سواد و ساده‌دل هم میون شنوندگان درس حاضر بود که در خانه‌ی همین دانشمند طَبّاخی و آشپزی می‌کرد. طبّاخِ از همه‌جا بی‌خبر، وقتی این حرف‌ها رو شنید با خودش گفت: «از قراری که استاد می‌گه، همه‌چی با هم مساویه و وزن و اندازه‌ی هر چیزی باید یکسان باشه»

ازقضا اون روز قرار بود آبگوشتِ زیره بپزه. پس برای این‌که طبقِ دستورِ استاد رفتار کرده باشه، هرچی که در پختن آبگوشت لازم بود، از گوشت و نخود و زیره و نمک تا پیاز و آب و ادویه، همه رو به یک وزنِ مساوی در دیگ ریخت.

وقتی غذا حاضر شد و اون رو سر سفره گذاشت، استاد بهش گفت: «اين چیه پختی؟» طبّاخ گفت: «این آبگوشتِ زیره‌س دیگه!» استاد گفت: «آخه این چه آبگوشتیه که آبش تموم شده، گوشتش هم که خشک شده. از شوری هم مثل خاکِ شوره‌زار می‌مونه. تازه از تیزی و تندی پیاز و زیره و ادویه هم بدبو و بدمزه شده. مگه اندازه‌ی هر چیزی رو فراموش کردی؟» 

طباخ گفت: «نه فراموش نکردم. من همیشه آب رو سه برابرِ گوشت و نمک و ادویه و پیاز رو خیلی کم می‌ریختم، ولی امروز مطابق دستور حکیمانه‌ی شما خواستم عدالت رو به کار برده باشم و همه رو به یک اندازه ریختم.»

استاد گفت: «ای آدمِ نادون، من کی گفتم همه رو به یک اندازه مساوی بریز!؟ گفتم که هر چیزی به جای خودش. مثلاً برای پختن یک خوراکِ آبگوشت، ارزش یه کاسه آب با ارزش دو مثقال نمک مساویه و اگه هر چیزی به یک اندازه‌ی خودش به‌کار برده بشه، عدالت و مساوات برقرار می‌شه.» 

طباخ گفت: «بله. من فقط چند کلمه‌ی «عدالت» و «مساوات» رو شنیدم. استاد گفت: «اگه تمام علم‌ها و هنرها به همین آسونی حاصل می‌شد، همه‌ی مردم دانشمند بودن. من از حکمت سخن گفتم و دستورِ طباخی نمی‌دادم. نتیجه‌ی دانشِ ناتمام و علمِ ناقص همین آبگوشته که می‌بینی!»

از «قصه‌های مرزبان‌نامه» در مجموعه کتابِ «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»

معاشرت با کبوترباز

 روزی نامه‌ای به امضای عدّه‌ای از بزرگان شیعه به دست امام صادق علیه السلام رسید که چند نفر از امضاکنندگان خود حامل نامه بودند.

این نامه بیانگر شکایت از روشِ معاشرتی و رفاقت آمیز مفضّل بن عمر (یکی از شخصیّتهای شیعه و شاید نماینده و وکیل امام صادق علیه السلام در کوفه) با یک عدّه کبوترباز و افراد به ظاهر بی بندوبار بود. 

درین نامه از حضرت خواسته شده بود مفضّل را از رفت و آمد با کبوتربازان و گرم گرفتن با آنها منع فرماید. 

امام صادق علیه السلام پس از خواندنِ آن نامه، نامه ای دربسته برای مفضّل، به وسیله همان چندنفر فرستاد و فرمود این نامه را جز به دست مفضّل به کسی ندهند.

موقعی نامه حضرت به دست مفضّل رسید که امضاکنندگانِ نامه، همه در خانه او حاضر بودند، 

او نامه را در حضور آنان باز کرده و خواند و سپس به دستِ آنها داد و گفت: می‌دانید که این نامه از امام صادق علیه السلام است، آن را بخوانید و بگویید چه باید کرد؟

آنها نامه را گرفته خواندند و متوجّه شدند امام درین نامه تنها دستورِ 

چند قلم معامله به مفضّل داده که انجامش مستلزم رقمی درشت پول نقد می‌باشد و باید مفضّل تهیه کند.

