کلید واژه: "داستان"

حجاب من

رمان حجاب من / نویسنده:zeinab z قسمت پنجم _ چند سالی هست نفس تنگی دارم دکترا تشخیص نمیدادن ولی الان چند ماهی میشه که دارو میخورم طاها_ باید یه نوار بگیری میخوام خودم وضعتو کامل بررسی کنم _ سرمو به علامت باشه تکون دادم بهتر که شدم بلند شدم برم ولی مجبورم… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من/نویسنده: zeinab z قسمت چهارم یاد آب افتادم اه حالا چطوری بخورمش خیلی تشنمه پسره_ بیا بخور با تعجب نگاهش کردم آبو گرفته بود جلوی دهنم پسره_ بخور دیگه مگه تشنت نبود سر به زیر گفتم _ چرا بیشتر آوردش نزدیک لبم آروم بدون اینکه نگاهش کنم شروع… بیشتر »

حجاب من

  رمان حجاب من /نویسنده: zeinab z قسمت سوم اوف کنکورو که دادم راحت شدم فقط نگرانم قبول نشم. ! وای خدانکنه، من قبول نشم دیوونه میشم! دو روز از کنکوردادنم گذشته دیروز استراحت کردم و امروز با دوتا دوستام اومدیم بیمارستان برای گذروندن دوره ی 15 روزه ی تخصصی… بیشتر »

حجاب من

حجاب من / نویسنده : zeinab z قسمت دوم امروز 11 مرداده روز تولدم بالاخره امروز هم از راه رسید دو روز دیگه هم که کنکور دارمو دارم میمیرم از استرس تا الان که ساعت 6 هست خبری از هدیه و کیک نبوده نمیدونم والا اه تلویزیونو روشن کردمو آهنگ گذاشتم ای جونم قدمات… بیشتر »

حجاب من

حجاب من / نویسنده : zeinab z خلاصه : شخصیت اول داستان من زینب یه دختر گیلانیه یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در 11 سالگی به خواست پدرش بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده دختر بزرگ میشه غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه حسایی نسبت… بیشتر »

محبوب ترین

روزی جمعی از  بنی‌امیه در محلّی نشسته بودند و در جمع ایشان یک نفر از اهالی شام نیز حضور داشت. و  امام‌حسن‌مجتبی_علیه‌السلام به همراه عدّه ای از بنی هاشم از آن محلّ عبور می کردند، مرد شامی به دوستان خود گفت: این ها چه کسانی هستند، که با چنین هیبت و وقاری… بیشتر »

امتحان

  عجیب‌ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب‌تر… امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هرکسی باید برگه‌ی خودش را تصحیح می‌کرد…آن هم نه در کلاس، در خانه…دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم… نمی‌دانم… بیشتر »

صدای مامانم چقدر قشنگه...

  دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان برو سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه… بیشتر »

داستان کوتاه پند آموز

 داستان کوتاه پند آموز یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند ، از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها… بیشتر »

بلیت دوسره مادام و دختران به مشهدالرضا

    ? وارد خانه که شدم «مادام» کنار مریم - همسرم - نشسته بود و یک کاسه آش هم وسط بود. با خنده گفتم: مریم! برای مادام چه آشی پخته‌ای؟! گفت: آش را خود مادام پخته و یک کاسه هم برای ما آورده است.   ? مادام محمودیان همسایه دیواربه‌دیوار ما در کوچه شهید «ویگن… بیشتر »
 
مداحی های محرم