موضوع: "شعر"

محرم 

این روزها غم تو مرا می‌کشد حسین

شب‌های ماتم تو مرا می‌کشد حسین

 

تا آن‌ دمی که منتقم تو نیامده‌ است

سرخی پرچم تو مرا می‌کشد حسین

 

از لحظه ورودیه تا آخرین وداع

هر شب محرّم تو مرا می‌کشد حسین

 

هنگام پر کشیدن یاران یکی‌ یکی

اشک دمادم تو مرا می‌کشد حسین

 

داغ علی اصغر و عباس و اکبرت

غم‌های اعظم تو مرا می‌کشد حسین

 

از قتلگاه تو چه بگویم؟ حکایت

انگشت و خاتم تو مرا می‌کشد حسین

 

بر نیزه در مقابل چشمان خواهری

گیسوی درهم تو مرا می‌کشد حسین

یوسف رحیمی

فرارسیدن ماه محرم، ماه خزن و اندوه، تسلیت و تعزیت 

قلب آواره

هر شب من و اشک و عکس تار حرمت

تقدیر من این است: دچارِ حرمت

یک قلب برای زندگی کافی بود

آن هم که شد آواره کنار حرمت…

 محدثه نبی حسینی

روز دختر

دختر، یعنی مهربونی بی‌انتها

دختر، نغمه شورانگیز آفرینش

و جهان، مهربانی اش را از نگاه روشن آنان وام می‌گیرد

دختران فرشتگانی هستند از آسمان

برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان

دختران عزیز روزتون مبارک

حکایت جمعه

حكايت من و جمعه، حكايت تلخی ست

و تا نيامدن تو غروب دلگير است

شب آرزوها

ای خالق ليلة الرغائب

پايان بده بر همه مصائب

عمريست كه آرزويم اين است

از ره برسد امام غائب

مصطفی محمدی

ایران تسلیت

کجاست محتشم امشب به پا کند روضه؟

دلم به وسعت دریای بی کران تنگ است

 محمدحسن محمدی

دلچسب ترین کلام دنیا


ما غرق عنایتیم و دریاست حسین

اصلا سبب حیات دل‌هاست حسین

در اوج شکوه و آخر زیبایی‌است

دلچسب‌ترین کلام دنیاست حسین

ناهیدخلفیان

غم 

​بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود. 

پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟ 

پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود

۱ - خسارت مال
۲ - شماتت همسايه و ديگران

مگوى اندوه خويش با دشمنان
كه لا حول گويند شادى كنان


يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، (لاحول و لا قوه الا بالله) به زبان آورد (و عجبا گويد) ولى در دل شادى كند.

عشق


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد، اینجاست

 فاضل نظری

شکنجه

شكنجه مبارك‏!!

مردى از جايى میگذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مى‏رود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد . 

چاره‏اى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد و حال او دگرگون شد . بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود، خوراند . 

جوان به اجبار سيب‏ها را مى‏خورد و آن مرد را دشنام مى‏داد و مى‏گفت: (( چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار تو شده‏ام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مى‏دهى …)) 

مرد به گفتار جوان، وقعى نمى‏نهاد، و مى‏زد و مى‏خوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال، مارى را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.

پس اى عزيز! بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است، بيرون جهد و بر تو زخم نزند. 

مولوى در دفتر دوم مثنوى، ابيات زير را در طليعه حكايت بالا آورده است:

اى ز تو هر آسمان‏ها را صفا - - اى جفاى تو نكوتر از وفا

ز آن كه از عاقل جفايى گر رسد - - از وفاى جاهلان آن به بود

گفت پيغمبر عداوت از خرد - - بهتر از مهرى كه از جاهل رسد 

 
مداحی های محرم