مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.
منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.
الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شنبه 97/04/02
رمان حجاب من | zeinab z
قسمت بیست وهفتم
- تشکر منم خوبم. سلامت باشن،خبری نیست. راستی فردا چه کاره ای؟
نازنین_ هیچی بیکار چطور؟
_ هیچی میخواستم بگم میای فردا از صبح تا غروب بریم بیرون؟ البته با خانواده
نازنین_ صبر کن به طاها بگم ببینم چی میگه
_باشه بگو اگه قبول کرد منم به مامانم میگم بابام که نمیاد ما دوتا تنها بودیم گفتم بریم یه جایی
نازنین_ باشه چند دقیقه دیگه بهت خبر میدم
_ باشه منتظرم
مامان صدام کرد
مامان_زینب؟ بیا شام
گوشیو گذاشتم رو میز کنار تختم
رفتم شام خوردم ظرفارم جمع کردم 20 دقیقه بعد برگشتم تو اتاقم
نشستم رو تخت و تکیه دادم
گوشیمو برداشتم باز کردم پیام اومده بود از طرف نازنین
نازنین_ زینب جونم طاها قبول کرد گفت اتفاقا مونده بودم فردا چیکار کنم
براش نوشتم
_ میشه ساعت و محلو بهم بگی که با ماشین هماهنگ کنم؟ میخوام به مامانمم بگم. راستی نرگس جون مامان آقا طاها و
اقای شمسم میگین بیان؟ دوست دارم دوباره ببینمشون
5 دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوابو داد منم برات کپی کردم
اولا بهش بگو آبجی خانم مگه من مردم که میخوای با آژانس بیای. به مامان هم گفتم فردا آماده باش با زینب اینا بریم
گردش کلی خوشحال شد و بابارم راضی کرد. مکان هم چند جا میریم هم زیارتی هم تفریحی. فردا صبح ساعت 8 در خونتونیم آدرستونم که بلدم خودم
_ عالیه ممنون. در ضمن شما هم بهش بگو ممنونم آقا داداشِ مهربون
خندید_ چشم حتما
گوشیو گذاشتم رو تخت و رفتم پیش مامان بهش گفتم قبول نمیکرد میگفت چرا گفتیو من حوصله ندارمو زشته با اونا بریم غریبن و……
بالاخره بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد البته با اجازه ی بابا
یه لیست بلند بالا از خوراکی و هله هوله نوشتم دادم به بابا و فرستادمش مغازه
نیم ساعت بعد برگشت 4 تا نایلون دستش بود
پریدم تو نایلونارو نگه کردم
چیپس. لواشک. قهوه. نسکافه.ویفر و هزارجور هله هوله ی دیگه
مواد ماکارانی هم گفته بودم خرید و الان میخوام ماکارانی درست کنم برای فردا
_دستت درد نکنه بابایی
پریدم بوسیدمش
بابا خندیدو اونم بوسم کرد
شروع کردم به درست کردن
2 ساعت بعد تموم شد
_مامان؟ بیا ببین خوبه؟
مامان اومد تو آشپز خونه به ماکارانی نگاه کرد
مامان_ قیافش که خوبه
یکم ازش خورد_ مزشم خوبه آفرین
لبخند زدم. وقتی مامان میگه خوبه یعنی خیلی خوبه
مامان_ 5 دقیقه دیگه زیر قابلمرو خاموش کن
_چشم
از آشپزخونه رفت بیرون منم وایسادم وقتی غذا کامل پخت زیرشو خاموش کردم رفتم بیرون
خوراکیا و وسایلی که میخواستم همرو برداشتم رفتم از تو اتاق کولمو آوردم
و همونطور که فیلم نگاه می کردیم گذاشتمشون تو کوله
ماکارانی هم که صبح گرم میکنم میدم مامان بزاره داخل سبد
لباسامم آماده گذاشتم
رفتم مسواک زدم گرفتم خوابیدم
……
با صدا و تکون دادنای بابا از خواب بیدار
_ سلام ساعت چنده؟
بابا_ سلام دختر گلم الان اذان میزنه
یه خمیازه کشیدم و بلند شدم مامان هم بیدار شده بود داشت از اتاق میومد بیرون
