حجاب من

حجاب من / نویسنده : zeinab z

خلاصه :
شخصیت اول داستان من زینب یه دختر گیلانیه یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در 11 سالگی به خواست پدرش
بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده دختر بزرگ میشه غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه
حسایی نسبت به پسرعموش پیدا کرده و روز به روز حسش شدیدتر میشه اما میفهمه که پسرعموش یکی دیگرو
دوست داره و به دختر داستانمون میگه که ………… نکته مهم! تمام اسمها تخیلی هستند و هرگونه تشابه اسمی
کاملا تصادفیه

قسمت اول

گوشمو به تلفن نزدیکتر کردم تا بتونم صداشو بشنوم اما دریغ….
مامانم با دستش منو به آرومی هول داد که عقبتر برم منم که دیدم تلاشم برای شنیدن صداش بی فایدست بیخیال
شدمو رفتم سر میز و مشغول خوردن عصرونم شدم.
-زینب مامان چته نزدیک بود لهم کنی پشت تلفن. زن عموت بود
-خب چی میگفت؟
-هیچی حرفای همیشگی.تو هنوز عصرونتو تموم نکردی؟
پاشو پاشو برو درستو بخون کنکور داری مثلا.
میزو جمع کردمو بعد از خوردن چاییم به اتاقم رفتم کتابمو باز کردم تا مشغول خوندن بشم که قیافش اومد جلو چشمم
سرمو تکون دادم تا فکرمو متمرکز کنم و مشغول خوندن شدم.
به ساعت نگاه کردم 9 شب شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم تو پذیرایی بابا اومده بود. بهش سلام کردمو
رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم.
برگ کاهویی از ظرف سالاد برداشتم
-مامان کمک نمیخوای؟
-چرا مامان جان میزو بچین
چشمی گفتمو میزو چیدم و بابارو صدا کردم تا بیاد برای شام
بعد از خوردن شام مسواک زدمو گرفتم خوابیدم.فردا صبح باید میرفتم مدرسه…
صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. چون خوابم خیلی سنگینه ساعت کارساز نیست

چند دقیقه به همون حالت رو تختم نشستم که صدای اذانو شنیدم بعد از چند ثانیه بلند شدم رفتم دستشویی. تو آینه
روشویی به صورتم خیره شدم چشمای قهوه ایم پف کرده بودن یه مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام بهتر بشه
وضو گرفتم اومدم سجادمو باز کردم از عمق وجودم نماز خوندم بعد نشستم دستامو بردم سمت خدا یه صلوات فرستادم
تا حرفام به سمت آسمون برن و شروع کردم به راز و نیاز با معبودم
استغفار کردم بابت همه ی گناهام از خدا خواستم کمکم کنه و مهر خودشو اهل بیتشو بیشتر و بیشتر به دلم بندازه،این
کار هر روزم بود. سر همه ی نمازام اینو از خدا میخواستم چون دلم میخواست مهرشون تو دلم صدها برابر بشه
وقتی از سجاده بلند شدم صورتم کاملا خیسه اشک بود به ساعت نگاه کردم 6 شده بود کارامو کردم که برم مدرسه
آماده شدم طبق معمول دیر کرده بودم ساعت یه ربع به 8 بود زنگ زدم به آژانس و رفتم مدرسه یواشکی به همه طرف
نگاه میکردم و مواظب بودم ناظممون نباشه اوف بالاخره این 38 تا پله ی لعنتی تموم شد و رسیدم طبقه ی بالا رفتم
سمت در کلاس و به درش نگاه کردم سوم کامپیوتر. کامپیوتر! همون رشته ای که به خواست عشقم اومدم. چون مدرسه
همه طرفش دوربین داشت خیلی ضایع بود اگه گوشمو میزاشتم رو در پس عادی ایستادم و یکم گوش کردم دیدم ای
دل غافل صدای معلممون از تو کلاس میاد داشت گریم میگرفت اگه میرفتم دفتر ایندفعه دیگه ناظممون پوستمو میکند با
اینهمه تاخیر و بار هزارمی که داشتم برگه میگرفتم برای معلم تا برم تو کلاس، با بدبختی رفتم سمت دفتر نظافتچیمون
خانم ریاحی با کمی فاصله از در ایستاده بود برگشت سمتم
ریاحی_سلام خوبی زارعی بیا تو
_ سلام مرسی
رفتم تو سلام کردم
خانم ناظم_ سلام به به خانم زارعی چه عجب کردین قدم رو چشم ما گذاشتین
یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت بهش نگاه کردم
ناظم_ قیافتو اینجوری واسه من مظلوم نکن تو دوباره دیر کردی زارعی؟

سرمو انداختم پایین
ناظم_ مگه من بهت نگفتم شبا کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب باز چرا دیر کردی ها زارعی؟
_ خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا دیر شد
یکم بهم خیره شد و گفت
ناظم_ نامرو بهت میدم ولی دیگه نبینم دیر کنی ها
سرمو تکون دادم
اسم دبیرو بهش گفتم نوشت، نامرو ازش گرفتم خداحافظی کردم رفتم سمت کلاس
روزها و ماه ها پشت هم میگذشتن و به زمان کنکور نزدیکو نزدیکتر میشدم
دقیقا دو روز بعد از تولدم یعنی 13 مرداد زمان کنکور بود
تقریبا اماده بودم اما خیلی خیلی استرس داشتم و همش میترسیدم از رسیدن اونروز

 حجاب من / نویسنده : zeinab z

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.