مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.
منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.
الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
یکشنبه 97/03/27
رمان حجاب من | zeinab z
قسمت شانزدهم
شماره ی زینبو گرفتم. یه آهنگ شروع کرد به خوندن
آهنگو شناختم. بغض از مرتضی پاشایی مرحوم بود
با شنیدن این آهنگ بیشتر مصمم شدم که بفهمم این دختر چشه
یکم که آهنگ خوند گوشیو جواب داد
صدای نازک و آرومش پیچید تو گوشی. خودش بود زینب بود
زینب_ الو…
آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خیس کردم _ سلام
زینب_ سلام بفرمایید
_ زینب خانم نشناختید؟
زینب_ خیر بجا نمیارم
_ طاها هستم. طاها شمس
بعد از چند لحظه مکث صداش دوباره پیچید تو گوشی
با تعجب پرسید_ آقا طاها شما شماره ی منو از کجا آوردین؟ اتفاقی افتاده؟
_ از دفتر پرستاری گرفتم. نه نه اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم ببینمتون
باز هم صداش متعجب شد_ منو ببینین؟ چرا؟ مگه چیشده؟
_ بابا به خدا هیچی نشده چرا همش منتظرین اتفاقی بیفته. امروز میتونین بیاین بیمارستان؟
زینب_ بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟
کاربر انجمن نگاه دانلود
خندم گرفت. فهمیدم باز هم گیج شده. آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه چیشده. هروقت گیج میشه اینجوری
حرف میزنه
_ گفتم که میخوام ببینمتون! آخه چون میدونم اگه بگم جای دیگه، نمیاین گفتم بیاین بیمارستان
زینب_ آهان باشه پس امروز میام. ساعت چند؟
طاها_ الان ساعت 8:30 تا یک ساعت دیگه میتونین بیاین؟
زینب_ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم
با شیطنت ادامه داد_ ولی میدونید که من همش دیر میکنم
بازهم خندم گرفت. راست میگفت همیشه تاخیر داره اگه بگه فلان ساعت میام یعنی یک ساعت یا ته تهش خیلی زحمت
بکشه نیم ساعت بعد از ساعت مقرر میرسه
با خنده_ بله میدونم 10:30 اینجایین
خندید_ پس من سریعتر حاضر بشم. یاعلی
گوشیو قطع کرد
با چشمای از حدقه بیرون زده به گوشی نگاه کردم
حتی مهلت نداد خداحافظی کنم
گوشیو گذاشتم رو میز و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فکر میکردم…فکر میکردم که چطور باید ازش بپرسم!
چطور سر بحثو باز کنم! چطور باهاش صحبت کنم که ناراحت نشه! که بهم نگه زندگیه خصوصیه من به تو چه ربطی داره!
خیلی فکر کردم. همینجور راه رفتمو فکر کردم و گذر زمانو اصلا حس نکردم تا اینکه با صدای در به خودم اومدم
یه نگاه به ساعت کردم یه ربع به 10 بود
_ بفرمایید
زینب در حالی که چادرش مثل همیشه سرش بود و یه شال مشکی گذاشته بود با سر پایین اومد داخل، یه تکونی به
خودم دادم و یقه ی پیراهنمو صاف کردم. یه پیراهن مردانه ی کرم که آستیناشو تا روی آرنج بالا زده بودم و یه شلوار
کتان قهوه ای پوشیده بودم. کت اسپرت کرم قهوه ایمم پشت صندلیم بود
زینب_ سلام
_ سلام بفرمایید بشینید
همونجور که سرش پایین بود اومد نشست. حالا چرا سرشو بلند نمیکنه؟
_ خوب هستین؟
با گفتن این جمله سرشو بلند کرد و یه نگاه فوق العاده غمگین بهم انداخت
یهو قلبم یه جوری شد
خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟
متعجب داشتم نگاهش میکردم
فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین
دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون
آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم
_ زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه
بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که
آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا…اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از
بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟
شنبه 97/03/26
حکایت جالب آیةالله بافقی قدسسره از کاربرد توکل
عالم ربانی، مرحوم آیةالله شیخ محمدتقی بافقی قدسسره بعد از شهریور 1320 تصمیم گرفت دوباره به قم بیاید و عدهای نیز ایشان را دعوت کرده و قول دادند امکانات زندگی در اختیار این عالم مجاهد بگذارند, مرحوم آیةالله سیدحسین بدلا قدسسره که از دوستان ایشان بود، در اینباره روایت شنیدنی و جالبی نقل کرده است:
آقای بافقی به قم بازگشتند و پس از تحمل برخی از سختیها، در خیابان حضرتی در خانهی محقر اجارهای سکونت گزیدند. من وقتی به دیدارشان رفتم زمستان بود، دیدم زندگی بسیار محقری دارند، ولی صبور و رضایتمندند. هنگام مراجعت به شهر قم با اینکه عدهای قول داده بودند، اما هیچکس پیش او نیامد، لذا به همان محلی که از آنجا دستگیر شده بود؛ یعنی حرم و مسجد بالاسر حضرت معصومه سلاماللهعلیها وارد شده و چند شبانهروز در همان جا بودند، خودش میگفت: خداوند میخواست بدین وسیله مرا تنبیه کند؛ زیرا به غیر او اعتماد نموده و توکل کردهام، چون فقط به اطمینان آنان به قم آمدم، خداوند چنین پیشآمدی را آورد تا من متنبه گردم.
