موضوع: "داستان"

تو هم مثل من عاجزی




روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ….

پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟

و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .

آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .

ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ضایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود

سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟

گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتم و آن این است که مرا از دوزخ رها کن.

سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .

گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟

سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است .

پس او را گفت : مرا پندی ده….

مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر ….

ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد …….

كشف الاسرار

زود قضاوت نکنیم...

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت:من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام
روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند ؛

هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند…مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست ؛

-عارف گفت: شايد اقوام باشند
-گفت: نه ؛ من هر روز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت مي آيند بعد از ساعتى ميروند ؛

عارف گفت: کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز …چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا
تا ميزان گناه ايشان بسنجم …

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.

بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بسسنگين است ؛ شما براى شمارش بیایید.

عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچه من نمی توانی بیاوری، چگونه میخواهی با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟

[حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن …]

چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعداز مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند .

 اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت

همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان …

متر!

 در نزدیکی دهِ مُلا ، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می‌شد دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتـوانی یک شب تا صبـح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپـه بمانی, ما یک سـور به تو می دهیم وگـرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا قبـول کرد شب در آنـجا رفت وتا صبـح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبـح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سـور دهید. گفتند: مـلا از هیـچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقـط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشـن بود و معلوم بود شمعی در آنجـا روشن است.  دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منـزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبـود . گفتند: ملا انگار نهـاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبـود. ملا گفت: آب هنـوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.  دوستان به آشپزخانه رفتنـد ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند:این شمع نمی تـواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گفت: چطور از فاصله چنـد کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شـما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آمـاده شود. نکته: با همان متری که دیگران را انـدازه گیری می کنید اندازه گیـری می شـوید.

خدا نگاه زیبای ما را دوست دارد

تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم. خانمی کنارم بود به من گفت: چه پولی درميارن اين دکترا،

فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ويزيت کنه ميشه. مشغول محاسبه درآمد تقريبی پزشک بود 

که پيرمردی از روبرو گفت:

چرا به اين فکر نمیکنين که امشب پنجاه نفر راحتتر ميخوابن، 

پنجاه خانواده خيالشون آسوده تره. 

حالم با اين حرف پيرمرد جان گرفت.

پيرمرد همچنان حرف ميزد:

هر اتومبيل گرون قيمتی که از کنارتون رد شد نگيد دزده، کلاهبرداره، الهی کوفتش بشه از کجا آورده که ما نميتونيم.

بگيد الحمدلله که يک نفر از هموطنام ثروتمنده، فقير نيست، سر چهارراه گدایی نميکنه، نوش جونش” حال خيلی ها شايد عوض شد با اين حرف و نگاه قشنگ پيرمرد.

وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره،

 متر رو به جای قدش ، دور “قلبش” میگیره،

خدا نگاه زيبای ما را دوست دارد

به نقل داستانهای آموزنده

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سی وسوم

 