رفتم وضو گرفتم اومدم نمازمو خوندم.صبحانه خوردم بعدشم رفتم به مامان کمک کردم میوه و این چیزارو که برداشته بود
باهم گذاشتیم تو سبد
مامان ماکارانیم گذاشت گرم بشه
ساعت 7 شده بود رفتم لباس بپوشم
مانتو آبی آسمانیم که خیلی خیلی قشنگ بود با شلوار لی آبی تیره و شال همرنگشو پوشیدم
کوله و کتونیمم همونایی که مدل لی هستن انتخاب کردم
کاملا که آماده شدم به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه به 8
سریع رفتم بیرون دیدم مامان آمادست چادرمم سر کردم سبدو برداشتم از پله ها بردم پایین
اووف نفسم در اومد
دوباره اومدم بالا کولمو برداشتم که گوشیم زنگ خورد
نازنین بود
سریع جواب دادم
_ الو سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم ما رسیدیم محلتون
شنبه 97/04/02
رمان حجاب من | zeinab z
قسمت بیست و ششم
دوباره برگشت سمتم_ بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید،
برید سلف و یا تو حیاط
_سلف کجاست؟
محمد_ تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که برید میرسید به سلف
_باشه خیلی ممنونم
محمد_خواهش میکنم
_ مریم بریم سلف یه چیزی بخوریم گشنمه
مریم_ بریم
بلند شدیم راه افتادیم سمت حیاط
رفتیم به همون سمتی که محمد گفته بود
تو راه مریم راجع به محمد پرسید که براش توضیح دادم
_اوو ماشالله چه خبره
سلف پر از آدم بود
وایسادیم یکم خلوت شد رفتیم جلو نگاه کردیم ببینیم چی دارن
من یه چیپس فلفلی و آب معدنی و کاکائو گرفتم
مریمم مثل من
بعد از حساب کردن اومدیم برگردیم که خوردم به یه نفرو هرچی دستم بود افتاد زمین سریع خم شد برشون داشت بعد
بلند شد گرفت سمتم و عذرخواهی کرد نگاهش کردم محمد بود
_ خواهش میکنم.
ازش گرفتم و تشکر کردم
رفتم کنار از سر راهش
رفتم پیش مریم سرخ شده بودم از خجالت
مریم_ خاک تو سر دستو پا چلفتیت
_ به منچه اون خورد بهم
با هم رفتیم بیرون یه نیمکت تو حیاط دیدم همونجا نشستیم
چیپسامونو باز کردیم شروع کردیم به خوردن
وقتی همه ی خوراکی هامونو خوردیم و یکم حرف زدیم موقع اذان شد
_ مریم بریم نماز
مریم_ بریم
مریم باحجاب نیست اما همیشه نمازشو میخونه
با هم رفتیم نمازخونرو پیدا کردیم
وضو داشتم ولی نزدیک سه ساعت ازش گذشته بود
برای اطمینان منم با مریم وضو گرفتم بعد رفتیم داخل نمازخونه
چادرمو با چادر نماز عوض کردم، مریمم یه چادر گذاشت و شروع کردیم به نماز خوندن
نمازم تموم شد
خیلی آروم شدم
نشستم تسبیحمو از گردنم در آوردم و شروع کردم به زدن
اصولا جاهایی که میدونم ممکنه با دیدن تسبیح تو دستم مسخرم کنن میندازمش به گردنم
تسبیحمو بوسیدم و دوباره انداختم به گردنم
دعا کردم. با خدای خودم دردو دل کردم
مریم_ تموم نشد؟
از جام بلند شدم مهر و چادرو گذاشتم سر جاشون و چادر خودمو سر کردم
_ بریم
مریم_ چه عجب
رفتیم بیرون که همزمان محمد از طرف مردونه اومد بیرون
ای بابا عین جن میمونه هرجا میریم هست عجب گیری کردیما
رفت سمت کلاس که ماهم بهش رسیدیم درو باز کرد و کنار کشید مریم رفت تو بعدم من
آروم تشکر کردم
محمد_ خواهش میکنم
پشت سرم اومد تو و درو بست
رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوشتن کردم
کل روز اول دانشگاه همینطور گذشت
ساعت 6 غروب بود که کلاسمون تموم شد
زنگ زدم ماشین بیاد دنبالمون و بعد رفتیم نماز خوندیم
….
