موضوع: "حکایت"

سیاست چیست؟!

زن ملانصرالدين ازملاپرسيد:سياست چه است؟

ملاگفت:يادت است قبل ازازدواج گفتم همه آرزو هايت را براوده ميسازم؟

زن گفت:بلي

ملاگفت:بعدازازدواج چه شد؟

زن گفت:هيچ

ملاگفت:سياست هم اينطورچيزى است ميگن ولی نمیگن

دوست و دشمن

انوشیروان نویسنده ای به نام جمیل داشت که باهوش ولی نابینا بود.

هنگامی که امام علی (علیه السلام) وارد نهروان شد ، از جمیل پرسید ای جمیل، سزاوار است انسان چگونه باشد؟

جمیل گفت باید دوستش کم و دشمنش زیاد باشد، چون وقتی دشمن زیاد شد انسان مواظب رفتار و گفتارش است که مبادا به لغزش افتاده و دشمن سوء استفاده کند و در نتیجه از لغزش ها در امان خواهد ماند.

امیر مؤمنان گفتار او را تصدیق کرد.

بحارالانوار، جلد 34، صفحه 345

برو کشکتت رو بساب

نقل می کنند در زمان مرحوم شیخ بهایی، عالم و عارف و وزیر دانشمند صفویه، مش حسن نامی که در یکی از مدرسه های اصفهان تحصیل می کرد با این مرد عالم ربانی حسادت و بغض دیرینه ای داشت و هرجا می نشست از وی بد می گفت. شیخ کمابیش حرف های مش حسن به گوشش خورده بو بید اما از آنجا که مرتبت و شأن او بالاتر از همزبانی و پاسخگویی به بدگویی های این طلبه تازه کار بود چیزی نمی گفت. از قضا روزی شاه قصد دیدار از مدارس و مراکز علمی شهر را کرد و در حین گشت و گذار به مدرسه ای که مش حسن در آن تحصیل می کرد رسیدند.

آن ساعت که شاه و شیخ بهایی و ملازمان به مدرسه رفتند زمان فراغت بود و طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کارهای شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.

با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه برخاسته و به استقبال رفتند جز مش حسن که از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی در گوشه ای رفت و مشغول کار خودش شد.

شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یکباره چشمش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ وی را داد. شیخ به فراست حال و هوای او را دریافت و برای آنکه پاسخی مناسب به رفتار ناپسند او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.

مش حسن به یکباره در عالم رؤیا خود را کنار شاه دید و مشغول صحبت و گفت و گو با وی شد. شاه چند پرسش از او کرد و او بدون لحظه ای تأمل پاسخ داد و مورد تشویق شاه و حضار قرار گرفت. چند روز گذشت و پیک نامه ای از دربار صفوی برای وی آورد که در فلان روز شاه قصد دیدار تو را دارد و همراه نامه خلعتی و کیسه ای زر.

در روز موعود مش حسن به حمام رفت و لباس مرحمتی شاه را پوشید و به دربار آمد و مثل نوبت قبل مورد استقبال شاه و درباریان قرار گرفت. رفت و آمد مش حسن به دربار و مرحمتی ها و تفقد ملوکانه ادامه داشت تا اینکه یکی از روزها که به دربار رفته بود و همه بزرگان مملکت جمع بودند، شاه در حضور همه از تخت پایین آمد و ردای وزارت را از دوش شیخ بهایی برداشت و بر دوش او افکند و گفت: از این پس تو وزیر همه کاره من هستی.

مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟

شاه اشاره ای به او کرد و گفت: تکلیفش با توست. شیخ بهایی به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!

و مش حسن چپ چپ نگاهی به او انداخت و با فریاد گفت: برو جایی که دیگر چشمم به تو نیفتد که ناگهان عطسه ای کرد و دید شیخ بهایی روبروی او ایستاده است و اشاره به وی می کند که:

مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!

و بنده خدا تازه دریافت که همه اینها را در عالم رؤیا دیده است

به عمل کار برآید

روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید …

پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :

شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم …

استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟

و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ …

بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم …

” به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست ” …

کاربردتوکل

 حکایت جالب آیةالله بافقی‌ قدس‌سره از کاربرد توکل

 عالم ربانی، مرحوم آیةالله شیخ محمدتقی بافقی‌ قدس‌سره بعد از شهریور 1320 تصمیم گرفت دوباره به قم بیاید و عده‌ای نیز ایشان را دعوت کرده و قول دادند امکانات زندگی در اختیار این عالم مجاهد بگذارند, مرحوم آیةالله سیدحسین بدلا قدس‌سره که از دوستان ایشان بود، در این‌باره روایت شنیدنی و جالبی نقل کرده است:

آقای بافقی به قم بازگشتند و پس از تحمل برخی از سختی‌ها، در خیابان حضرتی در خانه‌ی محقر اجاره‌ای سکونت گزیدند. من وقتی به دیدارشان رفتم زمستان بود، دیدم زندگی بسیار محقری دارند، ولی صبور و رضایت‌مندند. هنگام مراجعت به شهر قم با این‌که عده‌ای قول داده بودند، اما هیچ‌کس پیش او نیامد، لذا به همان محلی که از آن‌جا دستگیر شده بود؛ یعنی حرم و مسجد بالاسر حضرت معصومه‌ سلام‌الله‌علیها وارد شده و چند شبانه‌روز در همان جا بودند، خودش می‌گفت: خداوند می‌خواست بدین وسیله مرا تنبیه کند؛ زیرا به غیر او اعتماد نموده و توکل کرده‌ام، چون فقط به اطمینان آنان به قم آمدم، خداوند چنین پیش‌آمدی را آورد تا من متنبه گردم.