مامان آروم گفت_ چقدر دیر کردین
_ ببخشید دیگه بعدا بهت میگم
آروم زیر گوش مامان گفتم _ مامان ماکارانیو بیار که دیگه طاغت ندارم
مامان_ باشه
سبدی که آورده بودیم برداشت و قابلمرو آورد بیرون
نرگس جون_ وای فاطمه جون شما غذا آوردین؟ چرا زحمت کشیدین آخه
مامان_ نه بابا چه زحمتی منکه کاری نکردم. اینم زینب درست کرد
طاها برگشت سمتم _ آره آبجی؟
سرمو تکون دادم
طاها_ پس این غذا خوردن داره
مامان درِ قابلمرو برداشت تا برای همه غذا بکشه
طاها با خنده_ ماکارانی
ای وای دوباره یادش افتاد عجب گیری کردیما
چیزی نگفتم
هرکس بشقاب خودشو برداشت و شروع کرد به خوردن. قبل از اینکه منم شروع کنم به بقیه نگاه کردم ببینم نظرشون
چیه میترسیدم خوششون نیاد
تحسین و میشد تو چشمای همشون دید اما عجیب ترینشون محمد بود
حس میکنم نگاه اونم مثل بقیه تحسین برانگیزه اما یه چیزی این وسط هست که پاک گیجم کرده. دلیل رفتاراشو نمیفهمم، خیلی سرسنگین و آقاست اما گاهی توجهش زیاد میشه. اصلا…اصلا چرا اینقدر ساکته؟ در صورتی که خوب یادمه نازنین گفته بود محمد هم دقیقا مثل خودم شیطونه ولی این محمد که من میبینم با محمدی که نازنین گفته زمین تا آسمون فرق داره
وای خدا من که میدونم آخرش از دست این خانواده خلو چل میشم البته اگه تا الان نشده باشم
صدای نازنین اومد
نازنین_ وای آجی واقعا عالیه
طاها_ آبجی دست پختت حرف نداره. اصلا انتظارشو نداشتم
بهشون لبخند خجولی زدم. کلا وقتی ازم تعریف میکنن خیلی خجالت میکشم
نرگس جون و آقای شمس هم کلی تعریف کردن که دیگه واقعا از شدت خجالت سرم چسبیده بود به سینم
نرگس جون_ الهی قربون تو دختر خجالتی ببین چه سرخ هم شده
همه برگشتن سمتم
ای بابا چقدر چشم خو یه طرف دیگرو نگاه کنین دیگه
فکر کنم فهمیدن چون سرشونو گرم غذا خوردنشون کردن
بعد از اینکه غذا خوردنمون تموم شد و دوباره همه کلی تعریف و تشکر کردن ظرفارو جمع کردیمو گذاشتیم داخل سبد تا وقتی رفتیم خونه بشوریمشون.
چند دقیقه بعد هرکس یه گوشه نشسته بود و داشت با بغل دستیش حرف میزد
حوصلم شدید سر رفته بود که صدای نازنین بلند شد
نازنین_ موافقین بریم یکم قدم بزنیم؟ هم حوصلمون سر نمیره هم غذامون هضم میشه.
نرگس جون_ شما جوونا برین ماهم اینجا نشستیم حرف میزنیم. البته اگه فاطمه جون موافق باشن
مامان_ این چه حرفیه. هرچی شما بگین
نرگس جون_ اختیار داری عزیزم .بعد رو کرد به ما. بچه ها پس شما برین خدا به همراهتون
مامان_ فقط مواظب باشین. زود برگردین
هر چهار نفر _ چشم
بلند شدیم حرکت کردیم به سمت راست که به دریا ختم میشد
مثل دفعه ی قبل منو نازنین جلو اون دوتا هم پشتمون بودن
منو نازنین شیطنت میکردیمو اونا هم در حالی که چشماشون از خوشحالی برق میزد بهمون نگاه میکردن میخندیدن.
رسیدیم به دریا.
نگاه کردن به دریا، تلاتم و امواجشو دوست دارم اما از اینکه برم داخلش اصلا خوشم نمیاد
هممون خیره شده بودیم به آبیه زیبای روبرومون که به شدت بی قرار بود و داشت عصبانیتشو با تمام وجود به رُخمون میکشید. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد. غرق آرامش عجیبی بودم که باز هم صدای نازنین سوهان روحم شد
نازنین_ پایه ی آب بازی هستین؟
با قاطعیت_ نه
محمد_ منم نه
نازنین_ اه شما دوتا چقدر بی احساسین
نازنین_ طاها جونم؟ عزیزم؟ طاهایی؟
طاها خندید_ مگه شما لباس اضافه آوردی خانم خانما
لباش آویزون شدن_ اه اصلا یادم نبود
و با حسرت به دریا چشم دوخت
طاها_ خب حالا ناراحت نباش دوباره چندوقت دیگه میایم هرچقدر خواستی آب بازی کن. الان دریا هم مواجه بزار یه بار که آروم بود. باشه خانمم؟
نازنین با ناراحتی سرشو تکون داد_ باشه
بدون اینکه به حرفاشون توجه کنم به روبروم خیره شده بودم و تو افکارم غرق بودم
یه لحظه برگشتم ببینم بقیه در چه حالن که با محمد چشم تو چشم شدم متوجه شدم همزمان با من سرشو برگردونده بود سمتم
نگاهمو سوق دادم سمت طاها و نازنین هنوز داشتن باهم حرف میزدن آخه من نمیدونم اینا اینقدر باهم حرف میزنن خسته نمیشن؟
سرمو برگردوندم سمت دریا
غرق افکاری بودم که هیچی ازشون نمی فهمیدم
فقط فکر میکردم بدون هیچ نتیجه ای
اونقدر ذهنم مشغول شده بود که از دنیای اطرافم فاصله گرفته بودم، نه صدایی میشنیدم و نه کسیو میدیدم تا اینکه حس کردم کسی داره تکونم میده
به خودم اومدم و نگاهش کردم. نازنین بود