یک ساعت بعد خونه بودم
خیلی گشنم بود عصرونه خوردم تا شام آماده بشه
بعدم رفتم درسای امروزو خوندم چون حوصلم سر رفته بود
یک روز درمیون دانشگاه داریم یعنی پس فردا
الان درس بخونم فردا هم که بیکار هوراا
دو ساعت بعد
آخیش تموم شد…خسته شدم اینقدر درس خوندم
یه فکری به سرم زد
گوشیمو برداشتم پیامو نوشتم
_سلام نازنین جون خوبی؟ چه خبر؟ اقا طاها خوبه؟
2 دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ خبر سلامتی. طاها هم خوبه سلام میرسونه تو چه خبر؟
شنبه 97/04/02
رمان حجاب من | zeinab z
قسمت بیست وپنجم
مستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که محمد برگشت نگاهم کرد
محمد_ بفرمایید بشینید
_ ببخشید
اروم نشستم و تا جایی که میشد ازش فاصله گرفتم بدبختی صندلیا به هم چسبیده بودن
محمد_ خواهش میکنم
صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود
گذاشتم رو گوشم
_ سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟
_ ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم
نازنین_ ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟
_ آره ولی استاد نیست
نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه
صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن
نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟
_ کنارم رو صندلی
نازنین_ محمد کنارت نشسته؟
_ آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره
فکر کنم محمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود
سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی
از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین و طاها اومد
_ ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟
خندید_ آره. با عرض معذرت
در زدن. استاد اومد داخل
_ استاد اومد. فعلا خداحافظ
طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به محمد نگاه نکردم
استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی !
استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن و رشته ی
تحصیلیتونو بگین
کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به محمد
محمد_ محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری
تازه فهمیدم رشتش چیه و چند سالشه
نوبت من شد
از جام بلند شدم
زینب_ زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر
استاد سرشو تکون داد. نشستم
مریم_ مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر
اونم نشست
بالاخره همه خودشونو معرفی کردن
استاد از قوانین کلاسش گفت
1 - بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده
2 - هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم
3 - از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم
4 - موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه
و……….. کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت
استاد کامرانی_ خب همچیزو گفتیم. یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس
کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم
جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون
آبی پررنگ، صورتی و بنفش
استاد شروع کرد به درس دادن منم همزمان هرچی میگفت مینوشتم دستم اونقدرام تند نیست ولی یه عادتی دارم.
دبیرستان معلما که داشتن حرف میزدن حفظ میکردم سریع و بعد مینوشتم الانم دقیقا دارم همینکارو میکنم
سرم پایین بود و عین چی داشتم مینوشتم
نکته به نکته خط به خط همرو نوشتم
استاد کامرانی_ خب وقته کلاس تمومه خسته نباشید
مریم_ آخیش مردم اینقدر نوشتم
سرمو بالاخره از رو دفتر بلند کردم یه لحظه چشمم به محمد خورد که داشت به دفترم نگاه میکرد
نگاهم سنگین نیست ولی فکر کنم حسش کرد چون سرشو بلند کرد
وقتی نگاه سوالیمو دید به حرف اومد
لبخند زد_ ببخشید رنگارنگ بودن جزوتون نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم
خندم گرفت. همیشه بچه ها بهم میگفتن جزوه هات خیلی جالبن و به آدم روحیه میدن با اینهمه رنگی که استفاده میکنی
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
مریم_ کلاس بعدیمون چیه؟
_فکر کنم ادبیات
مریم_ همینجا باید بمونیم؟
_نمیدونم والا
برگشتم سمت محمد_ ببخشید برای کلاس ادبیات باید همینجا بمونیم؟
جمعه 97/04/01
آیت الله بهجت (ره) میفرمایند :
ترک صلوات ودعاکردن به دعاهای شخصی مانندرهاکردن سرچشمه وبه دنبال جوی آب وحوض گشتن است!
زیراوقتی برای وسعت مقام ودرجه واسطه فیض دعامیشوددعاهای شخصی هم درآن گنجانده شده است
دعا برای فرج سرچشمه ای است که مارها کردیم و به فکراستجابت دعا های شخصی خود هستیم !
إلهی بحق حضرت زینب (س)عجّل لولیّک الفرج
جمعه 97/04/01
امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
الحذر کلّ الحذر من عدوّک بعد صلحه، فانّ العدوّ ربّما قارب لیتغفّل فخذ بالحزم
زنهار! زنهار! از دشمن خود پس از آشتی بپرهیز، که بسا دشمن به نزدیکی گراید تا غافلگیر کند، پس دوراندیش باش.
نهجالبلاغه/ نامه53
جمعه 97/04/01
امام رضا(ع):به دين و ديندارى کسانی که خود را به عبادت مشهور می سازند بدگمان باشيد؛ زيرا خداوند از شهرت عبادت و شهرت لباس نفرت دارد.
