✨الهی✨

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.

منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.

الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .

 

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 

 

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست و دوم

یکم گوش دادم دیدم صدای گوشیه منه
رفتم سمت کیفم آوردمش بیرون مریم بود
گذاشتم رو گوشم
_بله؟
مریم_ سلام خوبی؟ زینب نگاه کردی؟
_ممنون. چیو؟
مریم_ کنکورو دیگه!
_صدام بلند شد_ وای مریم اصلا یادم نبود. ما مهمونی هستیم حالا از کجا بفهمم
مریم_ اخه الان وقته مهمونی بود
_ چیکار کنم گفتم که یادم رفت
مریم_ خب پس زودتر برو خونه ببین دیگه
_ اوف حالا ببینم چیکار میکنیم کار نداری؟
مریم_ نه زینب دوباره یادت نره ها. من میدونمو تو ها
_ باشه خداحافظ
گوشیو قطع کردم مهلت ندادم خداحافظی کنه میدونستم ولش کنم تا فردا صبح میخواد بگه یادت نره یادت نره
دمغ شده بودم
بابا_ کی بود؟
_ مریم
بابا_ چی گفت مگه؟
_ یادم نبود امشب نتیجه ی کنکورو اعلام میکنن الان نمیدونم از کجا بفهمم
بابای طاها که کنار بابا نشسته بود حرفامو شنید

_ خب دخترم اینکه ناراحتی نداره
رو کرد به پسرش محمد

_ محمد جان زینب خانمو راهنمایی کن تو اتاقت کارشو انجام بده
اونم از جاش بلند شد
به بابا و طاها بعدم به نازنین نگاه کردم
لبخند زد_ بزار منم میام
دوباره به بابا نگاه کردم
بابا_ برو دخترم
پشت سرِ پسره راه افتادم
نازنین کنارم بود طاها هم پشت سرمون داشت میومد
رفتیم داخل اتاق
اتاق قشنگی بود دوتا تخت بود و از قرار معلوم اتاق طاها و محمد بود
یه طرف اتاق که دوتا تخت با فاصله از هم گذاشته شده بودن دیواراش بنفش و طرف دیگه ی اتاق که دیوارش سفید
بود میز تحریر و کتابخونه و میز کامپیوتر بود. به عنوان اتاق دوتا پسر خیلی تمیزو مرتب بود
کنار در ایستادم محمد رفت سمت کامپیوتر گوشه ی اتاق و روشنش کرد
وقتی کامل روشن شد صندلیه چرخشیو کشید عقب. برگشت سمتم
محمد_ بفرمایید
طاها و نازنین کنارم با کمی فاصله ایستاده بودن
رفتم جلو کیفمو باز کردم و رمز خودم و مریمو که تو برگه نوشته بودم و همینجوری انداخته بودم تو کیفم آوردم بیرون
دادم دستش
با استرس فراوون گفتم
_اگه میشه خودتون بزنین
سرشو تکون داد و نشست پشت کامپیوتر
طاها_ محمد بدو که کنجکاوم سریعتر ببینم آبجیم چه کرده
وای خدا اگه قبول نشم آبروم پیش همشون میره. کمکم کن
داشتم از استرس میمردم
دستامو گذاشتم رو صورتم و تو دلم شروع کردم به راز و نیاز کردن با خدا
صدای محمد اومد
محمد_ قبول شدین دولتی اونم بومی
اشکم جاری شد
بدون هیچ حرفی تو همون حالت موندم و خدارو شکر کردم و کلی حرف باهاش زدم که مثلا خودمو لوس کنم
دستمو از رو صورتم برداشتم، محمد چشمش رو اشکم ثابت موند
معذب سرمو انداختم پایین اصلا دوست نداشتم کسی اشکمو ببینه
_ ببخشید برای دوستم چی؟
جوابی نشنیدم سرمو بلند کردم مستقیم خیره شدم بهش انگار تو فکر بود
سرشو تکون داد
محمد_ الان نگاه میکنم
خودمم خیره شدم به مانیتور. مریمم قبول شده بود دقیقا مثل من
خیلی خوشحال شدم
_ وای خدایا شکرت خدایا شکر
خیلی خوشحال بودم
_ ممنونم. ممنونم آقا دستتون درد نکنه مونده بودم از استرس چطور باید خودم نگاه کنم خیلی خیلی ممنونم وای خدا
هر سه تاشون خندیدن
محمد_ خواهش میکنم خانم این چه حرفیه
سریع گوشیمو برداشتمو به مریم خبر دادم
دوتایی جیغ کشیدیم که یهو چشمم خورد بهشون دستمو محکم گذاشتم رو دهنم
_مریم فعلا خداحافظ
گوشیو قطع کردم
از خجالت سرخ شدم دستامو جلوم گرفتم بهم گره زدم سرمم انداختم پایین

