پایان روز

پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و از سختی‌هایش می‌نالید؛ 

دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟

 پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آن‌ها را رام کنم، 

دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، 

دو تا عقاب هم دارم که باید آن‌ها را هدایت و تربیت کنم. 

ماری هم دارم که آن را حبس کرده‌ام. 

شیری نیز دارم که همیشه باید آن را در قفسی آهنین زندانی کنم.

بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم.

 مرد گفت: چه می‌گویی، آیا با من شوخی می‌کنی؟ مگر می‌شود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند؟! 

پیرمرد گفت: شوخی نمی‌کنم، اما حقیقت تلخ و دردناکی‌ست. آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آن‌ها مراقبت کنم. 

آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم به سوی گناه کشیده نشوند.

آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آن‌ها را به کار کردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم. 

آن مار، زبان من است که مدام باید آن را دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او سر بزند. 

شیر، قلب من است که با وی همیشه در نبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند 

و آن بیمار، جسم و جان من است که محتاج هوشیاری مراقبت و آگاهی من دارد. 

این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.