وقتی از نجف به قم میآمدم، هیچ شهرتی هم نداشتم و کسی مرا نمیشناخت. توکلم فقط به خدا بود لذا خداوند مقدمات و اسباب زندگیام را در قم به سادگی فراهم آورد؛ به اینصورت که در کرمانشاه به یک نفر از اهالی قم که قبلاً با او آشنائی داشتم، برخوردم که به زیارت عتبات میرفت، او کلید منزل خود در قم را به من داد و گفت: برو آنجا سکونت کن و من آمدم در منزل او نشستم؛ ولی اکنون که توکل کامل به خدا نداشتم، او مرا بیدار و متنبه کرد.
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
شنبه 97/03/26
قالَ أبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام فى قَوْلِهِ تَعالى: «خُذْوا زينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ»: قالَ: اَلْمَشْطُ، فَإنَّ المَشْطَ يَجْلِبُ الرِّزقَ وَيُحْسِنُ الشَعْرَ، وَ يُنْجِزُ الْحاجَةَ وَيزيدُ فِي الصُّلْبِ وَ يَقطَعُ الْبَلْغَمَ
امام صادق عليه السلام در مورد آيه اى كه مى گويد: «زينت خود را در مسجد همراه داشته باشيد»، فـرمــود:
منظور شانه كردن است، زيرا شانه كردن،
-روزى را به طرف انسان مى كشاند،
-مـو را زيبا مى كند،
-نياز را برطرف مى سازد،
-قدرت را زياد مى كند
و جلوى بلغم را مى گيرد.
روضة الواعظين: 308.
شنبه 97/03/26
حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) به عيادت علاء بن زياد حارثى تشريف برد.
وقتى كه وسعت خانه او را مشاهده نمود.
فرمود: تو خانه به اين وسيعى در دنيا براى چه مى خواهى با آنكه احتياجات به اين خانه در آخرت بيشتر است .
اگر بخواهى در آخرت نيز به خانه وسيعى برسى در اينجا مهمان نوازى كن
صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما.
علاء عرض كرد از برادرم عاصم بن زياد شاكى هستم.
فرمود: چه شكايت دارى ؟
عرض كرد از دنيا كناره گيرى نموده .
آنجناب امر نمود او را بياورند.
عاصم شرفياب شد.
فرمود: اى دشمن نفس خود شيطان گمراهت نموده بر خانواده و اولادت رحم نمى كنى؟
خيال مى كنى خداوند طيبات و چيزهاى حلال را كه براى شما مباح كرده بدش مى آيد از آنها استفاده كنى .
در نظر خدا از اين انديشه خوار و پست تر هستى .
عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن مى پوشى و غذاى ساده و غير لذيذ مى خورى .
فرمود من مثل تو نيستم .
خدا بر پيشوايان حقيقى لازم نموده خودشان را شبيه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستى براى فقراء دشوار نباشد و بدين وسيله تسلى يابند.(1)
در اين روايت چنانچه ملاحظه مى فرمائيد على (عليه السلام ) در عين حال كه علاء را متوجه آخرت مى نمايد و وسعت خانه را در صورتى كه انفاق ننمايد برايش عيب مى داند، برادرش عاصم را به استفاده كردن از نعمتهاى دنيا دستور مى دهد تا حد وسط و ميانه روى بوجود آيد و غرض از دنيا و آخرت حاصل شود.
1- بحارالانوار، ج15، ص53
شنبه 97/03/26
رمان حجاب من | zeinab z
قسمت پانزدهم
.
.
