حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت پانزدهم

.

.

زینب
تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما…اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که بترکونمش جلوی اینهمه آدم
وقتی عشقمو…تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته…خیلی
سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی… تو تمام این مدت فقط آه کشیدم وبغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
باز لبخند
باز لبخند
بغضِ در سینه
خرابست حال من
رحمی به حالم کن
تو میدانی غمم در سینه پنهان است
غم پنهان با که گویم
کز چه گویم
تا که آرام گیرد
بغضِ در سینه ام

…………..
دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته
پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون
شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون
برگشتن سمتم
نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم
دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
یه لبخند مصنوعی زدم _ اهل رقصیدن نیستم
نسترن_ حتی با من؟
_ ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
هردوشون تشکر کردن
سرمو انداختم پایین

_ با اجازه
دوباره رفتم تو آشپزخونه….
بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
اوففف ساعت 12 شبه خدا میدونه این چند ساعتو چطور تحمل کردم

اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض
خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
.
.
طاها
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز و خوردن صبحانه طرفای 7:30 بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم
سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم
صدای در اومد
_ بفرمایید
خانم تقوی_ سلام
_سلام بفرمایید بشینید
تقوی_ با من امری داشتین؟
_خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین
سوالی نگاهم کرد
_ میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین
تقوی باتعجب_ چی؟ ولی اخه
_ ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه
هنوز تو شُک بود ولی بلند شد

_ چشم
منتظر بودم هرچه سریعتر اون برگرو بیاره ولی طبق معمول که آدم هروقت منتظره زمان زودتر بگذره! عقربه های ساعت اصلا از جاشون تکون نمیخوردن
به هر زور و زحمتی که بود 10 دقیقه رو دووم آوردم ولی تقوی هنوز نیومده بود دو دقیقه دیگه صبر کردم بازم نیومد
خیلی عصبی بودم زنگ زدم دفتر پرستاری
یه خانمی برداشت_ دفتر پرستاری بفرمایید
_ شمس هستم بگید خانم تقوی زودتر بیان اتاق من
خانمه_ چشم چشم آقای شمس
با عصبانیت گوشیو گذاشتم سر جاش
5 دقیقه ی بعد در زدن
باعصبانیت_ بفرمایید
تقوی_ ببخشید آقای شمس داشتم دنبالش میگشتم، برگرو گرفت سمتم

_ بفرمایید
برگرو تقریبا از دستش کشیدم، یه نگاه کردم وقتی اسم زینب، شماره و آدرسو دیدم خیالم راحت شد_ ممنون میتونید برید
درو بست و رفت
هجوم بردم سمت گوشیم. سه تا شماره بود: شماره ی خونشون، موبایل باباش و موبایل خودش
اول همه ی شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتی که ازش بودو توی یه برگه نوشتمو گذاشتم تو کیف پولم. هر سه تا شماره رو
تو گوشیم سیو کردم.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.