کلید واژه: "داستان"

خدا نگاه زیبای ما را دوست دارد

تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم. خانمی کنارم بود به من گفت: چه پولی درميارن اين دکترا، فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ويزيت کنه ميشه. مشغول محاسبه درآمد تقريبی پزشک بود  که پيرمردی از روبرو گفت: چرا به اين فکر نمیکنين که امشب پنجاه… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت سی وسوم   مامان آروم گفت_ چقدر دیر کردین _ ببخشید دیگه بعدا بهت میگم آروم زیر گوش مامان گفتم _ مامان ماکارانیو بیار که دیگه طاغت ندارم مامان_ باشه سبدی که آورده بودیم برداشت و قابلمرو آورد بیرون نرگس جون_ وای فاطمه جون شما… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت سی و دوم   نازنین_ اا زینب هنوز حالت خوب نشده _ نه خوبم نگران نباش هر کاری کرد راضی نشدم رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز طاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت داشت به برگه نگاه میکرد بهش خیره… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت سی ویکم   طاها رفت نزدیکش_ جون داداشی؟ مظلوم گفت_ من بازم شیطونی کردم؟ طاها_ نه عزیز داداش شیطونی نکردی زد زیر گریه_ پس چرا بازم آمپول قلبم داشت آتیش میگرفت نمیدونم چرا رو گریش اینقدر حساسم طاها_ آبجی جونم تو رو خدا گریه نکن… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت سی   دستمو محکم گذاشتم رو قلبم و چنگ زدم بهش و یه دفعه تمام توانم رفت دستم افتاد پایین و سرم متمایل شد به سمت چپ لحظه ی اخر فقط صدای داد اون سه نفر بود که پیچیده بود تو گوشم . . محمد وقتی زینب حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت بیست ونهم   محمد_ آره دارم دستشو برد سمت پخش محمد_ کدوم آهنگش؟ قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم _ محمد هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن لبو شدم _ ببخشید منظورم آهنگ محمد بود… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت بیست و هشتم   _ باشه عزیزم ما آماده ایم الان میایم جلوی خونه نازنین_ باشه گوشیو قطع کردم به مامان گفتم بیاد پایین خودمم رفتم سر کوچه که راهنماییشون کنم آخه وسیلمون زیاد بود نمیشد اینهمه راه دوتایی بیاریمشون رسیدم سر کوچه… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت بیست وهفتم   - تشکر منم خوبم. سلامت باشن،خبری نیست. راستی فردا چه کاره ای؟ نازنین_ هیچی بیکار چطور؟ _ هیچی میخواستم بگم میای فردا از صبح تا غروب بریم بیرون؟ البته با خانواده نازنین_ صبر کن به طاها بگم ببینم چی میگه _باشه بگو… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت بیست و ششم   دوباره برگشت سمتم_ بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید، برید سلف و یا تو حیاط _سلف کجاست؟ محمد_ تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که… بیشتر »

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z قسمت بیست وپنجم   مستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که محمد برگشت نگاهم کرد محمد_ بفرمایید بشینید _ ببخشید اروم نشستم و تا جایی که میشد ازش فاصله گرفتم بدبختی صندلیا به هم چسبیده بودن محمد_ خواهش میکنم صدای گوشیم بلند شد از کیفم… بیشتر »