موضوع: "حکایت"

حکایت انتقاد واصلاح


فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت

استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. 

شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند.

غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .

استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟

شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که :

“اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید”

غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

“همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح کردن و یا پیشنهادی برای اصلاح نه”

لحظه خشم

حکایت بسیاری از ما

یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد.
عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود.

همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد.

مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت.

این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است، تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند.

او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد.

صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است.

ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده.

زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم

 از اتفاقها،

از آدمها، 

از رفتارها، 

از گفتارها،

خسیس دست بده ندارد

روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند.

یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم.

مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد!

شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.

ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم…

مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!!

مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد…

ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید!

او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..!

اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!

تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند.

گدا به گدا،رحمت به خدا

می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .

آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))

آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : (( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند 

اندر حکایت ما

ذوالنون مصري پادشاهي را گفت: شنيده ام فلاني را به فلان ولايت فرستاده اي و او به مال مردم دراز دستي مي کند.

شاه گفت: روزي سزاي او را خواهم داد.

 گفت: بلي روزي سزاي او را مي دهي که تمام مال مردم را گرفته باشد. آن وقت تو به زور از او مي ستاني و در خزانه مي نهي، اين طرز سزا دادن به حال مردم چه سودي دارد؟ 

پادشاه خجل شد و آن حاکم را بر کنار کرد.

سرگرگ بايد هم اول بريد 

نه چون گوسفندان مردم دريد.

پیروی بدون دلیل

چوپانی میگفت: گاهی برای سرگرمی، یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان، جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند، چوبدستی را کنار می کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم از روی مانع خیالی می پریدند. تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی پریده بودند. تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارها و باورهایی هستند که دیگران انجامش میدهند، بدون اینکه دلیل و درستی آنرا بدانند.

تو هم مثل من عاجزی




روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ….

پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟

و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .

آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .

ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ضایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود

سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟

گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتم و آن این است که مرا از دوزخ رها کن.

سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .

گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟

سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است .

پس او را گفت : مرا پندی ده….

مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر ….

ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد …….

كشف الاسرار

حکایت مور و قلم...

مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.

مولوي در ادامه داستان مي‌گويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد.

کثیرالذکر

حکایتی از امام محمد باقر (ع) ابن قداح از امام صادق (ع) نقل مى كند كه فرمود: پدرم (امام باقر) كثيرالذكر بود، خدا را بسيار ياد مى كرد، من در خدمت او راه مى رفتم مى ديدم كه خدا را ذكر مى كند. با او به طعام خوردن مى نشستم، مى ديدم كه زبانش به ذكر خدا گوياست. با مردم سخن مى گفت و اين كار او را از ذكر خدا مشغول نمى كرد.

من مرتب مى ديدم كه زبانش به سقف دهانش چسبيده و مى گويد: «لااله الاالله» او در خانه، ما راجمع مى كرد و مى فرمود تا طلوع خورشيد خدا را ذكر كنيم، هر كه قرائت قرآن مى توانست امر به قرائت قرآن مى كرد و هر كه  نمى توانست امر به ذكر خدا مى فرمود.

- اصول كافى: ج 2 ص 449 ضمن حديث.

متر!

 در نزدیکی دهِ مُلا ، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می‌شد دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتـوانی یک شب تا صبـح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپـه بمانی, ما یک سـور به تو می دهیم وگـرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا قبـول کرد شب در آنـجا رفت وتا صبـح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبـح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سـور دهید. گفتند: مـلا از هیـچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقـط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشـن بود و معلوم بود شمعی در آنجـا روشن است.  دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منـزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبـود . گفتند: ملا انگار نهـاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبـود. ملا گفت: آب هنـوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.  دوستان به آشپزخانه رفتنـد ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند:این شمع نمی تـواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گفت: چطور از فاصله چنـد کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شـما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آمـاده شود. نکته: با همان متری که دیگران را انـدازه گیری می کنید اندازه گیـری می شـوید.