….

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سی و دوم

 

نازنین_ اا زینب هنوز حالت خوب نشده
_ نه خوبم نگران نباش
هر کاری کرد راضی نشدم
رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز طاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت داشت به برگه نگاه میکرد
بهش خیره شدم ببینم چی میگه راستش ترسیده بودم
برگشت سمتم و اونم بهم خیره شد
وقتی ترسو تو نگاهم دید لبخند زد
طاها_ آبجی جونم هیچیش نیست
چشمام گشاد شد
_ داداش؟ منکه بچه نیستم میخوای گولم بزنی؟
طاها_ نه آبجی کوچولو گولت نمیزنم و با لبخند ادامه داد. مشکلت خیلی جدی نیست الان که اینو دیدم خیالم راحته
راحت شد. بهت اطمینان میدم اگه قرصایی که میدم بخوری خیلی زود خوب میشی و دیگه مشکلی نداری
_ مطمئنی داداش؟
طاها_ صد در صد
وای خدایا شکرت الهی شکرت عاشقتم خدای مهربونم
داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم
بدو بدو رفتم تو بغل نازنین
دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم
بهترین خبری بود که شنیدم
ما همینجور میخندیدیم و طاها و محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن
از تو بغل نازنین بیرون اومدم و رو کردم سمت طاها
_ داداش؟ بریم؟ دیر شدا
طاها_ بریم
تند دویدم سمت در
صدای خندشون بلند شد
نازنین_ آروم باش آجی جون
سرمو از اتاق بردم بیرون چشمامو ریز کردم و یه سرک کشیدم چندتا دکتر دیدم که داشتن رد میشدن ولی یکیشون از همه عقب تر بودو تنها
یه لبخند شیطون اومد رو لبم
پاورچین پاورچین رو نک انگشتام راه افتادم سمتش
حواسش نبود
قدمامو باهاش تنظیم کردم و عین حرکاتشو تکرار میکردم هر طرف میرفت منم از پشتش میرفتم سرش تو پروندش بودو داشت میخوندش یهو پیچید سمت چپ که منم تند همونکارو کردم و چشمم خورد به طاها و محمد و نازنین که از خنده سرخ شده بودن و داشتن به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم
خانم دکتره راه افتاد به همون سمتی که چرخیده بود
منم همینجور دنبالش رفتم
یه مرده که لباس پزشکی پوشیده بود داشت از جلو میومد سمتش
رسیدن به همدیگه. سلام احوالپرسی کردن که چون این دکتره هی جابه جا میشد خیلی شیک و مجلسی با مرده چشم تو چشم شدم
مرده_ شما کی هستین؟
زنه_ با منی؟
مرده_ نه خانم دکتر. با این خانمم و به من اشاره کرد
زنه هم برگشت عقب
منم که بدجور کِنِف شده بودم موندم چیکار کنم
سرمو برگردوندم سمت دیوار که مثلا دارم به بنر نگاه میکنم
یعنی آدم تو جوب بیفته ولی ضایع نشه
زنه_ خانم شما کی هستین؟
خودمو زدم به نشنیدن
زنه_ با شمام خانم
آروم و با تعجب سرمو برگردوندم سمتش
_ اا با منین؟
زنه_ بله با شمام. جواب من چی شد؟
اومدم حرف بزنم که نازنین اینا اومدن جلو
نازنین_ عزیزم اجی تو اینجایی؟ بیا بیا بریم گلم
زنه_ صبر کن خانم ایشون هنوز جواب منو ندادن
عجب گیری کردما اینم ول کن نیست
نازنین دستشو کنار سرش تکون داد به معنای اینکه قاطی داره_ شما ببخشید
چشمام گرد شد خواستم یه چیزی بگم که نازنین سریع السیر دستمو کشید
نازنین_ با اجازه
اون دوتا هم عین کش شلوار راه افتادن دنبالمون
حین رفتن طاها سریع رفت تسویه حساب کرد اومد
یادم باشه بعدا باهاش حساب کنم
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم دستمو از تو دست نازنین محکم کشیدم بیرون
داد زدم _ چته دستمو شکوندی؟ ببینم چرا اون حرفو زدی ها هاا
نازنین_ آروم باش اجی جون
یه لبخند دندون نما زد_ اگه اونجوری نمیگفتم که ولت نمیکرد اونقدر میخواست موضوعو کش بده تا جنایی بشه. والا
_ باشه ولش بریم دیر شد
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
طاها و محمد هنوز سوار نشده بودن. نازنین ایندفعه اول منو فرستاد و بعد خودش نشست منم تکیه دادم به در و پنجر رو باز کردم
طاها نشست پشت فرمون محمدم کمک راننده
خلاصه راه افتادیم سمت جایی که آقای شمس آدرسشو فرستاده بود
وقتی رسیدیم ساعت 11:30 بود
با هم هماهنگ کرده بودیم که اگه ازمون پرسیدن کجا رفتین فقط بگیم خیابون گردی البته یکم هم تو خیابون چرخ زدیم
که حرفمون دروغ نباشه
از ماشین پیاده شدیم من سمت چپ و نازنین سمت راستم وایساده بود. طاها پشت نازنین و محمدم پشت من بود.
همینجور دو به دو در حالی که با بغل دستیامون حرف میزدیم داشتیم میرفتیم پیش مامان اینا
بعد از حدودا 5 دقیقه مامان اینارو دیدیم که کنار یه درخت روی روفرشی نشستن. آقای شمس مارو دید که داریم میریم سمتشون
برگشت به مامان و نرگس خانم یه چیزی گفت که اونا هم برگشتن سمت ما
نرگس خانم همینجور خیره شده بود رو من و اون محمد دراز قد که ماشالله با اینکه عقب وایساده بود ولی تا یکم پایینتر از شونش پیدا بود
به نردبون گفته زکی
رسیدیم بهشون
تک تک هممون سلام کردیمو جوابمونم گرفتیم
نشستیم