 وقتی از نجف به قم می‌آمدم، هیچ شهرتی هم نداشتم و کسی مرا نمی‌شناخت. توکلم فقط به خدا بود لذا خداوند مقدمات و اسباب زندگی‌ام را در قم به سادگی فراهم آورد؛ به این‌صورت که در کرمانشاه به یک نفر از اهالی قم که قبلاً با او آشنائی داشتم، برخوردم که به زیارت عتبات می‌رفت، او کلید منزل خود در قم را به من داد و گفت: برو آن‌جا سکونت کن و من آمدم در منزل او نشستم؛ ولی اکنون که توکل کامل به خدا نداشتم، او مرا بیدار و متنبه کرد.

آن که بیند او مسبب را عیان

کی نهد دل بر سبب‌های جهان  

     

حکایت

حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت :ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

⚜- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست بهدرگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلامو غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

تذکرة الاولیا

عبدﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. 

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) ﻣﯿﮑﻨﺪ.

ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. 

ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.

 ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ

 عطار نيشابوری

بندگی خدا

 خواجه ابومنصور، وزیر سلطان طغرل، مردی دانا و لایق، قوی النفس و باشخصیت و خداپرست و درستکار بود.

او در انجام وظایف دینی مراقبت کامل داشت.  معمولاً همه روزه پس از ادای فریضه صبح مدتی روی سجاده می‌نشست و ادعیه و اذکاری می‌خواند. پس از آن که آفتاب طلوع می‌کرد جامعه وزارت را می‌پوشید و به دربار می‌رفت.

 روزی سلطان طغرل، وزیر را قبل از طلوع آفتاب احضار کرد.  مأمورین به منزل وی رفتند و او را در حال خواندن دعا دیدند. امر پادشاه را ابلاغ نمودند، ولی وزیر به گفته آنان توجهی نکرد و همچنان به خواندن ادعیه ادامه داد.   مأمورین بی‌اعتنایی او را بهانه کردند و به عرض رساندند که وزیر نسبت به اوامر پادشاه احترام نمی‌کند و با این سخن، سلطان طغرل را به‌سختی خشمگین کردند.

وزیر پس از فراغت از عبادت سوار شد و به دربار آمد. به‌محض ورود، شاه با تندی به وی گفت: “چرا دیر آمدی؟”  

وزیر در کمال قوت نفس و اطمینان خاطر عرض کرد: “ای پادشاه، من بنده خداوندم و چاکر سلطان طغرل! تا از بندگی خدا فارغ نشوم نمی‌توانم به وظایف چاکری پادشاه قیام نمایم.”

گفتار محکم و پر از حقیقت وزیر، شاه را سخت تحت تأثیر قرار داد و دیده‌اش را اشک‌آلود کرد. به وزیر آفرین گفت و سفارش کرد که همواره به این روش ادامه بده و بندگی خدا را بر چاکری ما مقدم بدار، تا از برکت آن امور، کشور همواره بر نظم صحیح استوار بماند.

 جوامع الحکایات، ص ۱۷۳. کودک از نظر وراثت و تربیت، ج ۲، ص ۴۴۶

دستگیری

در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی می‌کرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.

 همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.

 دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‌اند، پرسیدم: او کیست؟گفتند: شیخ شهر است.

من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور و توجهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.

 در راه پیرمردی را در مغازه‌ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع‌اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،

با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود. لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.

 او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، به اینجا بیاید،پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور!

سیده می‌گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‌اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباس‌های فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراک‌ها را به ما داد و آن شب را به‌راحتی سپری کردیم.

 در نیمه‌های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر (ص) بر بالای سرش بلند شد.

در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر (ص) فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو می‌رود و پیامبر (ص) از او روی می‌گرداند

عرض می‌کند: یا رسول‌الله (ص) من مسلمانم چرا از من اعراض می‌کنی؟

فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.

پیامبر (ص) فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده ، در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‌زد و می‌گریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.

 شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت:

نمی‌گذارم او را ببینی. شیخ گفت: می‌خواهم این هزار دینار را به او بدهم.

گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‌پذیرم.

 وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده‌ای من هم دیده‌ام من رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.

سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده‌ایم‼️

 ارشاد القلوب الی الصواب، ج 2، ص: ۴۴۵

استانداری که بار شهروند را به خانه رساند

سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد.

روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد.  در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل می‌کند. کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می‌دانی این فرد که بار تو را بر دوش می‌کشد سلمان است؟!  رنگ از روی مرد پرید، بی‌درنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذرخواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانه‌ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت.

چو نیکی نمایدت گیتی خدای

تو با هرکسی نیز نیکی نمای  

? با اقتباس و ویراست از قصص الاخلاق