آنها با خواندنِ نامه، همه سر به زیر انداخته و گفتند:

این کارها نیازمند به رقمِ بزرگی پول نقد است که باید پیرامون آن فکر کنیم و در صورت امکان فراهم و جمع آوری نموده به تو تسلیم نمائیم.

مفضل آنها را برای صرف غذا دعوت به ماندن کرد و نگذاشت از خانه بیرون روند و در همان موقع از پیِ کبوتربازان فرستاد و چون همه حاضر شدند، در حضورِ آن عدّه از بزرگان کوفه نامه امام را برای آنها خواند.

کبوتربازان بدون هیچ گونه تعلُّل و عذرتراشی از جای برخاسته، رفتند و هنوز مفضّل و میهمانانش از خوردنِ غذا دست نکشیده بودند که برگشتند و هریک مبلغی درخورِ توانائی خود از یک هزار و دوهزار درهم و رقمهائی از دینار آوردند و همه را یک جا جمع کرده تسلیم مفضّل نموده و رفتند.

در این موقع مفضّل روی سخن به امضاکنندگان نامه شکوائیه کرد و گفت: شما از من می‌خواهید که امثال این جوانان… را به خود راه ندهم و بدون توجه به این که امکان سر به راست کردنِ آنها در کار است و ممکن است در یک چنین مواردی باری از دین بردوش نهند، آنان را از دور و برِ خود بِرانم. 

شما چنین پندارید که خداوند محتاج به نماز و روزه شماها می‌باشد، که مغرور بدان شده اید! 

امّا در مقام گذشتِ مالی و کمک به دین خدا هریک عذرتراشی و تعلُّل می‌کنید و انجامِ امرِ امام را به دفع الوقت می‌گذرانید!

امضاکنندگانِ نامه که انتظار یک چنین گذشتِ مالی و بلندهمّتی را از کبوتربازان نداشته و رفاقت مفضّل با آنان را برمبنای بی بندوباریِ اخلاقی و امثال آن تلقّی کرده بودند، این عمل را پاسخِ دندان شکن و قانع کننده ای برای نامه خود و برخورد منفی و سکوت امام صادق علیه السلام نسبت به آن دانستند و حتّی از شکایتِ خود از مفضّل به امام نادم گردیده، برخاستند رفتند.

منهج المقال، ص۳۴۳

خدا در عوض چيز بهتری به او داد ...

 ابن رجب ميگويد : 

يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است. 

خودش، ميگويد: 

 آن مرد، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت . 

با خودم گفتم : بار خدايا ! 

برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده . 

پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر قايقي شد ؛ ناگهان طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز  می خوانند. 

او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد.

اهالي جزيره گفتند:  

آيا تو قرآن خواندن ياد داری؟ 

ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز.

وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد  ميدادند .

سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما نوشتن می آموزی؟

گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم . 

سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان گردنبند در گردن اوست !!!

گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن. 

او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم.

بدينسان خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد.  

در حديث آمده است: « خداوند پاك است و جز پاك را نمی پذيرد. 

امر عجیب


روزی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: 

«یا علی! می‌خواهی تو را به چیزی مژده بدهم؟»

حضرت علی علیه السلام عرضه داشتند: 

بله، پدر و مادرم به قربانت! شما همیشه مژده دهنده هر چیزی بودید.

 پیامبر فرمودند: «جبرئیل، نزد من آمد و از امر عجیبی مرا خبر داد. »

امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند: امر عجیب چه بود یا رسول الله؟ 

پیامبر فرمودند: «جبرئیل خبر داد که هر کس از دوستان من، بر من توأم با خاندانم صلوات بفرستد، درهای آسمان به روی وی گشوده می‌شود و فرشتگان هفتاد صلوات به او می‌فرستند و اگر گناهکار است گناهانش می‌ریزد همچنان که برگ درختان می‌ریزد و خداوند متعال به او خطاب می‌کند: (لبیک یا عبدی و سعدیک). 