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سی ویکم

 

طاها رفت نزدیکش_ جون داداشی؟
مظلوم گفت_ من بازم شیطونی کردم؟
طاها_ نه عزیز داداش شیطونی نکردی
زد زیر گریه_ پس چرا بازم آمپول
قلبم داشت آتیش میگرفت نمیدونم چرا رو گریش اینقدر حساسم
طاها_ آبجی جونم تو رو خدا گریه نکن به خاطر خودته اگه نزنی که خوب نمیشی
با گریه داد زد_ نمیخوام اصلا من میخوام بمیرم تو چرا نگرانی؟ چرا باید زنده باشم ها؟ برای چی؟ مگه زنده بودن و مردن من برای کسی مهمه؟ اصلا کی گفت جونمو نجات بدی؟
شدیدا هق هق میکرد
زینب_ آخه دردمو به کی بگم؟ به کی بگم که درکم کنه؟
با لحن خیلی دردناک که حالمو بدتر کرد ادامه داد_ به کی بگم چندوقت دیگه عقده عشقمه؟ اخ خدا
طاها از جاش بلند شد اومد اینور دیدم چشماش اشک افتاده سرشو انداخت پایین رفت کنار ایستاد.

نازنین رفت زینب و
بغل کردو گذاشت تو بغلش خودشو خالی کنه
یه پرستار اومد داخل
پرستار_ چه خبرتونه بیمارستانو گذاشتین رو سرتون
_ ببخشید خانم دیگه تکرار نمیشه
با اخم رفت بیرون
همینکه رفت پشت سرش یه پرستاره دیگه اومد داخل
پرستار با خوشرویی_ سلام من اومدم مسکنه مریضمونو بزنم
زینب سرشو بلند کرد و با ترس به پرستاره نگاه کرد. دوباره بغض کرد. چسبید به نازنینو خودشو تو بغلش قایم کرد
خندم گرفت اون وسط. معلومه خیلی از آمپول میترسه
طاها به شوخی_ خانم پرستار این آبجی کوچولوی من خیلی از آمپول میترسه حالشم بهتر شده لطفا بهش آمپول نزنین
وگرنه دوباره با من قهر میکنه
پرستار _ اا دختر به این بزرگی از این آمپول کوچولو میترسه؟ آخه اینکه ترس نداره عزیزم
زینب_ نمیخوام خوبِ خوب شدم اصلنشم دیگه درد ندارم
چشماشو مثل گربه ی شرک کرد و به نازنین نگاه کرد آجی جونم؟ زن داداش جونم؟ بگو آمپول نزنه بعد دوباره محکم بغلش کرد
نازنین خندش گرفت شروع کرد به خندیدن
نازنین_ خانم پرستار مگه از رو جنازه ی من رد بشی بزارم به خواهر شوهر عزیزم آمپول بزنی
پرستار_ نمیشه که آقای دکتر گفته بزنم
زینب_ خب دکتر گفت درد داری؟ منم گفتم آره ولی الان کاملا خوب شده. آجی؟ داداش؟ بریم؟ حوصلم سر رفت
هممون خندیدیم
طاها پرستارو صدا کرد بُرد بیرون و راضیش کرد که بهش آمپول نزنه
طاها اومد تو یه ویلچر هم همراهش بود
طاها_ خب خب آبجی خانم باید بریم نوار قلب و اکو هم بدی اگه خوب بودی مرخص میشی
زینب_ آخ جون ویلچر سواری
منو طاها زدیم زیر خنده این دختر چقدر شیطونه آخه
تند از جاش بلند شد که نازنین کمکش کرد
با کمک نازنین نشست رو ویلچر
با مظلومیت_ آجی جونم منو هُل میدی؟