علم ومعرفت

گفت‌وگوی اهل جهنّم، با اهل بهشت خیلی مطالب دارد. وقتی اهل جهنّم درحال سوختن هستند، در ملاقاتی که با اهل بهشت دارند، می‏گویند: أَنْ أَفیضُوا عَلَینا مِنَ الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَکمُ اللّه

(آب يا از آنچه خداوند روزيتان كرده بر ما فرو ريزيد. (اعراف، 50)

خُب، انسانی که بدنش سوخته یا در حال سوختن است، هر چه بشود، تشنه‏ اش نمی‏شود. 

آب، در همه‌ی عوالم ماده‌ی حیات است و در دنیا همین مایع سیال است. 

شاید یک لطیفه‏ ای در این آیه باشد با توجّه به اینکه «ماء» در آیه‌ی «وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ»( عرش او بر آب بود. هود، 7 ) تفسیر به علم و معرفت شده است

 (رک: توحيد صدوق، ص: 320)

و سرمایه‌ی مؤمن درآخرت، معرفت خدا و اهل‌بیت علیهم السلام است. علّت سوختن اهل جهنّم، نداشتن همین سرمایه (علم و معرفت) است؛ زیرا آن‌ها خداباوری، پیغمبرباوری و امام‌باوری نداشتند، این است که باعث شده اهل جهنّم چیزی بخواهند که از این سوختن بیرون بیایند.

‌ ‌

نتیجه خرد

  امام على عليه السلام:

كسبُ العَقلِ الاعتِبارُ و الاستِظهارُ، و كَسبُ الجَهلِ الغَفلَةُ و الاغتِرارُ 

دستاوردِ خرد، پند گرفتن و احتياط است و دستاورد نابخردى، غفلت و فريب خوردگى  غررالحکم ح 7227

یه آه بکش سرنوشتت و تغییر بده

یه آه بکش سرنوشتت و تغییر بده

این کلیپ و هفته ای یه بار ببینید.

 

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست ویکم

 

 

مامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و
رفت تو آشپزخونه
وایسا ببینم
برگشتم سمت زینب دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفره
ی کنارم بود نگاه کردم
با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
برگشت سمتم
در گوشش گفتم
_ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
نگاهشون کرد
نازنین_ خب چیه مگه
_ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
یه بار دیگه نگاه کرد
نازنین_ اا راست میگیا چه باحال
خندیدم
زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ

دقیقا کپی برابر اصل محمد
به نازنین گفتم اونم نگاه کرد
زیر زیرکی داشتیم این دوتارو دید میزدیم میخندیدیم که یهو مامان زینب از جاش بلند شد راه افتاد سمت آشپزخونه،
زینب هم پشت سرش
.
.
زینب
با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟
مامان_ کاری هست کمکتون کنیم؟
خانمه_ نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست
ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم کنارش
_ بزارین ما میریزیم
کاسرو از دستش گرفتم و چندتا چندتا بردمشون رو میز نهار خوریه 6 نفرشون گذاشتم مامان هم شروع کرد به ریختن
ماستا
بعد از اون مامان به زور تو ریختن خورشت و برنج کمکش کرد البته قبلش همون دختره نازنین اومد تو آشپزخونه برای
کمک
منم که دیدم کاری برای ما نیست به خانمه گفتم سفررو ببریم؟
خانمه_ نه عزیزم زحمتت میشه بچه هارو صدا میکنم میزارن

زینب_ نه بابا چه زحمتی بدین میزارم
نازنین_ آره مامان جون بدین منم کمکش میکنم
خلاصه با کلی زحمت ازش گرفتیمو رفتیم گزاشتیم
یکم که وسیله هارو آوردیم طاها و همون پسره اسمش چی بود؟ آها محمد. اون دوتا هم بلند شدن اومدن کمک
وقتی همرو گذاشتیم رفتم کنار ایستادم
کم کم همه اومدن نشستیم سر سفره
به ساعت نگاه کردم 8 بود
منتظر بودیم مامان طاها بیاد تا شروع کنیم آخه زشت بود
غذا نهار گردو همون فسنجون، بود و مرغ
منم که مرغ ندوست نهارگردو رو ترجیه میدم
دو دقیقه بعد مامان طاها در حالی که دو دیس ماکارانی تو دستش بود اومد
وای انگار عشقمو دیدم چشمام برق زد. خیلی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم ولی خب نشد دیگه
سرمو که برگردوندم دیدم طاها، داداشش، مامانش و باباش دارن با لبخند نگاهم میکنن
یه نگاهه کنجکاو به طاها کردم که بهم یه لبخند دندون نما زد
مغزم فعال شد
وای ماجرای ماکارانیو گفته ای خدا بزنم لهش کنم اینو
افسرده شدم سرمو انداختم پایین

