موضوع: "زندگی"

حس خوب آرامش

گاهی از خودم میپرسم

در این دنیای خَموش

میان حجمِ عظیمِ تشویش

چه کسی دستت رامیگیرد ؟

چه کسی، دانه ی اُمید

در دلت  میکارد ؟

چه کسی میان تنهایی ها کنارت هست ؟

در این فکر ها که غرق میشوم 

 یادِ تو میفتم"  خدا ” !

تمام مسئله ها و معادله های

گنگِ ذهنم حل می شود

تو همراه منی ، نه فقط من 

تو امید همه ی مایی خدایِ خوبم

جانِ جانان صدهزار مرتبه شکرت که همیشه هستی و به قلبمون آرامش میدی

شبتون بخیر

سخت نگیر

شبی را یادمه که از ترس اینکه فرداش امتحانم را خوب ندهم تا خود صبح بیدار بودم …

الان که به آن شب فکر میکنم خنده‌ام میگیرد…

 دنیای من چقدر کوچک بود … 

فرضا که امتحانم را بد میدادم خب که چی …

 مگه دنیا به آخر میرسید؟! نه!

 میخواهم بگویم یک زمانی یک چيزی برات آنقدر مهمه که به خاطرش روح و روانت را آزار میدهی …

 اما همان چیز یکسال بعد ممکن است کاملا برایت بی اهميت باشد .. 

میدانم همین الان یاد يكی از دغدغه هایت افتادی …

 آره همانی که در ذهنت هست!

 زیاد به خاطرش خودت را اذیت نکن .. ميدانی شايد سال بعد ، شایدم چند سال بعد ، ديگر حتی به آن فکر هم نكنی .. سعی كن فقط بزرگش نکنی ، خب؟!

- شاید‌به‌شنیدنش‌نیاز‌داشتی ؛)

زندگی دکمه بازگشت ندارد، قدر لحظه لحظه زندگی‌ رو بدونید

به خاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم. شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست.

او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد. پیراهنی بسیار زیبا، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز قیمت نجومی پیراهن روی آن چسبیده بود.

او گفت: اولین بار که به نیویورک رفتم، هشت-نه سال پیش، ژانِت آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به خصوصی نگه داشته بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است.

او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد.  با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید، سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت: هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار. هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است.

در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود، ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. یاد کارهایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.

حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد. هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند. 

اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات میکنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.

هرگز چیزی را نگه نمیدارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم.

وقتی به فروشگاه می روم، بهترین کتم را می پوشم. شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن.

من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم، یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم. 

هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم، به خودم می گویم: امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب میشود.

زندگی دکمه بازگشت ندارد، قدر لحظه لحظه زندگی‌ رو بدونید

تامل برانگیز

سه نکته از استاد جاودان :

نکته اول: ما برای تا ابد ماندن اینجا نیامدیم، مدت دارد. کم و زیاد. سی سال، چهل سال و… تمام می شود. آخر، تمام می شود.

دوم، بعد از این عالَم، عالَم دیگری است که انسان باید در آنجا تا ابد بماند.

سوم:هر چه اینجا عمل کنید، آنجا نتیجه می گیرید.

دوست خوب

هرگز با پدرم خلوت نكرده بودم

شايد هم پس از ازدواج با همسرم، در واقع با او متاركه كرده بودم. 

سالها كشيد تا در يك روز گرم تابستان به صرف چاى كنارش نشستم،

با وى در باب زندگى، ازدواج، فرزندانم، و مسئوليتهايم گلايه كردم پدرم در حالى كه چاى را در نعلبكى ميريخت و به آن فوت ميكرد، نگاهى نافذ بر من انداخت و گفت؛

“هرگز دوستانت را فراموش نكن”

“هر چه پير تر شوى اهميت آنان بيشتر ميشود”

با اينكه به خانواده و فرزندانت عشق ميورزى، باز به دوست نياز دارى،

با آنان مراوده كن، به ديدارشان برو، گه گاه به آنها تلفن بزن، و به آنان نزديكتر شو. 

با خود گفتم چه نصيحت عجيبى!!

تمام معناى زندگى من، همسر و فرزندان و شغلم هستند!

با اينحال اطاعت امرش كردم. 

هر سال با دوستانم تماس ميگرفتم و اندك اندك بر شمارشان مى افزودم. 

سالها بعد دريافتم پدرم رمز زندگى را ميدانست. 

در گذار ايامِ عمر، دوستان هر روز اهميت بيشترى پيدا ميكنند. 

بعد از اين هفتاد و پنج سال فهميده ام كه؛

زمان چه تند ميگذرد

فاصله ها بلند تر ميشوند

بچه ها بزرگ ميشوند، دنبال زندگى خود ميروند و گاه قلب والدين را ميشكنند، و اغلب از ما دور ميمانند. 