نازنین_ چرا که نه فدات شم. بزن بریم
و شروع به حرکت کرد
زینب خیلی خوشش اومده بود همینجور میخندید نازنین هم که از خنده ی زینب ذوق کرده بود سرعتشو بیشتر کرد
_ چقدر ساده و بی آلایشه. دقیقا مثل بچه ها پاک و معصومه با کوچیکترین چیزی راحت میشه خندوندش
طاها برگشت سمتم و لبخند زد_ آره درست میگی. ولی به همون نسبت که با چیزای کوچیک میشه خندوندش، باکوچیکترین چیزی هم ناراحت میشه. اون خیلی دل نازکه کاش دیگه هیچوقت دلش نشکنه به خاطر عرفان خیلی داغون شد. سعی میکنه قوی باشه، بخنده ولی از چشماش معلومه همه ی خنده هاش الکین و از درون نابوده
برگشتم به زینب نگاه کردم داشت سرفه میکرد
از خنده ی زیاد نفس کم آورده بود
یه فکری از ذهنم گذشت
سرمو محکم تکون دادم و بهش نهیب زدم. این امکان نداره
طاها_ نازنین جان بسه دیگه. برای زینب خوب نیست زیاد بخنده
نازنین هم از حرکت ایستاد و آروم به سمت اتاقی که نوار قلب میگیرن رفت
در زد اومدن درو باز کردن
ویلچرو حرکت داد داخل اتاق
ما هم رفتیم داخل کنار ایستادیم نازنین زینب و برد پشت پرده که گوشه ی سمت چپ اتاق بود
دوتا پرستار زن و یه مرد داخل اتاق بودن
.
.
زینب
نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو تخت نشوندم و کمک کرد آماده شم
نازنین_ خانم پرستار؟ میشه بیاین؟ آماده شد
پرستار_ اومدم
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن نوار قلب
تموم شد. گیره هارو کند منم لباسمو درست کردم باز هم نازنین کمک کرد از رو تخت اومدم پایین بعد آروم از پشت
پرده اومدیم بیرون و نشستم رو ویلچر
طاها و محمدو دیدم که گوشه ی اتاق ایستادن راستش ازشون خجالت کشیدم مثلا قرار بود امروز بهمون خوش بگذره
من باعث شدم روزشون خراب بشه
دمغ شدم و از خجالت سرمو انداختم پایین. اخه من چرا اینقدر بدم خدا جون
طاها_ نازنین نوار قلبو بده ببینم
گرفتو نگاهش کرد
طاها_ خب خب نوار قلبت که عالیه باید ببینیم اکو چی میگه
چیزی نگفتم
طاها_ خوبی آجی؟
صداش نگران بود. سرمو بلند کردم
یه لبخند مصنوعی زدم _ خوبم
طاها_ مطمئن؟ اخه خیلی دمغی
_ مطمئنه مطمئن. از شماهم بهترم
وارد اتاق اکو شدیم البته فقط خودم رفتم تو حتی نزاشتم نازنین بیاد اونا داخل اتاق بیرونی موندن من رفتم تو یه اتاق دیگه
اکو هم تموم شد. تاحالا اکو نداده بودم این اولین بار بود اوندفعه که طاها گفت برم اکو تصمیمشو داشتم ولی وقت نکرده بودم که امروز یهو این اتفاق افتاد
ولی خیلی جالب بود صدای قلب خودمو میشنیدم
از اتاق اومدم بیرون که نازنین سریع اومد پیشم خواست دستمو بگیره کمکم کنه که مانع شدم
_ خودم میام