مامان_ ماکارانی بریزم؟
با حسرت به ماکارانی نگاه کردم
_ نه نهار گردو
برام ریخت گذاشت جلوم
دیدم که طاها متعجب داشت بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت بودم
اون ماجرا بهونه بود یاد عرفان افتاده بودم
یاد روزی که داشتم ماکارانی درست میکردم و همزمان بهم دیگه اس ام اس میدادیم یاد اون لحظش که داشتم پیازا رو خورد میکردم برای داخلش و وقتی پرسید الان چیکار میکنی گفتم گریه عصبی شد گفت گریه چرا منم گفتم پیاز خوردمیکنم
برگشت گفت آخه یعنی چی بزارش کنار نمیخواد درست کنی اشکتو در آورده
آه کشیدم بازم این چشمای لعنتی اشکی شده بودن
تا آخر غذا سرمو بالا نیاوردم چون میدونستم طاها مشکوک شده و اگه صورتمو ببینه میفهمه
بالاخره غذا تموم شد
هرچی مامان طاها گفت عزیزم ماکارانی بخور گفتم نه ممنون
بلند شدم و به بقیه کمک کردم ظرفارو جمع کنیم
همشون که جمع شدن و سفره هم پاک شد تو آشپزخونه بودم یهو دیدم صدای طاها اومد
طاها_ گوشیه کیه زنگ میخوره؟

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیستم

یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی
دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوشو بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون. هنوز ندیده بودنش،همینکه مامان خواست بپرسه کی بود دوباره صدای مبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سلام آقای شمس؟
_ سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
_ بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان_ اومدن؟

_فکر کنم
دویدم سمت دروازه
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
.
.
زینب
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتمان

دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
یه خانمی اومد بیرون
من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ ب*و*س*ه کرد، اوف بالاخره ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودن
بعد از اینکه احوالپرسیو…. تموم شد راهنماییمون کردن داخل
رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی
طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده

وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
.
.
طاها
وقتی همرو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
مامان رفت سمت زینب و مامانش
مامان_ راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم
مامان زینب_ نه خانم ممنون راحتیم
مامان_ آخه اینجوری که زشته
مامان زینب_ نه چی زشته
بعد چادرشو از رو سرش برداشت انداخت رو کمرش
دوباره مامان برگشت سمت زینب
مامان_ دخترم تو در بیار دیگه چادرتو
خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو در بیار دیگه زینب
اون بدبختم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامان

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت نوزدهم

با ذوق میگه باشه پس برای اون ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم یه چیزه دیگه
هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه بهش بگیم برای مهمون ماکارانی درست کن میگه زشته
بعد میخوان بگن برامون ماکارانی درست کرده
مامان_ آقایون بیاین بهم کمک کنین باید کل خونرو گردگیری کنیم بعدم برین خرید برای فردا
منو محمد و بابا_ وای نه
مامان_ وای مای نداره آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
خم شد رو شکمش_ آخ دلم
مامان_ اصلا راه نداره هیچ جور نمیتونین از زیرش در برین
_ محمد جان بلند شو باید بریم خونرو گردگیری کنیم
محمد با لبو لوچه ی آویزون راست وایساد و اومد دنبالم
کل خونرو تمیز کردیم از حالو پذیرایی بگیر تا اتاقامون دیگه از کتو کول افتادیم
آخیش بالاخره اتاق هم تموم شد
هردومون هم زمان ولو شدیم رو تختمون
کمرشو گرفته بود و ناله میکرد_ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای
_ اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی
حواسش کلا نبود_ گفت:آره آره
برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش

محمد_ آخ نامرد چته؟
_ تو حامله ای؟
چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی؟
_ به من چه خودت گفتی
محمد_ من کی گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چی فکر میکنی؟
سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
_ به من چه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی آره
دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم سمتش
یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده

.