سپس به فرشتگان می‌فرماید: 

ملائکان من! شما به او هفتاد صلوات فرستادید، اما من بر او هفتصد صلوات می‌فرستم.»

 بحارالانوار، ج ۹۴، ص ۵۶.

تغییر ذائقه  آدمها

تغییر ذائقه آدمها در تمثیل مولوی

آن يکي افتاد بيهوش و خميد

چونک در بازار عطاران رسيد

بوي عطرش زد ز عطاران راد

تا بگرديدش سر و بر جا فتاد

يک برادر داشت آن دباغ زفت

گُربُز و دانا بيامد زود تفت

اندکي سرگين سگ در آستين

خلق را بشکافت و آمد با حنين

هم از آن سرگين سگ داروي اوست

که بدان او را همي معتاد و خوست

الخبيثات لِلخبيثين را بخوان

رو و پشت اين سخن را باز دان

مر خبيثان را نسازد طيبات

درخور و لايق نباشد اي ثقات

داستان

شعر فوق بخشی از تمثیل جالب مولوی است ، خلاصه ش این جوری میشه؛

مردی در بازار عطرفروشان از حال میره ، برادرش میاد میگه من میدونم چِش شده و بلدم خوبش کنم.

ی کم پهن میاره، میگیره جلو دماغش ، بوی پهن همان و به هوش آمدن همان

بهش میگن مگه میشه مگه داریم؟!

بوی بد مدفوع اینو خوب کرد!!!

همون داداشِ دکترطور میگه میدونید چیه ؟

برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است و به این بوهای بد عادت کرده و به بوی خوش عطر عادت نداره برای همین وقتی از کنار فروشگاه عطر و ادکلن عبور میکرد حالش بد شد.

برداشت

اگر ذائقه آدم عوض بشه از دروغ و پلیدی بیشتر حال میکنه تا راست و راستی ، خدا نکنه در جامعه آدمها ذائقه شون تغییر کرده باشه .

لغت 

گُربُز: باهوش

تفت: در شعر با سرعت رفتن معنی میده

زفت:  بازم در شعر بالا همان معنی  رفتن با عجله معنی میده

حَنین: اشتیاق

حسینی لیلابی

موش آهن خوار


موش آهن خوار

آورده اند بازرگاني بود اندک مايه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستي به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست اين امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزي به طلب آهن نزد وي رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشي زندگي مي کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست مي گويي!موش خيلي آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آيم.رفت و چون به سر کوي رسيد پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثري نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من عقابي ديدم که کودکي مي برد.مرد فرياد برداشت که دروغ و محال است،چگونه مي گويي عقاب کودکي را ببرد؟بازرگان خنديد و گفت:در شهري که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابي کودکي بيست کيلويي را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چيست،گفت:آري موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هيچ چيز بدتر از آن نيست که در سخن ، کريم و بخشنده باشي و در هنگام عمل سرافکنده و خجل.

کلیله و دمنه

حکایت امروز برخی افراد هست!!

در کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید

دزدی وارد خانه یک پیرزنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث‌خانه.

پیرزن که بیداربود صداش‌کرد و گفت ننه نشان میدهد شما جوان‌خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا را به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن دزد گفت:خب چی خواب دیدی.

پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم وبرای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم ناصر را صدا می کردم 

ناااااااااااااااااصر

ناااااااااااااااااصر 

بیا کمک. 

پسرش ناصر از خواب بیدار شدو مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزدو گرفت و شروع کرد به زدن.

پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش. 