….

به عمل کار برآید

روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید …

پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :

شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم …

استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟

و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ …

بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم …

” به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست ” …

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سی

 

دستمو محکم گذاشتم رو قلبم و چنگ زدم بهش و یه دفعه تمام توانم رفت دستم افتاد پایین و سرم متمایل شد به سمت چپ
لحظه ی اخر فقط صدای داد اون سه نفر بود که پیچیده بود تو گوشم
.
.
محمد
وقتی زینب حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به طاها میگفتم زود باش یه کاری کن داره میمیره اما طاها هرچی میگشت قرصشو پیدا نمیکرد
که یهو دیدم زینب به قلبش چنگ زدو بعد دستش افتاد و سرش هم متمایل شد به سمت چپ
وقتی این صحنه رو دیدم شکه شدم و منو نازنین همزمان اسمشو صدا زدیم که طاها سرشو بلند کردو یورش برد سمتش
خوابوندش رو صندلی و معاینش کرد
طاها_ ایست قلبی نکرده فقط چون قرصشو نخورده قلبش یکم کند میزنه و بیهوش شده باید یکم ماساژ قلبی بهش بدم
و بعد شروع به احیا کرد
دعا میکردم خوب بشه نمیدونم چرا حالم اینقدر بود
از دیروز تو دانشگاه بگیر تا امروز همش کنارش بودم هرجا میرفتم جلوم میدیدمش نمیدونم حکمتش چیه ولی یه حسی تو قلبمه که باعث میشه سر نمازام براش دعا کنم و الان که اینطور شده نگرانش باشم خیلی نگران
1 سیکل ماساژ. هر 30 ماساژ 1 سیکل و 2 تنفس بعد از هر سیکل
تموم شد و بعد شالشو از رو گردنش کنار زد نبض گردنشو بگیره که سریع سرمو برگردوندم جلو
بعد از هر 4 سیکل باید مجدد وضعیت بیمار بررسی بشه ولی اینجا بحث ایست قلبی نیست
صدای طاها پیچید تو گوشم
طاها_ 1001 . 1002 . 1003 بعد که دورش دستش اومد شمردنشو عادی کرد. 4 . 5 . 6 و تا 30 ادامه داد. بلافاصله
صدای تنفس دادن نازنین اومد
خیلی ترسیده بودم
حال هممون بد بود
امیدم فقط به خدا بود. چشمامو بسته بودم یکسره داشتم دعا میکردم
که یه دفعه صدای نفس نفس زدن اومد
با حیرت برگشتم به عقب نگاه کردم
خدایا شکرت وای خدا تو چقدر بزرگواری آخه
به طاها و نازنین نگاه کردم خوشحال شده بودن نازنین که همش داشت قربون صدقش میرفت
نازنین_ وای زینبی الهی من قربونت برم آجی. الهی من فدات شم عزیز دلم تو خوب شدی
و پشت سرش خدارو شکر میکرد. طاها هم از کارش دست کشید چون ادامش ضرر داشت
گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم
اوه اوه باباست
به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه ی پیش بود که زینب تنگیه نفس گرفت و از اونموقع ما اینجا موندیم و بابا اینا رفته بودن
مثل اینکه تازه فهمیدن ما پشتشون نیستیم

