مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
دوشنبه 99/08/05
آغاز امامت و ولایت دوازدهمین خورشید آسمان امامت و ولایت و مظلومترین فرد عالم، غریبترین غریبان، مولای خوبان، مهربانترین مهربانان، انیس دلهای تنهایان، زیباترین زیبارویان، فارس الحجاز، شریک القرآن، آخرین سفیر، یگانه منجی عالم بشریت، ربیع الانام(بهار دلها)، اباصالح، ،حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریفتبریک و تهنیت بادبیاییم عیدی همه مردم جهان را از خداوند، ظهور ایشان طلب کنیم.
ان شاءالله
یکشنبه 99/08/04
امام حسن عسکری(علیه السلام) می فرمایند:لیْسَتِ الْعِبادَةُ کَثْرَةَ الصِّیامِ وَ الصَّلوةِ وَ إنَّما الْعِبادَةُ کَثْرَةُ التَّفَکُّرِ فی أَمْرِ اللّهِ
عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست،بلکه حقیقتِ عبادت، اندیشه عمیق در کار خداست.
منبع:تحف العقول، ص448
صلوات خاصه بر امام حسن عسکری (علیه السلام)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِیِّ
الصَّادِقِ الْوَفِیِّ النُّورِ الْمُضِیءِ خَازِنِ عِلْمِکَ وَ الْمُذَکِّرِ بِتَوْحِیدِکَ وَ وَلِیِّ أَمْرِکَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّینِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِینَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْیَا فَصَلِّ عَلَیْهِ یَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِیَائِکَ وَ حُجَجِکَ وَ أَوْلادِ رُسُلِکَ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
یکشنبه 99/07/27
از بوی عود، خاک، صدای خیزران و تازیانه کربلا که گذر کنیم، عطر ربیع است که دل های صیقل داده محرم و صفر را، به ماه شادی اهل بیت (ع) فرا می خواند. همان ماهی که چون عطر بهار نارنج در نسیم می پیچد و شمیم روح انگیز تسبیح آل طه را به جان عاشقان هدیه می کند.
آری ربیعالاول، اولین کوچه بعد از «صفر»…
ماهی که آبستن است میلاد مبارک خاتم الانبیا، محمد مصطفی (ص) و همچنین موسس مذهب شیعه جعفری، حضرت صادق(ع) را…
ربیع الاول ماه هجرت است، هجرت پیامبر نور (ص) از مکه به مدینه که سر فصل زرین دین مبین اسلام بود…
ربیع رایحهای دارد از جنس عطر گل نرگس؛ چرا که آغاز امامت پر برکت حضرت بقیة اللّه (عج) به گیسوی این ماه زینتی بی بدیل بخشیده است.
عظمت دیگر این ماه از آن جهت است که ماه رخداد واقعه عظیم «لیلة المبیت» است، شبی که حضرت علی (ع) در بستر پیامبر آرمید تا جان پیامبر را از توطئه در امان دارد.
پنجشنبه 99/07/17
۱- «زیارت امام حسین (علیه السلام) و زیارت اربعین»
در این روز زیارت امام حسین (علیه السلام) مستحب است و این زیارت، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری (علیه السلام) روایت شده که فرمود:
“علامت مؤمن پنج چیز است:
1- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن
2- و زیارت اربعین را انجام دادن
3- و انگشتر بر دست راست کردن
4- و جَبین (پیشانی) را در سجده بر خاک گذاشتن
5- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است."
۲- «غسل اربعین و توبه»
۳- بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم)
۴- 70 مرتبه تسبیحات اربعه
۵- بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار
۶- غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله
۷- بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
وسائل الشیعه ج 10، ص 373
وعده ی ما پنجشنبه (روز اربعین) ساعت 10 صبح، پشت بام خانه ها، قرائت زیارت اربعین
امام صادق علیهالسلام به سُدیر فرمود: آیا زیاد به زیارت حسین علیهالسلام میروی؟
سدیر گفت: آقاجان راهم دور است، نمیتوانم.
امام فرمود: درمنزلت غسل کن، به بام خانه برو، به سوی قبر حسین علیهالسلام اشاره کن و به او سلام بده، برایت زیارتش نوشته میشود.
وسایل الشیعه جلد 14 صفحه 578
پنجشنبه 99/07/17
مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
فقط صابر باشید و بهره برداری کنید.
راه کربلا بسته است و نمیتوانم بروم..
از بسته شدن راه هم یک جور استفاده کن_که بسوزی و بسازی و از دور سلام کنی.
این فقه تو است،تفقّه میکنی که چکار کنی.
امام علیه السلام فرموده است که چکار کنیم. فرموده است غسل کن و وضو بگیر. بالای بام خانهات برو و رویت را به طرف کربلا کن.
اَلسّلامُ عَلَیکَ یا أباعبدالله سلام کن و از حضرت اباعبدالله جواب میشنوی.آنها سلام را جواب میدهند… بلکه گاهی جواب آنها سبقت در سلام است… زیرا آنها سبقت در سلام دارند. جدّشان این جور بود. همیشه سبقت در سلام داشت.
هروقت بالای پشت بام رفتی؛ حواست جمع باشد، ممکن است اول او سلام کرده باشد… به سیاق جد بزرگوارشان، این جورند و بر ما سبقت سلام دارند؛ سبقت رحمت و فضل دارند، سبقت احسان دارند، زیرا آنها اخلاق خدا را دارند.
منبع: برگرفته از طوبای محبت
اللهم عجل لولیک الفرج
السلام علیک یا اباعبدالله
جمعه 99/07/04
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم،
رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها…
جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ “کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟” گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است…
می گفت “نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!” می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، 16 ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود.
و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها… هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور… چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را…
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند،
و می رفتند،
ما چه می دانیم جانبازی چیست…
« هفته دفاع مقدس گرامی باد. »