زینب
تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما…اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که بترکونمش جلوی اینهمه آدم
وقتی عشقمو…تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته…خیلی
سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی… تو تمام این مدت فقط آه کشیدم وبغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
باز لبخند
باز لبخند
بغضِ در سینه
خرابست حال من
رحمی به حالم کن
تو میدانی غمم در سینه پنهان است
غم پنهان با که گویم
کز چه گویم
تا که آرام گیرد
بغضِ در سینه ام
…………..
دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته
پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون
شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون
برگشتن سمتم
نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم
دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
یه لبخند مصنوعی زدم _ اهل رقصیدن نیستم
نسترن_ حتی با من؟
_ ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
هردوشون تشکر کردن
سرمو انداختم پایین
_ با اجازه
دوباره رفتم تو آشپزخونه….
بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
اوففف ساعت 12 شبه خدا میدونه این چند ساعتو چطور تحمل کردم
اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض
خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
.
.
طاها
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز و خوردن صبحانه طرفای 7:30 بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم
سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم
صدای در اومد
_ بفرمایید
خانم تقوی_ سلام
_سلام بفرمایید بشینید
تقوی_ با من امری داشتین؟
_خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین
سوالی نگاهم کرد
_ میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین
تقوی باتعجب_ چی؟ ولی اخه
_ ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه
هنوز تو شُک بود ولی بلند شد
_ چشم
منتظر بودم هرچه سریعتر اون برگرو بیاره ولی طبق معمول که آدم هروقت منتظره زمان زودتر بگذره! عقربه های ساعت اصلا از جاشون تکون نمیخوردن
به هر زور و زحمتی که بود 10 دقیقه رو دووم آوردم ولی تقوی هنوز نیومده بود دو دقیقه دیگه صبر کردم بازم نیومد
خیلی عصبی بودم زنگ زدم دفتر پرستاری
یه خانمی برداشت_ دفتر پرستاری بفرمایید
_ شمس هستم بگید خانم تقوی زودتر بیان اتاق من
خانمه_ چشم چشم آقای شمس
با عصبانیت گوشیو گذاشتم سر جاش
5 دقیقه ی بعد در زدن
باعصبانیت_ بفرمایید
تقوی_ ببخشید آقای شمس داشتم دنبالش میگشتم، برگرو گرفت سمتم
_ بفرمایید
برگرو تقریبا از دستش کشیدم، یه نگاه کردم وقتی اسم زینب، شماره و آدرسو دیدم خیالم راحت شد_ ممنون میتونید برید
درو بست و رفت
هجوم بردم سمت گوشیم. سه تا شماره بود: شماره ی خونشون، موبایل باباش و موبایل خودش
اول همه ی شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتی که ازش بودو توی یه برگه نوشتمو گذاشتم تو کیف پولم. هر سه تا شماره رو
تو گوشیم سیو کردم.
شنبه 97/03/26
رمان حجاب من | zeinab z
قسمت چهاردهم
.
.
طاها
رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم
از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه
اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا…..یهو چشمام گرد شد
وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟
اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد
واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بوده
در اتاقم زده شد
_ بفرمایید
محمد_ داداش؟
_ جانم داداش بیا تو
محمد_ داداش مامان میگه بیا شام
_ باشه برو الان میام
درو بست و رفت
به ساعت نگاه کردم 8 بود
بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم.
از اتاق رفتم بیرون. یه راست رفتم سمت آشپزخونه
مامان، بابا و محمد پشت میز نشسته بودن
یه لبخند زدم بهشون و نشستم _ سلام به همگی
همه با لبخند جوابمو دادن
مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو
_ ایول ماکارانی. دستت درد نکنه مامان
لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم
شروع کردم به خوردن. ناخودآگاه یاد زینب افتادم
یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن
اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد
اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هروقت غذاتون تموم شد خبر بدین بیام.
چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش کردم.
خلاصه نشست قابلمه رو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم
جلوش و بازم براش ریختم، چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده بود.
بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگو کدوم اونم گفت چنگال دادم بهش،
شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش میخورد یه لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی
خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره.
فکرکردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم
بابا_ کجایی پسر؟ چرا دوساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟
_ هان؟ هیچی
سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم
زیر چشمی یه نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر سر لبخند زدن
خدا میدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع
مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم
باتعجب_ چیو تعریف کنم؟
مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی
دوباره سرمو انداختم پایین
_ به چیزی فکر نمیکردم
محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟
ای خدا حالا چیکار کنم
سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم
_ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان….و از سیر تا پیاز قضیه روبراشون تعریف کردم
یه نفس عمیق کشیدم
مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره
خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم
غذا کوفتمون شده بود
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش
سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم _نه مامان الان وقتش نیست یکم
صبر داشته باشید
بابا_ پس کی وقتشه طاها
_ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوز نمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روزافتاده بوده باید بفهمم
محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمیخواست کسی اشکشو ببینه
_داداش فقط زودتر
_ چشم داداشم چشم
بهشون لبخند زدم
_ حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی
.
.
شنبه 97/03/26
رمان حجاب من | zeinab z
قسمت سیزدهم
عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم
هه خوب
_ عالیم. خواهش میکنم
عرفان_ چه خبر چیکارا میکنی
_ هیچی بیکار. خوش میگذره؟
عرفان_ اره خیلی
اخ خدا…دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه
_ همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی
عرفان_ ممنونم زینب. ایشالا عروسیه تو
قلبم به درد اومد.اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟
هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم
استیکر خنده گذاشتم _خیلی ممنون. ان شاءالله
خندید_ چه ذوقیم میکنه
_ چیکار کنم خو، خودت گفتی
بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله
_ ایشالا تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت
میشی
_ ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟
عرفان_ نه. فقط فرداشب میای دیگه زینب
_ آره. یاعلی
عرفان_ خدانگهدار
خدانگهدارت باشه عشق من
خوشبخت بشی عشق من
ان شاءالله همیشه بخندی عشق من
عشق من…عشق من
چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که 7 ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم نداره
چقدر دلم گرفته…چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم…کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از 7 سال دوست داشتن من
دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم
مامان_ زینب؟ نمیخوای بلندشی؟
چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟
_ سلام
مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور
_ باشه
مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو
بلند شدم
مامان رفت بیرون
رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم
و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم
کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود
دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد
دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که
خوابم برد
چند ساعت همینجور گذشت
به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم
یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین
زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود
یه تَه آرایشی هم داشتم. جلوه ی چشمام خیلی بیشتر شده بود.
خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم
رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد
مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی!
وقتی مامان که همش بهم میگه آرایش بهت نمیاد الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم
سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن.
اخه قربونت برم خدا جون….
دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم
مامان_ بریم؟
_ بریم
راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا……
چهارشنبه 97/03/23
محمدبن اسامه ، بيمارشد و در بستر مرگ افتاد، جمعي ازبني هاشم همراه امام سجاد علیه السلام به عيادت و ديدار و احوالپرسي او رفتند، و در كنار بسترش نشستند و احوالپرسي كردند .
محمدبن اسامه ، به آنها گفت شما ميدانيد كه من در صف شما هستم و به شما نزديك بودم ،
اينك مبلغي وام ، برعهده من هست ، دوست دارم قبل از مرگم آن را از جانب من ادا كنيد.
امام سجاد علیه السلام فرمود: يك سوم قرض تو، به عهده من ،كه ادا ميكنم سپس ساكت شد و ديگران هم سكوت كردند و چيزي نگفتند
بعد از چند لحظه سكوت ،
امام سجاد علیه السلام به محمد بن اسامه فرمود: اداي همه قرضهايت برعهده من .
سپس امام سجاد علیه السلام فرمود: اينكه من در آغاز همه قرض او را به عهده نگرفتم ، از اين رو بود كه بني هاشم نگويند، فلاني ازماسبقت گرفت و گرنه در همان آغاز، همه دين او را به عهده ميگرفتم
روضه الكافي ص 332
چهارشنبه 97/03/23
اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ
اى خدا در اين روز به اعمال نافله و مستحبات مرا بهره وافر عطا فرما و به حاضر و آماده ساختن مسائل در حقم كرم فرما
وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ يَا مَنْ لاَ يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ
و وسيله مرا بين وسايل و اسباب بسوى حضرتت نزديك ساز اى خدايى كه سماجت و الحاح بندگان تو را باز نخواهد داشت.
دوشنبه 97/03/21
آورده اند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت می کرد تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را از دست داد.
پس در نزد وزیران سخت بگریست.
آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت، خدا به شما عمر زیاد می دهد.
پادشاه گفت: شما را غلط است.
من بر آن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم.
پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم،
چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم.
به نقل از: جوامع الحکایات، نوشته محمد عوفی