جواب دادم_ سلام بابا
بابا_ سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گردش و صدای خنده ی خودشو مامان اومد
_ آره. ببخشید بابا شما مامان اینارو ببرین یه جای خوب ما هم یکم میگردیم بعد میایم
بابا_ از دست شماها. باشه باباجون میبرمشون یه جای خوب بعد آدرسشو برات میفرستم
_ خیلی ممنونم بابا. کاری ندارین؟
بابا_ نه فقط مواظب باشین
_ چشم خداحافظ
بابا_ خداحافظ
گوشیو قطع کردمو دوباره به زینب نگاه کردم
نازنین به زینب کمک کرد بشینه و بعد کولشو برداشت ازش پرسید قرصش تو کدوم زیپه اونم گفت و نازنین قرصو پیدا کرد، در آورد گذاشت تو دهنش و خودشم بهش آب داد
طاها در ماشینو باز کرد که زینب هوا بخوره
_ داداش باید ببریمش بیمارستان یه چکاپ بشه
طاها سرشو تکون داد_ آره الان میریم
بعد همه ی شیشه های ماشینو پایین داد خواست بشینه پشت فرمون که نزاشتم چون ماساژ قلبی خیلی به دست فشار میاره میدونستم دستاش درد میکنن
_ من رانندگی میکنم
طاها_ باشه
نشستم پشت فرمون و راه افتادم سمت نزدیکترین بیمارستان
بعد از اینکه رسیدیم نازنین به زینب کمک کرد
منم سریع ماشینمو پارک کردم دویدم پشت سرشون و با هم رفتیم تو بیمارستان
زینبو بردنش اورژانس گفتن یه دکتر میاد معاینش کنه
هر سه تامونم رفته بودیم تو کنار تختش بودیم
یه دکتر نسبتا مسن که میخورد خوش اخلاق باشه اومد تو
دکتر_ سلام علیکم احوال شما چطوره فرزندانم؟ مثل اینکه مریضمون خیلی عزیزه که هر سه تاتون اینجا موندین
هیچکس حال حرف زدن نداشت فقط یه لبخند بهش زدیم
رفت سمت زینب نبضشو گرفت گوشیو گذاشت رو قلبش و بعد که گفتیم ضعف قلبی داشته و بیهوش شده گفت حتما همین الان باید برین نوار قلب و اکو بگیرین
دکتر_ دخترم هنوزم درد داری؟
سرشو تکون داد و به زور زمزمه کرد_ بله یکم
دکتر_ خیلی خب به پرستار میگم برات یه مسکن بزنه. با اجازه
و رفت بیرون
زینب برگشت سمت طاها
زینب آروم و با بغض_ داداشی؟

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست ونهم

 