دزد گفت: بگذار بزنه.اخه منِ پدر سوخته برای دزدی امدم یا تعبیر خواب

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام:

طوبی لِمَنْ قَصَرَ هِمَّتَهُ عَلی ما یعنِیهِ. 

خوشا به حال کسی که همتش را برای اموری که بهش مربوطه هزینه می کند.

میزان الحکمة،ج14،ص6682

بسیار رخ میدهد که درامور دیگران حتی‌ اموری که تخصص نداریم دخالت میکنیم هر زمان کسی گفت مریضم شروع میکنیم به تجویز دارو و بیان راه درمان و….

ای کاش هرکسی در امورخویش متمرکز میشد و به دیگران زمانی که ازش درخواست میکردند، در اموری‌که تخصص داشت مشاوره میداد نه بیشتر.اگر از شما در امری که تخصص ندارید نظر خواستند صادقانه بگویید در تخصص بنده نیست.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

تو پدر خوبی میشی..‌.

زری همیشه بهم می‌گفت: تو پدرخوبی می‌شی، زری دختر همسایمون بود… تو همه‌ی خاله بازی‌ها من شوهر زری بودم، رضا و سارا هم بچه‌هامون… همیشه کلی خوراکی از خونه کش می‌رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم، زشت بود دست خالی بیام، یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه‌ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه‌ام وقتی رفتم تو حیاط، زری داشت به بچه‌ها می‌گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد… وقتی زری می‌گفت باباتون، جوگیر می‌شدم… واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت، نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید، دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد، بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی می‌شی، منم ذوق مرگ شدم.

اون وقتا مثل الان نبود که بچه‌ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن، اون وقتا لک‌لک‌ها بچه‌ها رو از آسمون میاوردن، ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو بهم بده اینو نده، سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته.

یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم ازاون محل می‌ریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد، درد گریه‌ش بیشتر از همه‌ی کتک‌هایی بود که خورده بودم منم جوگیر، زدم زیر گریه مرد که گریه نمی‌کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می‌کرد روز آخر هر چی پول از بقیه‌ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی بذارم گفتم دریا، وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی می‌شی. گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود، همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی‌تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره، گفت توکه فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا… 

زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو  ذهنم تکرار میشه

دریاخانوم لک‌لک بچه‌رسون دست خوب کسی سپردتت

زری زری زری…نمی‌دونم من پدرخوبی می‌شم یا نه ولی می‌دونم تو مادرخوبی شدی.

| حسین حائریان

ساخت توپ

ساخت توپ توسط امیرکبیر برای ایران زیر سایه جنگ

سالی که احتمال حمله به ایران میرفت و ایران تحریم بود امیرکبیر، یک مهندس اتریشی را استخدام کرد تا برای ایران توپ جنگی بسازد.

اما فلز مورد نیاز موجود نبود و راه واردات هم به علت تحریم مثل امروز بسته ،بود امیرکبیر فراخوان عمومی به مردم داد که مردم دیگهای اضافه خود را برای دفاع از میهن جهت ساخت توپ بیاورید

نفوذیهای انگلیس در شهر و «روزنامه ها» که تازه راه اندازی شده بود بین مردم شایعه کردند که میرزا تقی خان میخواهد ظرف غذای شما را بگیرد و جنگ راه بیاندازد.

طرح امیرکبیر شکست خورد. چند وقت بعد انگلیس به ایران حمله کرد جزیره خارک را اشغال کرد و ایران را تحت فشار قرار داد تا این که افغانستان از ایران جدا شد و آغازی بود بر دوره قحطی و آبله اواخر قاجار که قریب به ۱۰ ملیون ایرانی از بین رفتند.

چه جالب مردمی که دیگهای خود برای دفاع از میهن و دوری از جنگ ندادند هم جنگ سراغشان آمد هم گرسنه ماندند هم کشورشان کوچک شد.

هدف از پرداختن به این داستان و بازگو کردنش این بود تا همه در کنار هم از تاریخ عبرت بگیریم

 
مداحی های محرم