مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
یکشنبه 02/10/10
مردی که ﻋﻘﺐ تاکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮچی میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.
کسی جوابی ﻧﺪﺍﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: همهاش ﺩﺍﺭﻳﻢ میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ هیچی.
زنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.
ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همهاش 6ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭئه. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میکنیم نمیتونه.
ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ.
خیلی مواقع نعمتهایی که ما داریم، حسرت دیگرانه. پس قدرشون رو بدونیم و بابتشون سپاسگزار باشیم.
جمعه 02/10/08
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و…
مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟
و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه!
و حالا دو تا تخممرغ؟ نه مادربزرگ!
آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟
جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورَد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند.
خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.
ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
روز های سخت باید بگذرد تا آب دیده شده و به طلای ناب درونمان برسیم …
سه شنبه 02/10/05
فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی؛مدرسهی خوب درس خوند؛ سفرای خوب خوب رفت؛
دانشگاه رفت، مهندس شد،
اما…
یه انگشت نداشت…
همین درد توی سینهش بود!
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد;
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده؛
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت؛
تو حین و بین دوا درمون؛
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد…
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه..
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد…
دم مرگش…
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم…
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده…
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم…
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، می بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم…
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز می مُردم..!
تو مث من نشو بابا جان…زندگی هرچی باشه…خوبه!
پنجشنبه 02/09/23
🔹سالها پیش معلمی داشتیم که شبهای جمعه به ما در مسجد محل قرآن میآموخت و معانی آن را به زیبایی برایمان توضیح میداد. او آیات الهی را بهصورت کاربردی برای ما شرح و تفسیر میکرد.
🔸آخر جلسه روزی گفتم:
استاد! ما نمیدانیم چگونه زحمات شما را جبران کنیم؟
🔹گفت:
من معلم تاریخ هستم، وقتی سر کلاس مدرسه حاضر میشوم دستمزدم را سر برج به من میدهند؛ ولی معلم کلاس قرآن و توحید و خداشناسی با همه معلمهای دنیا یک فرق دارد و آن اینکه خداوند دستمزد معلم قرآن و خداشناسی را قبل از آنکه وارد کلاس درس شود به او پرداخت کرده است.
🔸همین که کسی بتواند کلام خدا را بر خلقی تبیین کند این توفیق بالاترین دستمزدی است که خداوند به بنده مؤمن خود میبخشد.
🔹خداوند را با خلق او یکسان نگیرید؛ خلق کار کِشند و سپس دستمزد دهند، ولی خداوند دستمزدش را قبل از کار خیر به تو میدهد و آن همان توفیق انجام آن کار خیر است.
🔸پس در توفیق هر عبادتی بدان دستمزد خود را گرفتهای و اگر منتظر دستمزد دیگری باشی ناشکری نعمتش کردهای و آن نعمت از خود سلب نمودهای!
دوشنبه 02/09/13
پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرک واكسی كر و لال را بدهد، جملهای را برای خنداندن او بر روی اسكناس می نوشت.
اين بار هم همين كار را كرد.پسرک با اشتياق پول را گرفت و جملهای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی! پسرک خنديد با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد …
پی نوشت “اگر می خواهی خوشبخت باشی، براي خوشبختی دیگران بکوش”
شنبه 02/09/11
حکایت پندآموز
فردی عادت داشت که گل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می کرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: «من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.» در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: «چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.»
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. در همین عطار هم در دل خودش می گفت: «ای بیچاره! تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!»
منبع : مثنوی معنوی، دفتر چهارم
پی نوشت :در این حکایت منظور از گل، مال دنیا است و قند بهای واقعی زندگی آدمی است. یعنی آدمی ندانسته برای کسب مال دنیا، چیزهای با ارزش زندگی خود را به آسانی از دست می دهد.
سه شنبه 02/08/23
بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود.
پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟
پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود
۱ - خسارت مال
۲ - شماتت همسايه و ديگران
مگوى اندوه خويش با دشمنان
كه لا حول گويند شادى كنان
يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، (لاحول و لا قوه الا بالله) به زبان آورد (و عجبا گويد) ولى در دل شادى كند.
شنبه 02/08/20
آیت الله العظمی مظاهری
پرسش:
چگونه برای برطرف کردن رذایل اخلاقی برنامهریزی روزانه کنیم؟
پاسخ:
عمل به برنامۀ زیر در این زمینه مؤثّر است:
1. اهمیّت به واجبات مخصوصاً نماز اوّل وقت با جماعت.
2. اهمیّت به مستحبّات مخصوصاً انس با قرآن و نماز شب و خدمت به خلق خدا.
3. اجتناب از گناه مخصوصاً حقّالنّاس نظیر غیبت، تهمت، شایعه و نمّامی.
4. عذرخواهی از خداوند و توبه و مداومت بر ذکر یونسیه: «لااِلهَ اِلّا أَنت سُبحانِکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین.»
شنبه 02/08/13
آسوده بخواب
دو همشهرى به سفر مى رفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مى رسيد، مى نشست و مى خفت و مى آسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مى هراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمى شد.
در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها، نمىآسود و آهسته با خود مى گفت:
((چكنم چكنم؟ )) از قضا، صداى او به گوش همراهش كه آسوده بود، رسيد . وى را گفت:اى رفيق! دينارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم. دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت:
(( اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده )) صاحب دينارها، نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد؛ اما چون به خود آمد، آرامشى در خود ديد كه بسى ارزنده تر از آن دينارها بود . پس سنگى به زير سر گذاشت و آسوده بخسبید.