محمد_ آره دارم
دستشو برد سمت پخش
محمد_ کدوم آهنگش؟
قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم
_ محمد
هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن
لبو شدم
_ ببخشید منظورم آهنگ محمد بود
نازنین و طاها_ آهان
محمد هم با چند ثانیه تاخیر شروع کرد به گشتن تو آهنگاش
کمی بعد آهنگ مورد علاقم پیچید تو ماشین
لبخند نشست رو لبم
همه داشتن به آهنگ گوش میکردن اینو از قیافه هاشون میشد فهمید
میدونستم آهنگ 7 دقیقست
بعد از اینکه تموم شد به حرف اومدم
شیطنتم دوباره گُل کرده بود
_ داداش؟ داداش؟ داداشی؟ داداشی؟ داداش طاها؟ داداش ؟
همه زدن زیر خنده
طاها باخنده گفت_ چته دختر؟
_ داداش کجا میریم حوصلم پوکید
نازنین_ پوکید؟ وای زینب
قهقهه زد
چشمامو مثل گربه ی شرک کردمو نگاهش کردم _ وا چیه خو
خندش بیشتر شد
نازنین_ طاها میگفت خیلی شیطونی باور نمیکردم
_ اا داداش من شیطونم؟
طاها باخنده نه پس من شیطونم. نازنین حالا کجاشو دیدی. این آبجی خانم یه کارایی میکنه که از دستش شکم دردمیگیری حالا اولشه قشنگ یخش باز نشده وگرنه اینقدر شیطونی میکنه از دسش روانی میشی. اولایی که اومدبیمارستان فکر میکردم چقدر مظلومه ولی بعدش دیدم نه اصلا اینطور نیست تمام پرسنل بیمارستان از دستش عاصی شده بودن تا میدیدنش میگفتن یا صاحب الزمان الان دوباره معلوم نیست میخواد چه بلایی سرمون بیاره. نه تنها بقیه سر خودشم بلا میاره
_ داداش
طاها_ چیه بزار بگم
ادامه داد و ماجرای اونروز زمین خوردنمو تعریف کرد البته با سانسور که خودش منو برد تو اورژانس ولی بقیشو کامل گفت
نازنین و حتی محمد هم داشت میخندید آب شدم از خجالت
سرمو انداخته بودم پایین صورتم داغ داغ شده بود فکر کنم از سرخیه زیاد بود
حرفی نزدم
چند دقیقه بعد حس کردم نفسم داره تنگ میشه
وای نه خدا الان نه
خندشون کم کم داشت تموم میشد
حال من هم همینجور داشت بدتر میشد
قرصم تو کولم بود
حالم بی نهایت بد بود
صدای طاها اومد
طاها_ اوه اوه دوباره این آبجی خانم ما خجالت کشید
نازنین_ اا زینب بابا با ما راحت باش
صداشون میومد هرکدومشون یه چیزی میگفتن اما هنوز نفهمیدن من این وسط دارم جون میدم تا اینکه به خس خس افتادم
فکر کنم طاها شنید چون یه دفعه داد زد
طاها_ زینب
طاها با داد_ نازنین سرشو بلند کن
نازنین اومد سرمو بلند کرد مطمئنا صورتم کبود شده
ترسید_ یا حسین. زینب زینبی چی شدی
داشت گریه میکرد
طاها با تمام قدرت ماشینو زد کنار
همینجور داشتم خس خس میکردم
یهو درِ سمت من باز شد
طاها_ زینب زینب صدامو میشنوی قرصت کجاست؟
با همون حالم اروم دستمو به سمت کولم گرفتم
کولرو که کنارم بود محکم کشید
داشت تند تند توش میگشت
خس خسم بیشتر شد
صدای گریه ی نازنین هم بلندتر شد و صدای ترسیده ی محمد هم میومد
محمد_ داداش یه کاری کن داره میمیره
طاها_ نیست نیست خدایا این قرصات کجان زینب
دیگه نمیتونستم تحمل کنم حس کردم قلبم تواناییشو از دست داده