مشاغل و دارائيها مى آيند و ميروند. 

آمال، عشقها هوسها ميروند و همراه با آنها توان جنسى!

مردم دور و برم كارهاى غير منتظره و گاه ناشايست ميكنند. 

والدين ميميرند. 

همكارانمان فراموشمان ميكنند. 

دوندگيها پايان مى يابند. 

اما دوستان واقعى پا بر جا ميمانند.  بى توجه به دورى و حتى فواصل ميان قاره اى!

دوست خوب هرگز دور نيست، فقط بايد دستم را دراز كنم و از وراى صفحه گوشى دستش را بفشارم. 

آغوش دوستان هميشه براى در برگرفتنم گشاده است. 

سپاس كه يك يكتان هستيد. 

و در اينسوى دنيا گوشهاى من براى شنيدن قصه هايتان آماده، چشمانم براهتان و بازوانم براى بغل زدنتان و درب خانه ام براى پذيرائيتان باز است. 

ممنون از بودنتان و دوستى پر مهرتان.

​https://eitaa.com/kanonrahpooyan

زندگی را سخت نگیرید

این متن توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:

دارم به خانه سالمندان میروم،مجبورم.

وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند، 

این تنها راه باقی‌مانده است.

خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.

فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.

حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.

البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم. 

می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.

پسرم میگوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»

حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم. 

به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:

۱. جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.

۲. از جمع کردن خوشم می آمد. 

کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.

 ۳. عاشق کتابم. کتابخانه‌ام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی. 

از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.

۴. دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد. 

ده ها آلبوم پر از عکس و… 

به خانه پر از لوازم نگاه می‌کنم و نگران می شوم. 

خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.

دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.

یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست. 

در واقع این مال متعلق به دنیاست. 

 به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم. 

 می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم  مشکل است. 

از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند. 

به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند: 

همه لباس ها و لوازم خواب دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فله‌ای فروخته می شود. 

کلکسیون هایم چه ؟؟!!!! 

مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.

از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقه‌ام و چند تا قوری چای.

کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.

این همه متعلقات من است. میروم و با همسایه‌ها، خداحافظی می‌کنم….

سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم. 

بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.

بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند: 

ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.

۱. دور خودتان را برای خوشحال شدن، شلوغ نکنید.

۲. رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.

۳.زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.

۴. افسوس که هر چه برده ام، باختنی است.

۵. برداشته ها، تمام گذاشتنی است.

پس در لحظه و حال زندگی کنید.

زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و…. نباشید. 

در یک کلام انبار دار نباشید.

سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان،  با دیگران، با همه.

خوب بخورید، خوب بپوشید، خوب سفر کنید، زندگی را زیاد سخت نگیرید. و به دیگران نیز خیر برسانید.

تعجب می کنم از ...

امام علی علیه‌السلام:

عَجِبْتُ لِلْبَخِيـــــلِ يَسْتَعْجِلُ الْفَقْرَ الَّذِي مِنْهُ هَرَبَ وَ يَفُوتُهُ الْغِنَي الَّذِي إِيَّاهُ طَلَبَ فَيَعِيــــشُ فِي الــدُّنْيَا عَيْشَ الْفُقَرَاءِ وَ يُحَاسَبُ فِي الْآخِرَةِ حِسَابَ الْأَغْنِيَاءِ 

در شگفتم از بخيل، به سوي فقري مي شتابد كه از آن گريزان است، و سرمايه اي را از دسـت مـي دهد كه در جستجوي آن است، در دنيـا چـون تهيدستان زندگي مي كند، اما در آخرت چـون سرمايه داران محاكمه مي شود.

نهج البلاغه، حکمت۱۲۶.

دنیا

دنیا آنقدر جذابیت های رنگارنگ دارد

که تا آخر عمر هم بدوی

چیزهای جدیدی هست

که هنوز می توانی حسرتشان را بخوری !

پس یک جاهایی در زندگی

ترمز دستی ات را بکش

بایست و زندگی کن…

زنها هزار راه بلدند

زنها هزار راه بلدند برای بیان احساسشان

اشک ها و لبخندهایشان را باور نکنید …

زنها را، احساساتشان را، از رفتارهایشان بفهمید و بشناسید

 حالشان را از آشپزخانه و سفره و غذاهایشان بپرسید 

گاهی که  همه جاسرد و تاریک 

می شود و غذایشان می سوزد یا 

بی نمک یا شور می شود …

و سفره هایشان  بدون هیچ تزیینی  هول هولکی چیده می شود؛

بدانید بچه و کار و خستگی و بیماری و… بهانه است 

 آنها غمگینند …?

دوستی

امام علی علیه السلام:

دوستی و محبت را از دلها بپرسید، چرا که دلها گواهانی رشوه ناپذیرند.

غررالحکم،ح۵۶۴۱.