.
زینب
حالا من چی بپوشم
_مامانی من فردا شب چی بپوشم؟
مامان_ لباس
_ میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان_ همونایی که داری
_ وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان_ هرکدومو دوست داری

جیغ زدم _مامان
مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. منکه هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب امم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست

.
.
طاها
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختررو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
…..
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم

آدم تنبل

امام على عليه السلام:  در كارهاى خود به آدم تنبل تكيه مكن

لا تَتَّكِلْ في اُمورِكَ على كَسلانَ 

غررالحكم حدیث 10205

عبادت در بازار

روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با اصحاب نشسته بود.

جوانی نیرومند، صبح زود، بر ایشان بگذشت.

🔹یکی پرسید: در این وقت صبح به کجا می روی؟

🔸گفت: به دکانم در بازار. 

🔹گفتند: دریغا! اگر این صبح خیزی او در راه خدای تعالی می بود، نیک تر بود.

⚜رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: چنین مگویید، که اگر برای آن باشد که خود را از خلق بی نیاز کند و یا معاش پدر و مادر خویش یا زن و فرزند را تأمین کند، او در همین حال، در راه خدا گام بر می دارد.

-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰

حضرت عیسی مسیح علیه السلام مردی را دید

🔹گفت: تو چه کار می کنی؟ 

🔸گفت: عبادت می کنم. 

🔹گفت: قوت و غذا از کجا می خوری؟

🔸 گفت: مرا برادری است که قوت مرا فراهم می آورد. 

🔹عیسی (ع) گفت: پس برادر تو از تو عابدتر است.

کیمیای سعادت

 ابوحامد محمد غزالی

از امام علی علیه‌السلام به نوجوانم چه بگویم؟

 

نذریِ فکری برای امامی که هیچ عبادتی را همچون تفکر نمی دانست!

–> خوبست روی برخی جنبه های شخصیت امام علی(ع) تأمل کنیم و به خانواده و اطرافیان، به ویژه جنبه های که کمتر برای نوجوانان و جوانان گفته می شود:

 بگوییم که وقتی خبر سوءاستفاده مقامات حکومتی از بیت المال به امام علی می رسید، اولین اقدام ایشان “عزل” و برکناری مدیران فاسد بدون اتلاف وقت بود و هرگز تعارفی با فساد سیاسی مقامات نداشتند.

 این که مولا علی در چهار و نیم سال حکومتشان به گواه تاریخ، هیچ کس به دلیل نقد و اعتراض محدود نشد و آنجا هم که دست به شمشیر برد برای تامین امنیت مردم بود و هیچ گاه در جنگ پیشتازی نکرد.

 به فرزندانمان بگوییم که ایشان به فرزندش امام حسن توصیه کردند برده و بنده کسی نباش چون خدا تو را آزاد آفرید. و جمله طلایی ایشان را یادآوری کنیم که فرزندانتان را برای زمان خودشان تربیت کنید نه به زمان خودتان.

 بگوییم که دشمنِ مولا علی قبل از آنکه ابن ملجم مرادی باشد، جریان تحجّر و ارتجاع بود. جریانی که نمی تواند و نمی خواهد که اقتضائات زمانه را بفهمد.

 به فرزندانمان بگوییم که مولا علی، امام عرب و مرد شمشیر و غضب نیست، امامِ انسانیت است چون در زمانه ای که “زن” و “غیر مسلمان” جایگاهی نداشت، او، زنِ یهودی را تکریم و در برابر بی حرمتیِ کوچک یک سرباز حکومتی به آن زن، به شدت برآشفته شدند و برخورد کردند.

 به جوان و نوجوان خود بگوییم که امام علی علیه السلام توصیه به مهربانی و آسان گرفتن بر مردم می کردند و آن فراز طلایی و جهانی ایشان را در ذهن حک کنیم که به مالک اشتر فرمودند: “مهربانی با مردم را پوششِ دلِ خویش قرار ده، و با همه دوست و مهربان باش… زیرا مردم دو دسته‌اند، دسته‌ای برادر دینی تو، و دسته دیگر همانند تو در آفرینش می‌باشند.”

 به اطرافیان خود بگوییم که امام علی به مالک اشتر توصیه کرد با سنت هایی که مردم با آنها خو کرده اند درنیفتد.

 بگوییم که امام علی به مالک توصیه می کند مدیران ارشد و عالی حکومت باید کاری کنند که مردم بدون لکنت و ترس بتوانند آزادانه سخن بگویند.

 بگوییم که امام علی برای گفت و گو و خردورزی ارزش بسیار بالایی قائل بودند و عبادت بدون تفکر را فاقد ارزش می دانند.

? نهج البلاغه بخوانیم حتی در حد چند حکمت کوتاهش!