بحارالأنوار، ج ۷۰ ،ص۲۵۲
پنجشنبه 97/03/31
سی و یکم خرداد، سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران
⚫️ شهید چمران، سال ها در سنگر جهاد فی سبیل اللّه دل دشمنان خدا را لرزانیده بود. او با دل خداشناس و اراده خلل ناپذیرش، همیشه مشت آهنین خود را بر چهره دشمن نواخته بود و با این حال، او با روح لطیف و خلق ملکوتی و چشم خدابین، به ماورای محدوده ها و تنگناهای مادی نظر دوخته بود…
مقام معظم رهبری
پنجشنبه 97/03/31
وقتی شهید مصطفی چمران ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل داد، عدّه ای از اقشار مختلف مردم «پیر» ، «جوان» ، «متأهل» و «مجرد» به ایشان پیوستند.
ایشان هر چه اصرار می کرد که به این سپاهیان و نیروهای مردمی مختصر حقوقی بدهد قبول نمی کردند. در حالی که در بین آن ها افرادی بودند که زن و بچه داشتند.
تا این که شهید چمران چاره ای اندیشید که آن ها مجبور شوند پولی را دریافت کنند. به همین دلیل پول را خدمت حضرت امام خمینی (رحمه الله) برد و از ایشان درخواست کرد تا آن پول ها را تبرک کنند.
شهید چمران با خود گفت اگر پول های تبرکی را به رزمنده ها بدهم آن ها حتماً آن را قبول خواهند کرد و دیگر بهانه ای برای ردّ کردن آن ندارند. لذا برای هر کس به حسب عائله و شرایطی که داشت مبلغی را معین کرد. برای یکی سه هزار تومان، برای دیگری پنج هزار تومان و …
اوّلین نفری را که صدا زد تا پولش را بدهد، جلو آمد که با نهایت تعجب دید یک اسکناس صد تومانی برداشت و گفت اگر تبرّک امام است، همین کافیست و بقیه هم همین کار را انجام دادند.
آن ها مردانه در کنار فرمانده ی خود در راه خدا جنگیدند و بسیاری از آن ها به درجه ی رفیع شهادت رسیدند و خود فرمانده هم در دهلاویه شربت شهادت نوشید و به یاران شهید خود پیوست. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
… و آن ها رفتند، امّا ما چگونه زندگی می کنیم و چگونه خواهیم رفت؟!
پنجشنبه 97/03/31
کسی که میخواهد مسیری را به سمت رشد برود، ابتدا گروهی از شیاطین شروع میکنند به فریبدادن تا او را از صحنه، منحرف کنند و رو به ضعف بکشانند. گروهی از آنها علائم مسیر را پاک میکنند؛ مثلاً اگر باید به سمت راست برود، تابلوهای نشانگر جادّه را به سمت دیگر میگذارند.
از این نوع کیدها زیاد به کار میبرند. مؤمن اگر به همراهی یاد خدا حرکت کند، دلش لحظهبهلحظه به خدا وصل است و کید شیطان به جایی نمیرسد.
برای مؤمن، نیروهای حق و نور، بهصورت یک شهاب از ناحیهی الطاف حق می آید؛ گروهی از شیاطین را از بین می برد و کیدهای آنها را باطل میکند.
نیت و توجّه و توکل به حقتعالی، نقشه های باطل آنها را نقش برآب می کند؛ مگر اینکه ذخیرهی منفی، منفیگرایی و پشتوانه های شهوانی در درون دل ـ مثل ریاستخواهی و دنیاطلبی ـ به قدری زیاد باشد که باعث شود انسان از خودش ضرر ببیند و وسوسهی شیطان در او تأثیرگذار شود؛ وگرنه کید شیطان به خودی خود نمی تواند یک نفر را از راه، منحرف کند بلکه فقط مُعدّ و زمینهساز انحراف قرار میگیرد.
باید دربارهی این موضوع کار شود که چرا اینقدر برای شیطان امکانات هست؟ در روایات نقل شده است:
«شیطان مانند خون، در رگوریشهی بنیآدم است.»
ولی در نهایت، کیدش ضعیف است؛ چراکه بشر، ابزاری در دست دارد که اگر کید شیطان، قوی هم باشد، میتواند آن را از بین ببرد و الا جبر میشود.( رک: اصول كافي ج6، ص 18)
افرادی که در راه باطل میروند، خیلی امور دستبهدست هم داده است تا اینها به راه باطل رفتهاند؛ یکی از آنها این است که آنها میتوانسته اند خوب باشند، ولی خوب نشدهاند؛ یعنی ارادهی خودشان هم دخالت داشته است؛ وگرنه وسوسهی شیطان به تنهایی کسی را به باطل و گمراهی نمیکشاند.
حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری