مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
رمان حجاب من / نویسنده:zeinab z
قسمت پنجم
_ چند سالی هست نفس تنگی دارم دکترا تشخیص نمیدادن ولی الان چند ماهی میشه که دارو میخورم
طاها_ باید یه نوار بگیری میخوام خودم وضعتو کامل بررسی کنم
_ سرمو به علامت باشه تکون دادم
بهتر که شدم بلند شدم برم ولی مجبورم کرد و به زور بردتم تو اتاقی که نوار قلب میگرفتن و از یکی از پرستارای خانم
خواست همین الان ازم نوار بگیره
تا لباسمو پوشیم اومدم بیرون دیدم داره به نوار قلبم نگاه میکنه جلوش با فاصله ایستادم سرشو بلند کرد گفت
طاها_ نوار قلبت هیچ مشکلی نداره باید یه اکو هم بدی که مطمئن بشم
_ باشه میشه زودتر آموزشو شروع کنیم؟
طاها_ البته
بعد از اینکه یکم باهم کار کردیم وقت خونه رفتن شد
از طاها خداحافظی کردم رفتم پیش سارا و فاطمه لباسامونو عوض کردیم راه افتادیم سمت ایستگاه با تاکسی رفتیم
خونه
_ سلام
مامان_ سلام اومدی! خسته نباشید
_ ممنون
رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم اومدم بیرون دستو صورتمو شستم بعدم حمله کردم سر غذا از گشنگی داشتم میمردم
خب غذامم که خوردم حالا چیکار کنم؟ اممم خب تلویزیون نگاه میکنم
تلویزیونو روشن کردم همینجور کانال هارو عوض میکردم اما هیچی که هیچی
_ اه اینم که هیچی داره نمیده اوف
دوباره کنترل تلویزیونو برداشتم رفتم تو قسمت آهنگام پوشه ی حامد زمانیو آوردم و آهنگ محمد رو انتخاب کردم
عاشق این آهنگش بودم
…………………
محمد مقتدای اهل عالم
محمد مصطفای آل آدم
محمد رحمة للعالمین است
رسول آسمانی بر زمین است…
اخییی خیلی اروم شدم اصلا کیف کردم، عجب آهنگیه حالا خوبه هزار بار گوش دادمشا بازم ذوق میکنم
یه چند ساعتی همینجور گذشت تا اذان مغرب زد و رفتم نمازمو خوندم بعد اومدم شروع کردم به غذا درست کردن اخه
این چندوقت دارم کم کم غذاهارو درست میکنم تا یاد بگیرم
غذا هم خوردیم یکم رمان خوندم گرفتم خوابیدم
……………………….
امروز دومین روزیه که میایم بیمارستان دیروز که روز اول بود اونهمه اتفاق افتاد امروزو خدا بخیر کنه
همینکه جلوتر رفتیم دیدیم طاها داره از جلومون میاد این سمت
فاطمه_معلمتون اومدن
سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی
_ اه چی میگی سارا کجاش قشنگه پسره ی بی ریخت عین جوجه لک لک زشت میمونه
فاطمه_ اون جوجه اردکه
_ به نظرت این با این قدش به اردک میخوره؟
سارا_ هیس اومد
ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به طاها نگاه کردیم
چهرش متعجب بود انگار
چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمای قهوه ایم خیره شد
اخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منم که حساس چادرمو در اورده بودم گذاشته
بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده
اون دوتاهم که چادری نبودن
رمان حجاب من / نویسنده: zeinab z
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مهنــــا در 1397/03/16 ساعت 03:04:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |